بهار بود و تو بودی و عشق بود وامید
بهار رفت وتو رفتی و هر چه بود گذشت |
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آنکه دلبر دمی به فکر ما نباشد |
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا |
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهان هم به چنین روز غلام است |
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد |
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را |
دل رفت و صبر و دانش ما ماندهایم و جانی ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید |
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی |
از وي همه مستي و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگي و عجز و نياز است |
چو عندلیب چه فریادها که میدارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی |
اکنون ساعت 10:33 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)