پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

behnam5555 06-24-2010 09:37 AM


علت دروغ گفتن مردها



روزی ، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد توی رودخونه



وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید : چرا گریه می کنی ؟



هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده ، فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت . « آیا این تبر توست ؟ هیزم شکن جواب داد : نه



فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست ؟ دوباره ، هیزم شکن جواب داد : نه



فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبرتوست ؟



جواب داد : آره . فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد .



یه روز وقتی داشت بازنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب ( ههههههه )



هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی ؟



او فرشته ، زنم افتاده توی آب



فرشته رفت زیر آب و با جنیفرلوپز برگشت و پرسید : زنت اینه ؟



آره هیزم شکن فریاد زده



فرشته عصبانی شد . تو تقلب کردی ، این نامردیه



هیزم شکن جواب داد : آره ، فرشته من منو ببخش ، سوء تفاهم شده . میدونی اگه به جنیفرلوپز نه می



گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی .و باز هم اگه به کاترین زتاجونز نه میگفتم تو می رفتی



و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی اما فرشته ،



من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم و به همین دلیل این بار گفتم آره .


SonBol 06-25-2010 08:02 AM

تصویر آرامش
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. ...

اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.


پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود

SonBol 06-25-2010 08:03 AM

بهترين جاي دنيا براي اقامت گزيدن کجاست؟





http://up.p30day.com/images/52365309179938303457.jpg




عطاملك‌ جويني‌ كه‌ يكي‌ از وزيران‌ دربار هلاكو مي‌باشد و كتاب‌ تاريخ‌ جهانگشاي‌ او معروف‌است‌ به خواجه نصيرالدين توسي گفت اکنون که ايران در زير يوغ اجنبي است و هيچ جاي نفس کشيدن نيست بهترين جاي دنيا براي اقامت گزيدن کجاست؟ تا از براي رشد و حفظ جان به آنجا در آييم.
خواجه خنده ايي کرد و گفت بهترين جا ايران است و از براي شخص خود من زادگاهم توس، شما را ديگر نمي دانم مختاريد انتخاب کنيد و عزم سفر نماييد.
عطاملک پاسخ داد براي دانشمنداني نظير ما بستر آرامش دروازه هاي باشکوهتري به روي آيندگان خواهد گشود.
خواجه به طعنه گفت البته اگر آينده ي باشد! چرا که فرار اهل خرد، نفع شخصي عايدشان مي کند و در اين حال ديار مادري همچنان خواهد سوخت امروز مهمترين وظيفه ما ايستادن و خرد را به کار بردن براي رفع ايستيلاي اجنبي است و اگر اين کار نتوانيم ديگر فايده ايي براي زنده بودن نمي بينم .
عطاملک جويني در حالي که به زمين مي نگريست به خواجه نصير الدين توسي گفت براي من بزرگترين نعمت همين است که در کنار آزاده مردي همچون شما هستم .

SonBol 06-26-2010 04:57 PM

روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند مي دهم که کامروا شوي:
اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري!
دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي!
و سوم اين که در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني!!!
پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد.
اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهترين خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست.

Setare 06-27-2010 07:58 PM

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟

پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟


ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.


مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم...




SAHAR_LS 06-28-2010 08:30 AM

آرتور اشی (Arthur Ashe) قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟‌»آرتور در پاسخش نوشت:در دنیا، ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. ۵ میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.۵۰۰ هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.۵۰ هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. ۵ هزار نفر سرشناس می شوند. ۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم “خدایا چرا من؟” و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم “خدایا چرا من؟”

SAHAR_LS 06-28-2010 08:33 AM


رابرت داوینسن قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه پیروز گردید مبلغ زیادی پول برنده شد. در پایان مراسم زنی بسوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید .
هفته ها بعد یکی ار مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح خبرهای تازه برایت دارم آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من.
رابرت با خوشحالی جواب داد : خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است این که خیلی عالی است

SAHAR_LS 06-28-2010 08:35 AM

عشق چيه؟ موضوع اين داستان يا اون چيزي كه توي دل ما مي‌گذره؟؟؟؟؟؟؟
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

فرانک 06-29-2010 07:23 AM

--------------------------------------------------------------------------------

انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها ٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و .... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است

فرانک 06-29-2010 07:30 AM

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده، شک کرد که همسايه اش آن را دزديده باشد. براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت.
او متوجه شد که همسايه اش در دزدي مهارت فراوان دارد . آرام راه مي رود، دقيقا مانند يک دزد که مي خواهد دزدي کند. آهسته پچ پچ مي کند، دقيقا مانند يک دزد که مي خواهد چيزي را پنهان نگاه دارد. سرش پايين است، دقيقا مانند دزدي که مي خواهد شناخته نشود. به خانه اش برگشت و لباسش را عوض کرد که به نزد قاضي برود و از او شکايت کند.
اما همين که وارد خانه شد تبرش راپيدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.


مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت که او دقيقا مانند يک آدم مودب، آرام راه ميرود ، دقيقا مانند يک آدم شريف، آرام حرف ميزند و دقيقا مانند يک آدم محترم رفتار مي کند


اکنون ساعت 12:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)