بهترین خلق خدا ((مادر)) |
پيرمرد و حضرت خضر |
این نیز بگذرد…
این نیز بگذرد… در زمان های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی میکرد که وزیران خردمند زیادی در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فراخواند و به آنها گفت: احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید جمله ای حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این جمله نگاه میکنم مرا غمگین سازد. وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. در نهایت آنها تصمیم گرفتند انگشتری برای پادشاه بسازند که بر روی نگین آن این جمله حک شده باشد: ” این نیز بگذرد ” هزاران سال است که این داستان بسیار زیبا توسط صوفیان مختلف نقل شده است، این داستان افراد زیادی را در راه به کمال رسیدن یاری کرده است. این داستان یک داستان معمولی نیست بلکه یک وسیله است . این داستان فقط داستانی نیست که فقط آنرا بخوانید و از آن لذت ببرید بلکه میتواند نحوه زندگی شما را تغییر دهد و تنها در این صورت است که معنای واقعی آن را درک خواهید کرد. این داستان در سطح، معنای بسیار ساده ای دارد که هر کسی میتواند آنرا درک کند. درک معنای این داستان در سطح نیاز به هوش و ذکاوت خاصی ندارد ولی اگر عمیقا بر آن اندیشه کنید لایه های ژرف تر آن برای آن کشف خواهد شد و میتوانید از آن به عنوان یک سلاح استفاده کنید سلاحی که بوسیله آن می توان تمامی گره های نادانی را باز کرد . این داستان وسیله ای قدرتمند است که وقتی آن را درک نمایید تبدیل به شاه کلیدی میشود که میتواند عمیق ترین قفلها و گره های درونیتان را به سادگی بگشاید و باز کند. در نهایت این داستان نیز که به صورت بالقوه معنای عمیقی در آن نهفته است. ولی برای درک این معنای عمیق، احتیاج به آگاهی و اندیشه است و تنها با آگاهیست که انسان میتواند معنای عمیق و درونی آن را درک کند. برای درک کامل تر این داستان بهتر است همراه با آن زندگی کنید؛ در واقع لازم است این داستان را زندگی کنید و تنها در این صورت است که واقعا متوجه خواهید شد که معنای این داستان چیست. |
روزگاري مريد ومرشدي خردمند در سفر بودند. |
|
|
شاید فردا دیر باشد روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ " "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! " "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . " دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد . او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید . کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود . به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ " معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا" سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند . پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد . خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود . مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . " همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . " همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . " مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . " سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد . " معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد . سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد . بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد. بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید |
چه کشکی ، چه پشمی ؟
چه کشکی ، چه پشمی!؟
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد .... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی... نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم... قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد. احمد شاملو |
بسیار زیبا چنگیزخان و شاهینش یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.. این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: «یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.» و بر بال دیگرش نوشتند: «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.» پائولو کوئيلو |
حکمت روزگار
حکمت روزگار اسمش فلمينگ بود . کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد. روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد. نجيب زاده گفت: ميخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد. کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين” و کشاورز قبول کرد. بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد. سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين. اسم پسر نجيب زاده چه بود؟ وينستون چرچيل |
اکنون ساعت 11:15 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)