جاني ساعت 2 از محل كارش بيرون آمد و چون نيم ساعت وقت داشت تا به محل كار دوستش برود، تصميم گرفت با همان يك دلاري كه در جيب داشت ناهار ارزان قيمتي بخورد و راهي شركت شود.
چند رستوران گرانقيمت را رد كرد تا به رستوراني رسيد كه روي در آن نوشته شده بود :" ناهار همراه نوشيدني فقط يك دلار"، جاني معطل نكرد و داخل رستوران شد و يك پرس اسپاگتي و يك نوشابه برداشت و سر ميز نشست. گارسون برايش دو نوع سوپ، سالاد، سيب زميني سرخ كرده، نوشابه اضافه، بستني و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جاني توجهي نكرد كه گفت:" ولي من اين غذاها رو سفارش ندادم." گارسون كه رفت، جاني شانه اي بالا انداخت و گفت: "خودشان مي فهمند كه من نخوردم!" اما جاني موقعي فهميد كه اين شيوه آن رستوران براي كلاهبرداري است كه رفت جلو صندوق و متصدي رستوران پول همه غذاها رو حساب كرد و گفت 15 دلار و 10 سنت. جاني معترض شد " ولي من هيچكدومو نخوردم!" و مرد پاسخ داد " ما آورديم مي خواستين بخورين!" جاني كه خودش ختم زرنگهاي روزگار بود، سري تكان داد و يك سكه 10 سنتي روي پيشخوان گذاشت و وقتي متصدي اعتراض كرد گفت: "من مشاوري هستم كه بابت يك ساعت مشاوره 15دلار مي گيرم." متصدي گفت :" ولي ما كه مشاوره نخواستيم؟!" و جاني پاسخ داد :"من كه اينجا بودم مي خواستين مشاوره بگيرين!" و سپس به آرامي از آنجا خارج شد. |
بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد: «این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم؛ چراکه موضوع از نظر من نیز احمقانه است! به هر حال موضوع این است که طبق یک رسم قدیمی ، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر بستنی بخورد. سالهاست که ما پس از شام رای گیری می کنیم و بر اساس اکثریت آراء نوع بستنی ، انتخاب و خریداری می شود. این را هم باید بگویم که من بتازگی یک خودروی شورولت پونتیاک جدید خریده ام و با خرید این خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه برای تهیه بستنی دچار مشکل شده است!
لطفاً دقت بفرمایید! هر دفعه که برای خرید بستنی وانیلی به مغازه می روم و به خودرو باز می گردم، ماشین روشن نمی شود؛ اما هر بستنی دیگری که بخرم، چنین مشکلی نخواهم داشت. خواهش می کنم درک کنید که این مساله برای من بسیار جدی و دردسرآفرین است و من هرگز قصد شوخی با شما را ندارم ... می خواهم بپرسم چطور می شود پونتیاک من وقتی بستنی وانیلی می خرم روشن نمی شود؛ اما با هر بستنی دیگری راحت استارت می خورد؟ مدیر شرکت به نامه دریافتی از این مشتری عجیب ، با شک و تردید برخورد کرد؛ اما از روی وظیفه و تعهد، یک مهندس را مامور بررسی مساله کرد. مهندس خبره شرکت ، شب هنگام پس از شام با مشتری قرار گذاشت. آن دو به اتفاق به بستنی فروشی رفتند. آن شب نوبت بستنی وانیلی بود. پس از خرید بستنی همان طور که در نامه شرح داده شده بود ماشین روشن نشد! مهندس جوان و جویای راه حل ، 3 شب پیاپی دیگر نیز با صاحب خودرو وعده کرد. یک شب نوبت بستنی شکلاتی بود، ماشین روشن شد. شب بعد بستنی توت فرنگی و خودرو براحتی استارت خورد. شب سوم دوباره نوبت بستنی وانیلی شد و باز ماشین روشن نشد! نماینده شرکت به جای این که به فکر یافتن دلیل حساسیت داشتن خودرو به بستنی وانیلی باشد، تلاش کرد با موضوع منطقی و متفکرانه برخورد کند. او مشاهداتی را از لحظه ترک منزل مشتری تا خریدن بستنی و بازگشت به ماشین و استارت زدن برای انواع بستنی ثبت کرد. این مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نکته جالبی را به او نشان داد: بستنی وانیلی پرطرفدار و پر فروش است و نزدیک در مغازه در قفسه ها چیده می شود؛ اما دیگر بستنی ها داخل مغازه و دورتر از در قرار می گیرند. پس مدت زمان خروج از خودرو تا خرید بستنی و برگشتن و استارت زدن برای بستنی وانیلی کمتر از دیگر بستنی هاست. این مدت زمان مهندس را به تحلیل علمی موضوع راهنمایی کرد و او دریافت پدیده ای به نام قفل بخار(Vapor Lock) باعث بروز این مشکل می شود. روشن شدن خیلی زود خودرو پس از خاموش شدن به دلیل تراکم بخار در موتور و پیستون ها مسأله اصلی شرکت ، پونتیاک و مشتری بود. شرح حکایت مشتریان ما به زبانهای مختلفی سخن می گویند. ایشان از ادبیات متفاوتی برای کلام گفتن بهره می گیرند. اگر حرف مشتری را خوب گوش کنیم ، میتوانیم با توجه به لحن گفتار ایشان درک فراتری از آنچه می خواهند به گوش ما برسانند، داشته باشیم. آیا همه حرفهای مشتریان ما باید منطقی، اصولی و مرتبط با موضوع باشد؟ اگر مشتری چیزی می گوید که به نظر مسخره و بی ربط است ، یا شکایتی عجیب را طرح می کند، چگونه برخوردی شایسته اوست؟ یک اتفاق نادر برای یک مشتری و پیام بظاهر احمقانه او می تواند روشنگر مسیر بهترین و زبده ترین مهندسان جنرال موتورز باشد. مثال ساده ای که نقل شد تأکید بر این موضوع دارد که مشتری بهترین راهنما و کمک ما در بهتر شدن محصول و خدمات بنگاه ماست. اگر در پی نوآوری هستیم ، باید به طور جدی سازوکار «خوب گوش دادن» و «شنیدن» صدای مشتری را طراحی کنیم. شما مشتریان خود را می شناسید؟ صدایشان به گوشتان می رسد؟ بی ربط و با ربط، حرف مشتری گوهر است. |
زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد …
شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید. زن گفت : این مرد همسر من و پدر این دختر است ، او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است – وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم. ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم ؟! شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید : این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید ؟! دخترک با خنده گفت : من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند. زن نیز گفت : من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد ، نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد ؟! به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود ؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم ؟! شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت : آهای پیرمرد خسته و افسرده اگر من جای تو بودم به این دختر بی ادب و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند - پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت : اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند – مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم ! پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد – شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت : ” آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند “ |
انفجار زمان
انفجار زمان
شب غریبی است. همه چیز عجیب و باور نکردنی بنظر می رسد. اصلا من در این اتوبوس چه می کنم؟ آدمها؟! بعضی از آنها را می شناسم. اما هرگز تصورش را هم نمی توانستم بکنم که با آنها همسفر باشم. سفر؟! بعضی ها با هم خوش و بش می کنند، عده ای خاموش و در خود فرو رفته اند. با کمی دقت، متوجه می شوم که راننده هم خودی است. ولی بامداد که رانندگی بلد نبود. تازه او که چند سال پیش از دنیا رفته بود. یعنی، برده بودندش. خوشحال می شوم. همیشه آرزو می کردم دوباره ببینمش. بلند می شوم و راه می افتم. هنوز چند قدمی نرفته ام، که صدایی، میخکوبم می کند. با وحشت، سرم را بطرف صدا بر می گردانم. ــ چطوری آقا مهدی؟ ــ کاووس حاج آقا! ــ گفتم که، از این اسما من خوشم نمیاد. باز هم خون خونم را می خورد، اما جرات مقاومت بیشتر را ندارم. بی اختیار می پرسم: ــ شما اینجا چیکار می کنین حاج آقا؟ ــ ناچار شده م... کارم تموم شد... ردم کرده ن... دور و برش خالی است. کسی هوایش را ندارد. ــ حاج آقا اینجوری تنها، یه کم خطرناک نیس؟ یک دفعه می زند زیر خنده؛ تلخ و چندش آور. این جور وقتها، باید انتظار کتک خوردن را داشته باشیم. ولی الان تو این اتوبوس؟ ــ دیگه تموم شد...تموم... صدایش به لرزه افتاده است؛ دوباره، یاد بامداد می افتم که پشت فرمان نشسته. بعد با نوعی ترس، که انگار حمایتی را هم با خود یدک می کشد، حرفش را می برم و می گویم: ــ حاجی ما رو هر چی تونستی زدی... ــ ولی بالاخره ولت کردم. ــ ولم کردی، چون فهمیدی، منو دیگه شکستی. اما با بامداد این کارو نکردی. اخمی می کند و با همان قیافه ی حق به جانب، می گوید: ــ ولش می کردم که بره تفنگ دس بگیره بیاد خوده منو بزنه؟ خشم، تمام وجودم را پر می کند و انگار که دیگر از هیچ چیز نمی ترسم، می گویم: ــ ولی حاجی بهت قول میدم یه روز بالاخره یکی این کارو می کنه. زهر خندی، صورت بد منظرش را می پوشاند و با صدایی گرفته، می گوید: ــ خیال می کنی اگه اون روز برسه، چی میشه؟ ــ اون روز... اون روز... دل مردم خنک می شه. ــ یکی دیگه میاد، دوباره دله شونو خون می کنه. اتوبوس، از راههایی پر پیچ و خم می گذرد. از محله هایی گذشته است، که من سالها در آنها زندگی کرده ام. همه چیز در هم و بر هم است. با این وجود، میدان خاکی را، از آن همه، تشخیص می دهم. بعد از ظهر ها آنجا، گل کوچک، بازی می کردیم. همین بامداد مرا تو دروازه می گذاشت و خودش می رفت جلو گل می زد. ــ کاووس حواسه تو جم کن. یه آن غافل شی، گل می خوری. و من چقدر به خودم زحمت می دادم که گل نخورم. ــ آفرین! آفرین هایی که این زمین بازی و این محله را دوست داشتنی می کرد. راستی، بامداد که مرده. همین حاجی بی پدر و مادر او را کشته است. بغض گلویم را می گیرد. ــ آخه بی رحم! تو چطور تونستی یه همچین جوونی رو بکشی؟ ــ چرا بی خود عصبانی می شی، من فقط دستوره امامو اجرا کردم. ــ پس تو چیکاره بودی؟ سرش را به راست می چرخاند و از پنجره، بیرون را نگاه می کند. من هم مسیر چشمش را دنبال می کنم. یکباره، شب آتش می گیرد. زبانه های آتش، خود را به دیواره ی پنجره می سایند. نعره هایی گوش خراش، اتوبوس را پر می کنند. ترس، چهره ی حاجی را چنان در خود فرو می کشد، که هیچ اثری از آن تصویر قبلی، در ذهن نمی ماند. التماس می کند؛ فریاد می کشد؛ اما، کسی از جا بلند نمی شود. رفته رفته، ذوب می شود و جای خالی او، سیاه، بر جا می ماند. حس آرامشی، خود را در من، شناور می کند. هنوز در همین حال و هوا هستم، که صدای دیگری مرا بخود می خواند: ــ اون می خواس بگه که ما فقط مجری هستیم... درستم می گفت. نمی شناسمش، اما چهره اش یک جوری برایم آشناست. ــ شما رو بجا نمیارم. من یه کم واسه سن شما بزرگم. ولی شاید منو اول اون اشتباه تاریخی، که اسمه شو انقلاب گذاشتین، توی تله ویزیون دیده باشی، یا در مورد من شنیده باشی. یک دفعه می شناسمش و با بی میلی می گویم: ــ بله، حالا فهمیده م. با همان اتکا به نفس اولیه، ادامه می دهد: ــ ما وظیفه مونو انجام می دادیم. اتفاقا، رفتار مون با همه، خیلی خوب و انسانی بود. اونا یه مشت خرابکار بودن که می خواستن مملکت مارو بدن به روسا. خب مام وظیفه مونو انجام می دادیم. ــ یعنی همه ی اون آدما که شکنجه و تیر بارون شدن، می خواستن کشورو بدن به روسا؟ نگاهی به من می اندازد و با همان قاطعیت می گوید: ــ احسنت به آدم چیز فهم. تازه شما اگه کاری که ما می کردیمو با این همکاره مون که الان رفت، مقایسه کنین، متوجه می شین که ما چه فرشته هایی بودیم. با خشمی که می رود سنگین تر شود، می گویم: ــ فرشته ها که شکنجه نمی کنن آقا! ــ مگه عزرائیل فرشته نیست؟ ــ مگه اون کسی رو آزار داده؟ چرا الکی حرف... ــ تند نرو بذا با هم بریم. پس آتیشه جهنم چیه؟ پس چرا عزرائیل بی موقه جون آدمارو می گیره. تازه از اینا گذشته، مگه بدون اراده ی اون کسی از دنیا می ره؟ واسه همینه که باید قبول کنی دستور از بالا میاد. از بالایه بالا، مام فقط پیاده ش می کنیم. همین! به یاد عموی یکی از دوستانم می افتم. چند بار گرفته بودندش. آدم ساکت و متینی بود. وقتی با من حرف می زد، دلش می خواست از نقشه های من برای آینده بداند؛ و با مهربانی می گفت:'' آینده رو از الان باید ساخت. گاهی وقتا آدم مجبور میشه از یه چیزایی بگذره. ولی اگه اونو درست بسازی، ارزشه شو داره''. سرش را زیر آب کردند. بعد از انقلاب، همه از او به بزرگی یاد کردند. هنوز این فکر به پایان نرسیده است، که می بینم اثری از او نیست؛ از آن همه ادعا و قدرت پوشالی، فقط یک صندلی خالی بجا مانده است؛ مثل آن یکی. نگاهم را به سمت بامداد می گردانم. انگار،او بی امان، در حال تغییر است. گاهی مثل زنی بنظر می رسد که خود را زیر انبوهی از چادر و روسری پنهان کرده است؛ در لحظه ا ی دیگر، کودکی است که با چشمانی نگران، مادرش را تعقیب می کند. گاهی شبیه گیاه و در چشم به هم زدنی، به موجود تازه ای بدل می شود، که ترکیبی است از گیاه، حیوان و انسان. می ایستم. می ترسم. نزدیک شدن به او به آن سادگی ها که فکر می کردم، نیست. ــ اون رو به رویی رو می بینی؟ باز، صدای دیگری، مرا به خود خوانده است. این یکی، خیلی آشنا بنظرم می آید. در حالی که سمت چپ راهرو را نشان می دهد، ادامه می دهد: ــ اون سر نخه همه ی بدبختی های ماست. نگاهش را دنبال می کنم. راهرو، چقدر دراز و پهن دیده می شود. باورم نمی شود که این یک اتوبوس باشد. اما کسی پشت فرمان نشسته است؛ کسی که آن را می راند؛ بامداد، برادرم. ــ حواسه ت پرت نشه. نیگاش کن ببین چه متفکر نشسته. نگاهش می کنم. چهره اش حکیمانه است. موی بلند سفیدش، مرا به یاد دانشمندان دوران قدیم می اندازد. همانجا، پشت میزش نشسته و در زیر آن نور ضعیف پی سوز، مشغول ورق زدن کتاب و تکان دادن سر است. نظامی زمختی که او را به من نشان داده است، شمشیرش را از نیام می کشد، بالای سرش نگاه می دارد و با خشم می گوید: ــ در طول تاریخ، همیشه این سیاسی ها هوایه شما ها رو داشتن. اگه می ذاشتن ما کار مونو بکنیم، اون وقت نشونه تون می دادیم که چی از تون باقی می موند. شماها مانع پیشرفت بشریت می شین، سر هزارتا تونو که بزنیم، همه چی درست می شه. از آسمان، هنوز هم آتش می بارد. اما عجیب است که من اصلا گرمم نیست. انگار همه ی اینها دارند روی پرده ی سینما اتفاق می افتند و من بازیگر مخصوص آن هستم. ــ پسر جون، خیالتو راحت کنم، دنیا، دنیایه گردن کلفتی و زوره. باقیش هرچی که هس، یا فیلمه، یا وسیله ی به کرسی نشوندنه شه. هیچ کسی یم کاری از دستش بر نمیاد که بتونه این خطو بشکنه. ــ مگر اینکه... نظامی زمخت که انگار انتظار شنیدن جمله ای از آن سمت را داشته باشد، با اکراه می گوید: ــ می دونستم صداش در میاد. صدای حکیم که از سمت چپ اتوبوس در آمده است، ادامه پیدا می کند و به آرامی همه جا می پیچد: ــ ... مگر اینکه چراغ عقل انسان روشن شه. بفهمه که راز هستی چیه. واسه چی پا به این جهان گذاشته. توش باید چیکار کنه و چه جور باید ازش جدا شه. صداهای گوناگونی، اتوبوس را در خود فرو می برند. آدم ها به رنگ تبدیل می شوند. به جای چهره، فقط رنگ می بینی. نظامی کنارم، در چشم به هم زدنی، تیره می شود. یکی دیگر، با ردایی روحانی، فریاد می زند: ــ بکشید زنادقه را ... و بعد، همه، باهرچه دارند شلیک می کنند. صدایی در خلوت بگوش می رسد: ــ راستی اینکه الان مرد کی بود؟ فریادهای گوناگونی در هوا می پیچد: ــ چه فرقی می کنه، از زنده ها صحبت کن! از ما! دیگر، از حس گذشته است، باور می کنم که این یک اتوبوس نیست.اینجا یک شهر است. آدم ها حرکت می کنند. بیاد مادرم می افتم که می گفت:'' از تو حرکت، از خدا برکت''. و بعد بلافاصله، جمله ی دیگری خودش را به آن می چسباند: '' هر حرکتی، برکت به ارمغان نمی آورد. بسیاری از حرکتها، به نابودی انسان و هستی ختم می شوند. جهان بسیار تغییر کرده است. گسترده تر شده است. روابط هم، در آن تغییر کرده اند. به همین دلیل، باید حرکت را از ریشه ی شکل گیری آن بررسی و شناسایی کرد''. این جمله ها را، سی سال پیش، دبیر فیز یک مان می گفت. تره هم برای حرفهایش خرد نمی کردیم. البته، بعدها فهمیدیم که راست می گفت. و چه بسیارند از این آدمهای بی آزار و مفید، که راست می گویند و کسی به حرفشان گوش نمی دهد؛ و تنها دلیلش هم این است که سعی نمی کنند خودشان را به دیگران تحمیل کنند. ــ حالا می خوای بری پیشه داداشه ت یا نه؟ رو به روی من ایستاده است. نمی شناسمش. با کنجکاوی مشکوکی نگاهم می کند. در حالی که دیگر از این سوال و جوابها خسته شده ام، می گویم: ــ فکر نمی کنم به شما ارتباطی داشته باشه. و در حالی که سعی می کنم دستش بیاندازم، به مسخره می گویم: ــ شما اینطور فکر نمی کنین؟ لبخندی می زند و با مهربانی می گوید: ــ می تونه داشته باشه، این به خودت بستگی داره. کمی جا می خورم. انگار با آن قبلی ها فرق دارد. سعی می کنم آهنگ صدایم را تغییر دهم. ــ می تونم بپرسم شما کی هستین؟ ــ من زمانم. ــ فامیله تونو اگه بگین، شاید بهتر بشناسمه تون. می خندد و با جدیتی که از درون خنده، خود را بیرون می ریزد، می گوید: ــ زمان؛ همه ی زمان. همون که نمی بینیش، همون که ازش استفاده نمی کنی؛ بعد، می شینی گریه می کنی و حسرت از دست دادنه شو می خوری. همون که سعی نکردی بشناسیش. حیرت زده می شوم و باهمان شگفتی می گویم: ــ یعنی تو واقعا همون زمانی... ــ حرفم را قطع می کند و می گوید: ــ آره، سعی کن دیگه خوده تو به در و دیوار نزنی و لق نخوری. باز هم به یاد بامداد می افتم و با نوعی خشم در آهنگ صدا، می گویم: ــ تو این حرف رو به امثال برادرم باید بزنی که تو رو از دست دادن و دنبال مردم رفتن، نه به من. من که هنوز زنده م. هنوز قدر تو رو می دونم. من که هنوز می دونم چه جوری باید زندگیمو حفظ کنم... زمان، نگاهش را از من بر می گیرد، با صدای بلند می خندد و در انتهای راهرو، ناپدید می شود. صدای همهمه در راهرو می پیچد. عده ای با صدای بلند اسم مرا بر زبان می آورند. ــ احسنت! اینو میگن آدم چیز فهم. ــ تکبیر! ــ هر کی سمت قدرت وایساد، عاقله! ــ کاملا درسته! اینجور آدما زمان شناسن. ــ بزن آقا! بزن تو سرش هر کی حرف اضافه زد. وطن فروش جماعتو باید داغون کرد. ــ آقا می دونی اصلا چی، حالا که مردم خوده مون، حسابی تو چنگمون اسیرن و اگه صداشون درآد نفسه شو نو می گیریم، میریم سراغ بقیه، که از صفحه ی روزگار محو شون کنیم. ما گوشت لب توپ، نفت، گاز... همه چی یم داریم. در آن سوی راهرو، سمت چپ، تنها یک نفر ایستاده است؛ همان حکیم با موی سفید و بلند. آغوشش را به سوی من می گشاید، و عجیب است که با یک چشم می خندد و با چشم دیگر می گرید. با آهنگی صمیمانه در کلامش، می گوید: ــ زمان، می تونه به تو خدمت کنه، اما نه این جوری. گول این حرفا رو نخور. اینا یه اندازه ی خیلی کوچیکی از زمانو می تونن ببینن. اگه درست فکر کنی، می تونی زمانو پشت سر بذاری. می تونی تو همه ی لحظه هاش حرکت کنی. می تونی بجای اینکه اسیرش باشی، اونو حس کنی. اینایی که این حرفارو می زنن، خوده شونو توش زندانی کرده ن و تو اون، اونقدر می مونن تا بپوسن؛ واسه همینم، می بینی از همه جا، بوی نفرت و مرگ میاد. می دونی، مهم نیست که اونا از چی صحبت می کنن، دین ،فلسفه، اقتصاد،ادبیات،روانشناسی یا امور دیگه، مهم اینه که همه شون یه چیز می خوان... بی اختیار، از پشت شیشه چشمم متوجه ی بیرون می شود. شب به آخر رسیده است. انگار در ابتدای روزیم. هنوز خورشیدی در کار نیست. هوا، گرگ و میش است. چشمهای حکیم چقدر مهربانند. راستی چرا فکر می کنم که او حکیم است. اصلا مفهوم این واژه...چرا این کلمه در ذهن من نشسته است؟ او خودش ادامه می دهد: ــ من آگاهی هستم؛ دانش؛ یادگیری، بدون تعیین راه کردن. اگه با من باشی، خودت راه می شی. اون وقت به آرامش می رسی. دست توی جیبش می کند و بادامی بیرون می آورد و به من می دهد. من هم آن را زیر دندانم می گذارم. چقدر تلخ است. هنوز مشغول کلنجار رفتن با مزه اش هستم که حس می کنم، چشمم طور دیگری می بیند؛ گوشم، حساس تر شده است. از این تغییر،خوشم می آید. یاد بامداد می افتم و این بار، با تکانی، خودم را به او می رسانم. ــ هنوز داری می رونی؟ ــ کاره من، همین روندنه. ــ حیف تو نیس راننده اتوبوس باشی؟ ــ جلو رو نیگا کردی؟ از ذهنم می گذرد که پیش رو جاده است و آن هم که مورد خاصی نمی تواند داشته باشد؛ با این وجود، بطور واکنشی نگاهی می اندازم؛ نگاهی سرسری. یکدفعه خشکم می زند. بی اختیار، چشمهایم را می مالم. همه جا روشن است. اصلا جاده ای در کار نیست. همه چیز را جور دیگری می بینم. همه جا مثل نقطه به نظر می رسد. تا به نقطه ای نگاه می کنم، بخشی از تاریخ را حس می کنم. و عجیب است که هیچ ربطی به آنچه تا به حال از آن می شناختم ندارد. در یک لحظه، همه ی نقطه های مبهم را که سالها با آنها کشتی گرفته ام، می بینم. آن همه مطالعه، آن همه سنگ این یا آن اندیشه و اندیشمند را به سینه زدن و آن همه خود ستایی ها، در ظرف ثانیه ای ، بی رنگ می شوند. حاکمان دروغین را می بینم که پشت سرهم، در حماقت خود آب می شوند، بخار می شوند و نا پدید می شوند، بدون آن که با بارانی دیگر، دوباره به هستی باز گردند و درآن باقی بمانند. بامداد در حالی که سعی می کند، در فهم این همه به من کمک کند، می گوید: ــ اونایی که می فهمن، میرن جلو؛ اونم با چیزی که نمی شه باهاش معامله کرد. از ذهنم می گذرد که منظورش مقاومت تا پای جان است؛ به همین خاطر، می پرسم: ــ آدمایی مثه تو که زندگی شونو داده ن... یعنی اگه واقعا یه روز به زندگی برگردن، حاضرن... حاضرن همون راهو ... یکباره همه جا توفانی می شود؛ بدنم یخ می زند، انگار پنجره ای باز شده است و سوز سردی به من هجوم آورده است. باران، حتا قطره ی باران را روی پوستم حس می کنم. بامداد در حالی که می رود در روشنایی روز شناور شود، محکم می گوید: ــ کاووس! فقط یادت باشه، تو زندگی هیچ وقت، پا تو رو حق نذاری. ناچیز ترین موجود هستی یم، کسی رو داره که همیشه مواضبه شه؛ چشمه تو باز کن، اگه حواسه ت نباشه، گل می خوری. فهمیدی؟ و من، انگار که دوباره توِی گل ایستاده باشم، نگاهش می کنم و می روم مثل همیشه چشم بگویم، که صدای انفجاری در گوشم می پیچد. انگار کسی منتظر شنیدن حرفی است، حرفی که من باید آن را منتقل کنم؛ نگاهی به دور و بر می اندازم، خودم را جمع و جور می کنم، صدایم را صاف می کنم و با لبخندی دوستانه و مهربان، می گویم: ــ انسان... |
وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه.
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم
پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن. پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم، وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه. |
داستان عشق درخت و کودک
روزگاري يك درخت عظيم و قديمي وجود داشت كه شاخه هايش به آسمان افراشته بود. وقتي كه گل مي داد، پروانه ها، در انواع شكل ها و اندازه ها و رنگ ها |
هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است
روزی سقراط (حکیم معروف یونانی)، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. |
یقین، انکار و تردید
|
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد. |
داستانی از مثنوی معنوی
داستانی از مثنوی معنوی |
اکنون ساعت 10:19 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)