![]() |
آشنایان کهن را خبری از دل تنهایم نیست غم دل با که بگویم که کسی یادم نیست دلم ز دست زمانه بسی تنگ است چه کنم که کار دنیا فقط نیرنگ است نیرنگهای دنیا هزار و یک رنگ است خدا کند شود پیدا دلی که با دل من یک رنگ است یک نفس یادخدا یک سبد خاطر آسوده و شاد یک بغل شبنم آرامش صبح یک هزار آیینه ازجنس دعا همه تقدیم تو باد |
مرا عاشقی شیدا فارق از دنیا تو کردی، تو کردی... |
حال و هوای بعضي روزای آسمون |
روز از اون روزهاست که فکر میکنم باید برم . دیروز هم از همین روزها بود . و حتما فردا هم ! |
چشمانم تو را می خواهند تا به ان ها |
که مادام جای کبوتر ملخ می زاید |
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
شعری از حضرت حافظ ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما به دعا آمدهام هم به دعا دست بر آر که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما فلک آواره به هر سو کندم میدانی؟ رشک میآیدش از صحبت جان پرور ما گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند بکشد از همه انصاف ستم داور ما روز باشد که بیاید به سلامت بازم ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند نتوان برد هوای تو برون از سر ما تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زدهایم ورق گل خجل است از ورق دفتر ما هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما {پپوله} |
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی شرح جمال حور ز رویت روایتی انفاس عیسی از لب لعلت لطیفهای آب خضر ز نوش لبانت کنایتی هر پاره از دل من و از غصه قصهای هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی کی عطرسای مجلس روحانیان شدی گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی در آرزوی خاک در یار سوختیم یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت صد مایه داشتی و نکردی کفایتی بوی دل کباب من آفاق را گرفت این آتش درون بکند هم سرایتی در آتش ار خیال رخش دست میدهد ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست از تو کرشمهای و ز خسرو عنایتی {پپوله} |
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آری همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟ اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم |
در کلاس ادبيات معلم گفت: فعل رفتن را صرف کن: رفتم ..رفتي.. رفت ساکت ميشوم ميخندم ولي خنده ام تلخ ميشود استاد داد ميزند خوب بعد ادامه بده و من ميگويم: رفت... رفت... رفت رفت و دلم را شکست |
اکنون ساعت 01:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)