تو که ناخوانده ای علم سماوات
تو که نابرده ای ره در خرابات تو که سود و زیان خود ندانی به یاران کی رسی هیهات هیهات |
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايي
يك دم آرام نگيرم، نفسي دم نزنم |
من و باد صبا مسكين..دوسرگردان بي حاصل..
من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت... |
تو را با ديگری ديدم که گرم گفتگو بودی با او آهسته می رفتی سرا پا محو او بودی صدايت کردم و بر من چو بيگانه نگه کردی شکستی عهد ديرين را گنه کردی گنه کرد گناهت را نمی بخشم گناهت را نمی بخشم |
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم |
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟ |
رو گوهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را در همه جا راه تو هموار نیست مست مپوی این ره هموار را(پروین) |
ای مسلمانان فغان از جور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و کید مشتری انوری |
یا رب برهانیم ز حرمان چه شود.......... راهی دهیم به کوی عرفان چه شود
بس گبر که از کرم مسلمان کردی......... یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود یا رب نظری بر من سرگردان کن.......... لطفی به من دلشده حیران کن با من مکن آنچه من سزای آنم.......... آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن ابوسعید ابوالخیر |
تن ادمی
تن ادمی شریف است به جان ادمیت /نه همین اباس زیباست نشان ادمیت
|
تو سفارش می کنی ما را به صبر /لیک خود گریان به زهرل همچو ابر
|
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما حافظ |
خیام
افسوس که نامه جوانی طی شد..........وآن تازه بهار زندگانی دی شد آن مرغ طرب که نام او بود شباب..........افسوس ندانم که کی آمد کی شد |
در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد ...............................حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد
از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار .................كان تحمل كه تو ديدي همه بر باد آمد |
دیده بخت، به افسانه او، شد در خواب کو، نسیمی؛ ز عنایت؛ که کند بیدارم {پپوله} |
مردم ديده ما جـز برخت ناظر نيست دل سر گشته ما غير ترا ذاكر نيست |
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گرنه عاشق و معشوق راز داران اند حافظ |
دیباچه ی عشق و عاشقی باز شود
دلها همه ی آماده ی پرواز شود |
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سر خوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود حافظ |
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند |
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود |
دوش میباریدو میشستم سرم
ناگه آب قطع شد لگن شد همدمم |
میروم شبها به ساحل ها تا بیابم خلوت دل را
روی موج خسته دریا مینویسم اوج غمها را |
آرامشم را پس بگير از وحشت اين شهر
اين شهر ديگر جای كاشیهای آبی نيست تا كوچهها مانوس با افسردگی هستند ميخانهای، ماسولهای، خاك و شرابی نيست |
تنش از خستگی افتاده ز كار . بر سرو رویش بنشسته غبار . شده از تشنگی اش خشک گلو . پای عریانش مجروح ز خار |
روزی که دلت پیشه دلم بود گرد
دستان مرا سخت فشردی که مرو روزی که دلت به دیگری مایل شد کفشان مرا جفت نمودی که برو |
وصال او ز عمر جاودان به خداوندا مرا آن ده كه آن به به شمشیرم زد و با كس نگفتم كه راز دوست از دشمن نهان به |
تاتو را ديدم ندادم دل به كس
عاشقم كردي بفريادم برس |
دوست عزیز باید با ه مشاعره میکردی
سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند ز رويم راز پنهانی چو میبينند میخوانند دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند بدين درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند |
دیرگاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است . بانگی از دور مرا می خواند ، لیک پاهایم در قیر شب است |
تا سر زلفت تو در دست نسيم افتاده است
دل ســودا زده از غصــه دو نيـــم افتاد ست |
تو را از قتلگاه شعر و شور و دفتر آوردند
شهید من تو را از خاکریزی دیگر آوردند برای غربت گل هر چه خواندی ارغوانی بود به رسم قدردانی از گلویت خنجر آوردند |
دل از من برد و روي از من نهان كرد خـــدا را با كه اين بــازي تـــوان كرد |
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک حافظ |
کریمی که آوردت از نیست هست.....عجب گر بیفتی نگیرد تو دست اگر بنده ای دست حاجت بر آر.....وگر شرمسار آب حسرت ببار سعدی |
روز و شب را هم چو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب جان و دل از عاشقان میخواستند جان ودل را می سپارم روز و شب |
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود |
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو |
وای آن روزی که قاضی مان خدا بی.....به میزان وصراطم ماجرا بی به نوبت می روند پیر و جوانان.....وای آنساعت که نوبت زان ما بی باباطاهر |
یکی برزیگری نالان در این دشت
به چشم خون فشان آلاله می کشت همی کشت و همی گفت ای دریغا که باید کشتن و هشتن در این دشت باباطاهر |
اکنون ساعت 11:34 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)