یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم سخت دلم همیتپد یک نفسی قرار کن خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز منظرم چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیرهام چونک ببینمت دمی رونق چرخ اخضرم چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین جامه سیاه می کند شب ز فراق لاجرم خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان تربیتی نما مرا از بر خود که لاغرم |
خب من نفهميدم چرا اين شعرا تاپيک جدا گونه دارن سنبل
جان بهتر نبود در اشعار زيبا مينوشتين .... :102: |
گر با سحر ها خو كنی
گر با سحر ها خو كنی گر با سحر ها خو كنی بانگ خدا را بشنوی دل را اگر گيسو كنی هر شب ندا رابشنوی در آن سكوت جانفزا از عرش می آيد صدا گوش دگر بايد تو را تاآن صدا رابشنوی محو جان راز شو با جان شب دمساز شوی تا از گلوی مرغ حق نام خدا را بشنوی بال خدایی ساز كن تا عرش حق پرواز كن كز قدسيان گلنغمه ی حي علا رابشنوی باغ دعا پرگل شود هر برگ گل بلبل شود در باغ شب گر بگذری عطر دعا را بشنوی از سبزه ها وز سنگ ها سر می زند آهنگها گر گوش جان پيدا كنی آهنگ ها را بشنوی .. {پپوله} |
روح بيتاب
روح بيتاب روح بيتاب پر از نشئگي شاعر را نتوان در قفس تنگ دو خط شعر كشيد... خنجر سرد قلم آنچه كه تسخير كند؛ پر چندي به خون آغشته، حاصل كشمكش واژه و يك پرواز است ... {پپوله} ---------------- {پپوله} |
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
من اگر... من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است برم از من که بسوزی که زبانهست زبانم نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم چو گلستان جنانم طربستان جهانم به روان همه مردان که روان است روانم شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم همه اسرار سخن را به نهایت برسانم مولانا {پپوله} |
باران
باران http://club-files.thinkpool.com/file...5/28/rain7.gif ناگهان این شکست این باران آبیها که خاکستری شدهاند و زرد که کهربایی بد رنگ در خیابانهای سرد تن گرم تو. در هر اتاقی که شد تن گرم تو. در میان همه مردمان نبود تو مردمانی که هستند همیشه کسی غیرِ تو سالیان سال آسوده بودم در کنار درختان آشنا بودم با کوهستان شادکامی عادت بود. حالا ناگهان این باران -------------- جک گیلبرت |
نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم
نگفتمت نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم در این سراب فنا چشمه حیات منم وگر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سراپرده رضات منم نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک که دریای باصفات منم نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو بيا کـه قــوت پـــرواز و پـر و پــات منم نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند که آتش و تبش و گرمی هوات منم نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند که گم کنی که سرچشمه صفات منم نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت نظام گیرد خلاق بیجهات منم اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست وگر خداصفتی دانک کدخدات منم ------------ مولانا {پپوله} |
دم بود نایی من در دمِ دم هستم نی بند بندم همگی پر بود از نغمه وی هر دم از دم بزند آتشم اندر رگ و پی عشق دم گاه به رومم کشد و گاه به ری گاه اندر عرب اندازد و گاهی عجمم یا رب این نای و نی و ما و من و دمدمه چیست دم به دم می دمد و صاحب دم پیدا نیست پر صدا کرده جهان را ز منم این من کیست منم این صاحب دم ،یا من او هر دو یکیست او منم یا منم او یا بود از او منمم" منم آن ذات که در عین صفات آمده ام از حضور شه شیرین حرکات آمده ام خضر راه حقم و از ظلمات آمده ام گمرهان را هله از بهر نجات آمده ام ای بسا مرده که یک دم شود احیا ز دمم من که از باده خم هو مخمورم نیست جز درد کشی چیز دگر منظورم من ز هفتاد و دو ملت به حقیقت دورم بر سر دار انا الحق زنم و منصورم خصم اگر سنگ ببارد به سرم نیست غمم مقدس فاني |
وادی معرفت کجا ؟...
وادی معرفت کجا ؟... دست نمی دهد به ما ، دست به ما نمی رسد سد ّ میان آدمان تا به سما نمی رسد وادی معرفت کجا ؟ واحه ی خون فشان کجا ؟ رهرو و رهزنان به هم سوی خدا نمی رسد در سر ِ وادی فنا ، روح ز بارِ تن جدا رحلت جان مست را ، دست به پا نمی رسد در طلب جهان مشو ، بس که جهان صورت است تا به جهان جان من ، دست گدا نمی رسد پیش برو به سوی حق ، تا که بیابی آشنا عکس مرو که سوی او کس به قفا نمی رسد --------------------- مؤمن قناعت(شاعر تاجیک) |
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو با کی حریف بودهای , بوسه ز کی ربودهای زلف که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو ای دل همچو شیشهام خورده میت کدو کدو راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو در طلبم خیال تو دوش میان انجمن مینشناخت بنده را مینگریست رو به رو چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان ز آنک تو خوردهای بده چند عتاب و گفت و گو گفت شرارهای از آن گر ببری سوی دهان حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن من نهام از شتردلان تا برمم به های و هو حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود دست بریدهای بود مانده به دیر بر سمو خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او مولانا |
اکنون ساعت 12:21 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)