به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکش دریا به خون پروا کن ای دوست ... "سیاوش کسرایی" بشتویــــــــد - با صدای استاد شجریان ((اشک مهتاب)) |
عشق
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است گر به دریا افکند دریا خوش است گر بسوزاند در آتش دلکش است ای خوشا آن دل که در این آتش است تا ببینی عشق را ایینه وار آتشی از جان ِ خاموشت برآر هر چه می خواهی به دنیا در نگر دشمنی از خود نداری سخت تر عشق پیروزت کند بر خویشتن عشق آتش می زند در ما و من عشق را دریاب و خود را واگذار تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار عشق هستی زا و روح افزا بود هر چه فرمان می دهد زیبا بود |
|
شهر بی عشق
یك نفر از كوچه ی ما عشق را دزدیده است این خبر دركوچه های شهر ما پیچیده است دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم عشق را از غنچه های كوچه باغی چیده است عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد عابری این تابلو را دورمیدان دیده است یك چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است چشمكش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است می روم از شهر این دل سنگهای كور دل یك نفر بر ریش ما دل ریشها خندیده است .... |
در کارگه کوزه گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده ام کوزه هر خماری در کارگه کوزه گری کردم رای در پایه چرح دیدم استاد به پای می کرد سبو کوزه را دسته وسر از کله پادشاه واز دست گدای این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده است این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بوده است تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یک روزه شویم در ده قدح باده از پیش که ما در کارگه کوزه گران کوزه شویم |
دلخوشی
دلخوشم باغزلی.تکه نانی؛آبی... و اگر بازبپرسی گویم:دلخوشم بانفسی. حبه قندی،چایی صحبت اهل دلی..فارغ از همهمه ی دنیایی.. آه مردی میگفت: دلخوشی هاکم نیست،دیده ها نابیناست... |
مادرم مثل گل سوسن بود
با غم و فصل خزان دشمن بود روزو شب خانه و باغ منزل باگل دامن او گلشن بود باپدر مزرعه مان را می کاشت مثل یک مرد تنش آهن بود وسط خانه محبت میدوخت دست او تا به سحر سوزن بود شعر میگفتم و هی بد میشد بر لب او غزل احسن بود قافیه نیست فقط می گویم من ازاو بودم و او از من بود گفتم از مهر لبش بنویسم سخنم لال و زبان الکن بود موسی عباسی مقدم |
http://i1.trekearth.com/photos/29994/kurdish-girl.jpg يا خوا كويرو بيت او كاني و آوه توي تيا نشوريت او دم و چاوه.... سريك برزوكه بينم جبينت له سر كام دينيت بيمه سر دينت .... |
نقل قول:
بچه مردم از دست رفت!:d_:2: |
مرسي !
شما يه دف قرار بود براي ما دس بالا بزني هي معلوم نشد چه شد :24: خيلي سرچ كردم يه عكس مناسب پيدا كنم براي اين شعر از اين بهتر پيدا نشد دنبال يه چشمه و يه خانم كرد در حال آب خوردن بودم پيدا نكردم چند روزه اين بيت شعر رو ديوانه وار هي تكرار ميكنم دليلشم اينه كه بازخواني يه ترانه كردي كه حالا اگه فولكلور نباشه از اقاي عباس كمندي كه بارها هم شنيده م اما توي ذهنم نرفته بود رو از خانم لنجه علي (اگرخواستين بگين) گوش ميدادم قشنگ اين بخشش رو ادا ميكرد يه حس لبخند گونه پرنكمك برام به همراه داره يا خوا كوير و بيت ئه و كاني و ئاوه توي تيا نه-شوريت ئه و ده م و چاوه سه ريك 'به رز و كه' بينم جه بينت له سه ر كام دينيت بيمه سه ر دينت تقريبا چون معادل چنداني توي فارسي نداره و ترجمه ي زوركيش به فارسي يه چيز مضحك ميشه نخواستم ترجمه كنم ... كور و ويران شود آن چشمه اي كه تو در آن دست و روي نشويي (چشمه و آب يك چيز قابل احترام و ستودنيه و ميگه حتي يك چشمه اي كه تو در آن دست نكني و روي نشويي خدا كند كه نابود شود ) اندكي سرت را بالا بگير تا كه تورا نظاره كنم اي يار زيبا دين و آينت و مسلكت چيست تا كه به آينت بگروم اصلا فانتزيم اينه كه به يكي بگم له سر كام دينيت بيمه سر دينت ! خيلي باحاله ! البته فكر كنم به جرم ارتداد اعدام بكنن ! ولي اساسا اين بحث از چه ديني هستي كه به دينت بگروم زياد در ترانه ا و اشعار كردي وجود داره چه معناي ظاهريش كه دين و مذهب واقعي معنيش باشه و چه بعد عميق ترش كه احتمالا پاسخ اين سوال كه از چه ديني و آيني هستي : "از آيين عشق و دوستي هستم" باشه زيبا مينمايد اين بحث چشمه و يار و دلبر سر چشمه كه زياد هست ولي به نمونه زيباي ديگه ش يكي از ترانه هاي اقاي حسن زيرك هست كانيه دول آوي سرد و شيرينه چونكه نوراني گيان دستي تي داوه آب چشمه سرد و زلال و شيرين (خوشگوار) است گويا نوراني جان (يحتمل نوران يكي از روستاهاي معروف تابعه بوكان و اون طرفهاست ) سرچشمه در آن دست كرده . يه چند ثانيه از اين ترانه : http://www.mediafire.com/?odoi1fhdjg3epbb كلا لنجه علي رو اخيرا كشف كردم ! . http://upload.tehran98.com/upme/uplo...deacc2ff31.jpg همچنين ترانه اي كه گفتم از اقاي زيرك هست كه ملوديش اصالتا مال ترانه كه دلين امرو دشت و كيو شينه .... (ملا كريم سابلاغي - مظهر خالقي - محمد ماملي و ديگران ...) هست رو براتون يه تيكه ش رو ميگذارم http://upload.tehran98.com/upme/uplo...648dda64e1.jpg ماموستا حسن زيرك نوراني گيان - ئه و دمه ي روژ ... http://www.mediafire.com/listen/3gfnyjkzyk7nuud/ZAMBIL.mp3 |
[ شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر می کرد ، پس از چندی هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم ، هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ، زهم بشکافت اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد |
بر نمی گردند شعرها
به خانه نمی روند تا برگردی و دست تکان دهی روبانهای سفید را در کف شعرها ببین که چگونه در باران می لرزند روبانهای سفید پیچیده بر گل سرخهای بی تاب را ببین بر نمی گردند شعرها، پراکنده نمی شوند به انتظار تو در بارانی ایستاده اند و به لبخندی، به تکان دستی دلخوشند هیچ چیز با تو شروع نشد همه چیز با تو تمام می شود کوهستانهایی که قیام کرده اند تا آمدنت را پیش از همگان ببینند اقیانوسها که کف بر لب می غرند و به جویبار تو راهی ندارند باد و هوا که در اندیشه اند، چرا انسان نیستند که با تو سخن بگویند و تو! سوسن خاموش همه چیزت را در ظرفی گذاشته به من داده ای تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم هیچ چیز با تو شروع نشد همه چیز با تو تمام می شود جز نامم.. "شمس لنگرودی" |
از همان روزی كه دست حضرت قابیل
از همان روزی كه دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی كه فرزندان آدم صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی كه با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت قرنها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت برنگشت قرن ما روزگار مرگ انسانیت است سینه دنیا ز خوبیها تهی است صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است من كه از پژمردن یك شاخه گل از نگاه ساكت یك كودك بیمار از فغان یك قناری در قفس از غم یك مرد در زنجیر حتی قاتلی بردار، اشك در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست مرگ او را از كجا باور كنم؟ صحبت از پژمردن یك برگ نیست وای، جنگل را بیابان میكنند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند صحبت از پژمردن یك برگ نیست فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست در كویری سوت و كور در میان مردمی با این مصیبتها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است... ::: زنده یاد فریدون مشیری |
و به آنان گفتم
هر که در حافظهٔ چوب، ببیند باغی صورتش در وزش بیشهٔ شور، ابدی خواهد ماند. هر که با مرغِ هوا، دوست شود خوابش، آرام ترین خواب جهان خواهد بود. سهراب سپهری |
من نمی خواهم که بعد از مــــــــــرگ من افغان کنند دوستان گــــــــــــــــــــریان شوند و دیگران نالان کنند من نمی خواهم کـــــــــــــــــه فرزندان و نزدیکان من ای پــــــدر جان ! ای عمــــــو جان! ای برادر جان کنند من نمی خواهم پی تشییع مـــــــــــــن خویشان من خویش را از کــــــــار وا دارند و ســـــــــــــرگردان کنند مـــــــــــن نمی خواهم پــــــــــــی آمرزش من قاریان با صدای زیـــــــــــر و بم ترتیل الــــــــــــــــرحمن کنند مــــــــــن نمی خواهم خـــــــــدا را گوسفندی بیگناه بهر اطعام عــــــــــــــــزادارن مـــــــــــــــن قربان کنند مــــــــــن نمی خواهم که از اعمال نا هنجار مــــــــن ز ایزد منان در ایــــــــــــــــن ره بخشش و غفران کنند آنچه در تحسین مـــــــــــــن گویند بهتان است و بس مـــــــــــــن نمی خواهم مــــــــــــرا آلودۀ بهتان کنند جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست خود اگــــــــــــــر ناپاک تــــــــــــن را طعمۀ نیران کنند در بیابانی کجا از هـــــــــــــــــــــر طرف فرسنگهاست پیکـــــــرم را بی کفن بی شســـــتشو پنهان کنند |
دیدار تو گر سبح ابد هم دهدم دست .. فریدون مشیری
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی آوای تو می خواندم از لایتناهی آوای تو می آردم از شوق به پرواز شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی امواج نوای تو به من می رسد از دور دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست من سرخوشم از لذت این چشم به راهی ای عشق تو را دارم و دارای جهانم همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی http://s1.picofile.com/file/7982172903/didar.jpg |
خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه |
نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که گفتند و شنیدی نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستادۀ پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم نه بهشتم چُنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ... گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویــم تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی خودِ تو جان جهانی گر نهانـی و عیانـی تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی تو خود اسرار نهانی تو خود باغ بهشتی تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی تو خود اویی بخود آی تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی و گلِ وصل بـچیـنی.... |
|
حکیم ابوالقاسم فردوسی
ازان پس که بسیار بردیم رنج به رنج اندرون گرد کردیم گنج شما را همان رنج پیشست و ناز زمانی نشیب و زمانی فراز چنین است کردار گردان سپهر گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر گهی بخت گردد چو اسپی شموس به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس ( نعم: نرمی بؤس : درشتی) بدان ای پسر کاین سرای فریب ندارد ترا شادمان بینهیب نگهدار تن باش و آن خرد چو خواهی که روزت به بد نگذرد بدان کوش تا دور باشی ز خشم به مردی به خواب از گنهکار چشم چو خشم آوری هم پشیمان شوی به پوزش نگهبان درمان شوی به فردا ممان کار امروز را بر تخت منشان بدآموز را مجوی از دل عامیان راستی که از جستوجو آیدت کاستی وزیشان ترا گر بد آید خبر تو مشنو ز بدگوی و انده مخور نه خسروپرست و نه یزدانپرست اگر پای گیری سر آید به دست بترس از بد مردم بدنهان که بر بدنهان تنگ گردد جهان سخن هیچ مگشای با رازدار که او را بود نیز انباز و یار سخن بشنو و بهترین یادگیر نگر تا کدام آیدت دلپذیر سخن پیش فرهنگیان سخته گوی گه می نوازنده و تازهروی مکن خوار خواهنده درویش را بر تخت منشان بداندیش را هرانکس که پوزش کند بر گناه تو بپذیر و کین گذشته مخواه همه داده ده باش و پروردگار خنک مرد بخشنده و بردبار چو دشمن بترسد شود چاپلوس تو لشکر بیارای و بربند کوس به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ بپرهیزد و سست گردد به ننگ وگر آشتی جوید و راستی نبینی به دلش اندرون کاستی ازو باژ بستان و کینه مجوی چنین دار نزدیک او آبروی چو بخشنده باشی گرامی شوی ز دانایی و داد نامی شوی تو پند پدر همچنین یاددار به نیکی گرای و بدی باد دار همی خواهم از کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان که باشد ز هر بد نگهدارتان همه نیک نامی بود یارتان ز یزدان و از ما بر آن کس درود که تارش خرد باشد و داد پود نیارد شکست اندرین عهد من نکوشد که حنظل کند شهد من بیا تا همه دست نیکی بریم جهان جهان را به بد نسپرسم مهدي جودكي |
.... ای جدایی تو بهترین بهانهی گریستن! بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیدهام ای نوازش تو بهترین امید زیستن! در کنار تو من ز اوج لذتی نگفتنی گذشتهام ..... ... خوب خوب نازنین من! نام تو مرا همیشه مست میکند بهتر از شراب بهتر از تمام شعرهای ناب! نام تو، اگرچه بهترین سرود زندگی است من ترا به خلوت خدایی خیال خود بهترین بهترین من خطاب میکنم. بهترین بهترین من! "فريدون مشيري" |
I will always love you - whitney Houston
If I should stay I would only be in your way So I'll go, but I know I'll think of you every step of the way And I will always love you I will always love you You, my darling you, mm Bittersweet memories That is all I'm taking with me So goodbye, please don't cry We both know I'm not what you, you need And I will always love you I will always love you, you I hope life treats you kind And I hope you have all you've dreamed of And I wish to you joy and happiness But above all this, I wish you love And I will always love you I will always love you I will always love you I will always love you I will always love you I, I will always love you Darling, I love you I'll always, I'll always love you .... |
نشود فاش کسی ...
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه عشق نهان من و توست گو بهار دل و جان باش و خزان باش ،ارنه ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست این همه قصه فردوس و تمنای بهشت گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل هرکجا نامه عشق است نشان من و توست سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست هوشنگ ابتهاج |
|
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟ برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند ا.سایــــــــــه ـــــــ |
|
چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم چـو درمانم نبخشیدی به درد خویش خـو کردم چرا رو در تو آرم من ، که خود را گم کنم درتو به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجوکردم خیـالـت سـاده دل تر بود و با ما از تو یکـروتـر مــن ایـنـها هـردو با آیـیــنه دل روبـرو کــردم فـشردم بـا هـمه مستی به دل سنـگ صبـوری را ز حــال گــریـه پنـهان حـکایت بـا سبـو کـردم فـرودآی ای عـزیـز دل کـه مـن از نقش غیر تـو ســرای دیده با اشـک ندامت شسـتـشو کــردم صفـایـی بـود دیـشب بـا خیـالت خـلـوت مــا را ولـــی مــن بـاز پنـهانی تـو را هـم آرزو کـردم مـلول از نــالـه بـلـبل مبـاش ای بــاغبـان رفـتـم حـلالـم کـن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم تـو بـا اغـیـار پیش چشم من می در سبـو کـردی مـن از بیـم شمـاتت گـریه، پنـهان در گلو کردم حـراج عشـق و تــاراج جـوانـی وحشـت پـیـری در ایـن هنگام من کاری که کردم یاد او کردم از ایــن پـس شهـریـارا ! مــا و از مـردم رمیدنـها کـه مـن پیـونـد خـاطـر با غزالـی مشک مو کردم |
|
غزل
غزل شاهکار از استاد دادا بیلوردی: |
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو از پی ديدن رخت همچو صبا فتاده ام خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو ميرود از فراق تو خون دل از دو ديده ام دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمه جو به جو دور دهان تنگ تو عارض عنبرين خطت غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو ابرو و چشم و خال تو صيد نموده مرغ دل طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو مهر تو را دل حزين بافته بر قماش جان رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو در دل خويش "طاهره" گشت و نديد جز تو را صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو "طاهره قرة العين" |
|
اگر سفر نكنی، اگر كتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نكنی. به آرامی آغاز به مردن میكنی زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی، وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند. به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از یك راه تكراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی. تو به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند، و ضربان قلبت را تندتر میكنند، دوری كنی. تو به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر هنگامی كه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نكنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی، كه حداقل یك بار در تمام زندگیت ورای مصلحتاندیشی بروی. امروز زندگی را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاری كن! نگذار كه به آرامی بمیری! شادی را فراموش نكن |
معینی کرمانشاهی
شعر : صبر خدا عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم . همان يك لحظه اول، كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان جهان را با همه زيبايي و زشتي، به روي يكدگر، ويرانه مي كردم عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه در همسايه صدها گرسنه چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم نخستين نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پيمانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه مي ديدم يكي عريان و لرزان، ديگري پوشيده از صد جامه رنگين زمين و آسمان را واژگون مستانه مي كردم عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم نه طاعت ميپذيرفتم نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده پاره پاره در كف زاهد نمايان ، سبحه صد دانه مي كردم. عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو، آواره و ديوانه مي كردم. عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان سراپاي وجود بي وفا معشوق را، پروانه ميكردم. عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم به عرش كبريايي، با همه صبر خدايي تا كه مي ديدم عزيز نابجايي، ناز بر يك ناروا گرديده خواري مي فروشد گردش اين چرخ را وارونه ، بي صبرانه مي كردم. عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه مي ديدم مُشوش عارف و عامي ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كُش بجز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري در اين دنياي پر افسانه ميكردم. عجب صبري خدا دارد ! چرا من جاي او باشم همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد وگرنه من بجاي او چو بودم يك نفس كي عادلانه سازشي ، با جاهل و فرزانه مي كردم. عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد ! |
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست ندیدی جانم از غم ناشکیباست چرا رفتی چرا من بیقرارم به سر سودای آغوش تو دارم ♫♫♫♫♫♫ خیالت گرچه عمری یار من بود امیدت گرچه در پندار من بود بیا امشب شرابی دیگرم ده ز مینای حقیقت ساغرم ده چرا رفتی چرا من بیقرارم به سر سودای آغوش تو دارم ♫♫♫♫♫♫ چرا رفتی چرا من بیقرارم به سر سودای آغوش تو دارم نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست ندیدی جانم از غم ناشکیباست چرا رفتی چرا من بیقرارم به سر سودای آغوش تو دارم ♫♫♫♫♫♫ دل دیوانه را دیوانهتر کن مرا از هر دو عالم بیخبر کن ♫♫♫♫♫♫ بیا امشب شرابی دیگرم ده ز مینای حقیقت ساغرم ده چرا رفتی چرا من بیقرارم به سر سودای آغوش تو دارم |
شعری بسیار زیبا از استاد دادا در مقام معلم . غزل .
. مقام معلّم هدایت است و محبّـت ، تـلاش و کــــار ِ معلّــم خـــدا شود همه ساعت ، أنیس و یـــــار معلّم ز قفل ِ جهل هراسی ، ز دربِ بسته غمی نیست کلیــد ِ علـــم چــو بـاشــــد در اختیــــار ِ معلّم فـرشتـــه هیـــچ نـدارد چنین مقـام و شکــوهی بـــوَد کنــار ِ خــــدا او ، خــــدا کنــــار ِ معلّم خوشا بحالِ کسی که عطش به چشمه ی علم است گــــرفتــه روزی ِ خـــود را ز روزگــار ِ معلّم بـــه غیـــــرِ شعـر نچیـدم متــاعــی از دل ِ دادا سروده ایـن غـزلش را بــــــه افتـخـــــار ِ معلّم دادا بیلوردی - تبریز- بهار 1393 . هـ.ش |
|
ترک شیرازی حافظ با رقص قلم دادا . صائب . شهریار
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را ... http://www.axgig.com/images/83806018637181364072.jpg |
اکنون ساعت 06:32 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)