ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد با لحجه معتادی بخونش گ |
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد ب |
بیا بیا دلدار من دلدار من درآدرآ در کار من در کار من
تویی تویی گلزار من گلزار من بگو بگو اسرار من اسرار من آ |
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش // خ |
خامشی ناطقی مگر جانی میزنی نعرههای پنهانی ز |
ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را // م |
میر من خوش می روی کاندر سر و پا می رمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت ن |
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی // ه |
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی ح |
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند // ش |
شهری زتو زیر و زبر هم بی خبر هم با خبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت میکنند ز |
ز میدانش خالی نبودی چو میل
همه وقت پهلوی اسبش چو پیل خ |
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را ش |
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی ن |
نا کسی گر ز کسی بالا نشیند عیب نیست
جای چشم ابرو نگیرد چون ازاو بالا تر است ک |
کشـتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد کـه بازبینیم دیدار آشـنا را گ ---------------------------------------------- مرسي فرانك من از روييدن خار سر ديوار دانستم كه ناكس كس نميگردد به اين بالا نشينيها |
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت چ |
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران ج |
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزهات سحر مبین است ع |
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست ش |
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت ف |
فرُّخ آن روز که از این قفس آزاد شوم
از غـم دوری دلدار رَهَـم ، شــاد شوم // ک |
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد |
جلوۀ روی تو بی منـّتِ کس مقصود است
کـاین همه راه ، کران تا به کران آمده ام // ن |
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد |
سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک ذ |
ذره ذزه کاندرین ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست س |
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم ل |
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم // ی |
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار توئی غار توئی خواجه نگهدار مرا |
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست ف |
فکند زمزمه "گلپونهئی" به برزن وکو
به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد گشود پیر در خم و باغبان در باغ شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد ا |
ای خوش آن شبها که با افسانهمیلی داشتی
درددل می گفتم و افسانه می پنداشتی // ز |
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت گ |
گر بر سر و چشم ما نشینی
بارت بکشم، که نازنینی ی |
یاری اندر کس نمی بی نیم یاران را چه شد
دوستی کی خواهد آمد دوستداران را چه شد د |
دو بامداد امید هست پرستندگان مخلص را
که نا امید نگردند از آستان الله س |
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده انست که نامش به نکویی نبرند م |
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست // ب |
بر بوی آنکه جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح وشام رفت ض |
اکنون ساعت 05:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)