پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   پاتوق ادبی - مباحثه و پرسش و پاسخ در مورد سوالهامون-نظرخواهی و معنی ابیات دشوار (http://p30city.net/showthread.php?t=15498)

ساقي 12-30-2009 06:50 PM

آريانا جان اين مطالب رو چند جا جستجو کردم و برات يجا نوشتم ولي چيزي که نميفهمش اينه که چرا خداوند بندشو
جواب نميده اين همه فرياد و زجه اين همه دعا و نيايش آيا
خداوند دوست داره بندشو نالان و رنجور ببينه !!! چرا؟



پدربزرگی درحیاط قدم می زدکه شنید نوه اش حروف الفبا را با صدایی که شبیه به دعاست تکرار می کند.ازاوپرسید چه می گوید؟دخترکوچولو توضیح داد"دارم دعا می کنم،ولی نمی توانم کلمات درستی برای دعا بیابم،بنابراین همه ی حروف را می گویم و خداوند خودش آنها را برای من مرتب خواهد کرد،زیرا او می داند به چه می اندیشم."
ای کاش ما هم مانند این دختر کوچولو قدرت روحی امون در حدی بود که برای خواسته ی دلمون دنبال کلمات نمی گشتیم و ذهن و روحمان را متمرکز خدا می کردیم و کلمات رابه خود خدا می سپردیم.



مولانا اسرار دعا را به زبان شعر بيان كرده است...

يعني همين كه انسان به دعا مي پردازد هم سؤال كننده و هم اجابت كننده از اوست. اول و آخر اوست. اين از اسرار دعاست. ..
اگر نماز واقعي باشد گوينده سمع الله لمن حمده هم خداست. هم شاهد و مجري اوست. ...

اول اوست، جز تو پيش كه برآرد بنده دست
هم دعا و هم اجابت از تو هست
هم از اول مي دهي ميل دعا
تو دهي آخر دعاها را جزا
اول و آخر تويي، ما در ميان
هيچ هيچي كه نيايد در بيان

دعاي حقيقي آن است كه خود بنده در ميان نباشد، بلكه در حال اضطرار و فنا قرار گرفته باشد.
آن دعاي بي خودان، خود ديگر است.
يعني آني كه از خودي خودش فاني شده، دعايش چيز ديگري است....
حکیم افضل الدین محمد مرفی کاشانی در این معنا سروده است...

برخیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب دربندند
الا در دوست را که شب باز کنند


خواجه شیراز که لذت مناجات با خدا را در سحرها چشیده و از این خوان کرم بهره ها برده است در احوال خویش چنین می سراید:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشه ی پرتو ذاتم گردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند

«مولوی» هم که با سحر پیوندی ناگسستنی داشته و اهمیت آن را به خوبی دریافته است، بر خفتگان نهیب می زند و آنان را به شب زنده داری فرا می خواند. او متذکرمی شود که انسان آن هنگام که سر برخاک تیره نهاد. حسرت این ایام خوش را خواهد خورد، زمانی که دیگر اندوه سودی نخواهد داشت. وی در غزلی پرشور چنین می گوید:

ای خفته شب تیره، هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه، هنگام وفا آمد
بنگر به سوی روزن، بگشای در توبه
پرداخته کن خانه، هین نوبت ما آمد
از جرم و جفاجویی چون دست نمی شویی؟
بر روی بزن آبی، میقات صلا آمد
زین قبله به یاد آری، چون رو به لحد آری
سودت نکند حسرت آنکه که قضا آمد
زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد
آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد

....

من غلام آنکه نفروشد وجود
جز بدان سلطان یا افضال وجود
چون بگیرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یا رب خوان شود
من غلام آن مس همت پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته برد فضل خدا

مثنوی، همان، دفتر پنجم

...

دعا کردن، ابراز بندگی و اظهار عجز و ناتوانی در پیشگاه خالق یکتاست...

در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند
ابراز بندگی کن و اظهار چاکری

حافظ، دیوان
...

سعدی هم در کتاب بوستان به این نکته توجه می دهد که باید به درگاه خداوند متعال، بنده وار نیایش کرد و چون گدایان سریر آستان بی نیاز او سایید:

چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش
چو درویش مخلص برآور خروش
که پروردگارا توانگر تویی
توانای درویش پرور تویی
نه کشور خدایم، نه فرماندهم
یکی از گدایان این درگهم
تو برخیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه خیر آید از من به کس
دعا کن به شب چون گدایان به سوز
اگر می کنی پادشاهی به روز
کمر بسته گردنکشان بر درت
تو بر آستان عبادت سرت


بوستان سعدي

آريانا 01-02-2010 02:36 AM

به نام عشق...




فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من

چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند

مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان

خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند

برو به نزد خداوند شمس تبریزی

فقیر او شو جانا غنا چه سود کند
............................................................ ........
بر من در وصل بسته میدارد دوست

دل را بعنا شکسته میدارد دوست

زین پس من و دلشکستگی بر در او

چون دوست دل شکسته میدارد دوست

(مولانا)
.........
ساقي عزيز ممنون از توضيحاتت و توجهت و جست و جويي كه كردي.........:53::53::53::53::53:

من يه چند روز ديگه از حضور دوستان مرخص ميشم با اينكه دلتنگ همه ي دوستان ميشم اما بايد براي مدتي بگريزم......براي همين ميخوام كلمات دلم رو در اين پست خالي كنم هر چه باداباد..............{پپوله}
اين صحبت ها فقط نظر خودم هست شايد اشتباه باشه ........:){پپوله}

ساقي جان درون همين سوالتون درس زندگاني هست.... شروع بي خود شدن از همين راه است.............يعني رسيدن بلا و مصيبت و يا زاده شدن خواسته اي درون انسان و در مقابل اين هاست كه انسان به تضرع و زاري و ناله براي پروردگارش رو مياره وگرنه اگر بلا و مصيبتي نبود هيچ انسان نيكي بر اين كره خاكي نمي آمد و نمي رفت هيچ پيغمبري هيچ اوليايي هيچ حافظ و عطار و مولانايي وغيره و غيره
به اين مقام نميرسيد و وجود نداشت.................
هيچ انساني از مباركترين تا پست ترين از نظر من اگر با سختي و بلا روبرو نشود به سوي پروردگار گرايش پيدا نميكنه......

اولين انسان خلق شده ي خداوند يعني آدم (ع) تا از پروردگارش دور شد تازه متوجه شد چه مصيبتي بر او رسيده و عزم او كرد و چه شب ها و سحر هايي با پروردگارش به تضرع و زاري نشست و با معشوقش از عشق گفت تا او را برگزيد.....................در ادامه اش ...يونس و ماهي ...زكريا و خواست فرزند ...ايوب و بيماري و رنج و از دست دادن خانواده اش.....موسي و كشتن شخصي......و غيره و غيره اينها داستان هاي زندگي افرادي است كه به ما رسيده و خيلي از داستان هاشون هم به گوش ما نرسيده...انبيا افرادي بودند كه مقرب بودند اما باز هم بلا به آنها رسيد (از روي حكمتي كه چندين سود در آن نهفته است كه در فهم آفريده نيست) تا بيش از پيش بي خود شوند و از نيايش و مناجاتشون با معشوقشان به مستي برسند و حجابها يكي يكي از ميان برداشته شود...(انبيا هم انسانهايي بودند مانند من و شما و باقي انسانها).... من يقين دارم همه ي مخلوقات بلا به آنها رسيد و داراي نياز شدند كه به درگاه بي نياز رو آوردند و همين نياز آدمي رو به عشق ورزيدن نسبت به معشوق ميرساند......

............................................................ ...................
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست


تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز


خواسته ي دل ونياز دل كه همون حجاب و خودي انسان هست .......................................


اين نياز انسان رو به جايي ميرسونه كه اگر با عنايت يار همراه شود ......به كل انسان نيازش رو فراموش ميكنه و بي نيازي سراسر وجود آدمي رو در بر ميگيره و جز او چيز ديگري در نظرش نمياد.....................فقط بايد عنايت يار همراه شود............

حضرت حافظ اين طور بيان كرده:

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

و هم چنين

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست

آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

**رسيدن به اين ديوانگي و مستي اختياري نيست بايد ديد عنايت صاحب با كيست**
...............................
در اين راه عده اي از پاي ميافتند و در ميمانند يا از شدت مصيبت افسرده ميشوند يا حالت بدترش خودكشي ميكنند يا با گذر زمان فراموش ميكنند و دوباره راه خودشون رو دنبال ميكنند تا بلاي ديگه و آزمون ديگر آنقدر ادامه پيدا ميكند اين بازي تا انسان يا سزاوار هلاكت گردد يا سزاوار رحمت.......

اما رسيدن به عشق حقيقي تنها هدايت خاصي رو ميطلبه...................

منظور كلي من اينست كه اين ناله ها و زاري ها و بلا ها و مصيبت ها از سوي آن يگانه ميرسد تا بنده اش به راه عشق آيد......................................................

بر تمام عالم اگر بگرديم معشوقي نمي يابيم كه خودش به راه آورد يا كاري كند كه كسي عاشقش شود با اين همه جمال و زيبايي و اوصاف نيك تنها بايد ناز كند ...اما خودش بلا ميرساند ..خودش اشك بنده اش جاري ميكند...خودش دل بنده اش صاف و زلال ميكند... خودش ميگويد بيا ...خودش آتش عشق رو در جان آدمي روشن ميكند.. خودش همه كار ميكند .... به حق ما هيچيم.............


اول و آخر تويي، ما در ميان

هيچ هيچي كه نيايد در بيان
.........................................................
اينها هم اشعاري از حضرت مولانا هست كه در مورد بلا و حكمت اون و اينكه بلا و مصيبت پلي است به سوي عشق..............................
جايي براي معني كردن نيست ....اشعار خودشون گويا و ناطق اند....
............................................................ ..........................................

این از عنایت‌ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر

عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها

............................................................ ....................................

دلا زین تنگ زندان‌ها رهی داری به میدان‌ها

مگر خفته‌ست پای تو تو پنداری نداری پا

چه روزی‌هاست پنهانی جز این روزی که می‌جویی

چه نان‌ها پخته‌اند ای جان برون از صنعت نانبا

............................................................ .................................
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها

به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا

همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا

که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
............................................................ ...............................
گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی

گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم
............................................................ ..................................
تا ذوق جفاش دید جانم
در عشق جفاست از وفا سیر
کز ملکت سیر شد سلیمان
و ایوب نگشت از بلا سیر
............................................................ ..........................................
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد
............................................................ ............................................................

فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند
مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان
خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود کند
............................................................ ............................................................ ........
بلا دری‌ است در عالم نهانی
که بر ما گنج و بر بیگانه مارست
............................................................ ...................................

آن را که لقمه‌های بلاها گوار نیست
زانست کو ندید گوارش از این شراب

زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا
زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب
............................................................ ......................................

بلا در است .بلایش بنوش و در می‌بار
چه می‌گریزی آخر گریز توست بلا
............................................................ .............................................

چو جان زار بلادیده با خدا گوید

که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا

جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا
............................................................ ............................................................ ..........................

گویم سخن شکرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت

رخ بر رخ من نهی بگویم
کز بهر چه شاه کرد ماتت

در خرمنت آتشی درانداخت
کز خرمن خود دهد زکاتت

سرسبز کند چو تره زارت
تا بازخرد ز ترهاتت

در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش که می‌دهد نجاتت

چون جوی روان و ساجدت کرد
تا پاک کند ز سیئاتت

از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بی‌جهاتت


گفتی که خمش کنم نکردی
می‌خندد عشق بر ثباتت
............................................................ ...
با وجود اين اشعار دلنشين و ديوانه كننده كه گويا و كامل و الهي است ديگر جاي توضيحي براي من حقير نميماند.............................................. ...........
ساقي عزيز قطعا خود شما بهتر از من اينها رو ميدونيد و همينطور بقيه دوستاني كه حوصله كردند و خوندند براشون تازگي شايد نداشته و همرو از بر بودند...... من نه واعظ هستم نه علمي دارم در اين زمينه ها ....فقط عنايت او به ديده ي كورم كمي بينايي بخشيد و من رو به اين سو خواند و مجذوب و ديوانه كرد ......و تنها خواستم فرياد درونم رو كمي به آرامش نزديك كنم.....................وگرنه به سكوت كردن بيشتر علاقه دارم ..................:::::::53::53: :53: :53::53:{پپوله}

ساقي 01-02-2010 04:46 PM

ممنون آرياناجان هرجا هستي شادوسربلند زندگي کن
حق با شماست ما همه اينارو ميدونيم فقط يه مشکل
داريم « او کيست » .....

آريانا 01-02-2010 04:59 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط ساقي (پست 104782)
ممنون آرياناجان هرجا هستي شادوسربلند زندگي کن

حق با شماست ما همه اينارو ميدونيم فقط يه مشکل

داريم « او کيست » .....

مرسي ممنون ساقي جان....
من منظورتون رو از او كيست متوجه نشدم؟:)

ساقي 01-02-2010 05:09 PM


اوني که آفريده
اوني که مي آفرينه
اوني که به ما ميگه بنده ( در بند )
اوني که از خودم به من نزديکتره
اوني که قراره منو ببره تو جهنم
اوني که بهشت هم داره
اوني که ميگه بمير تا دوباره زنده بشي

...
..
..

اون پيدا و نهان

آريانا 01-02-2010 05:19 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط ساقي (پست 104801)
اوني که آفريده
اوني که مي آفرينه
اوني که به ما ميگه بنده ( در بند )
اوني که از خودم به من نزديکتره
اوني که قراره منو ببره تو جهنم
اوني که بهشت هم داره
اوني که ميگه بمير تا دوباره زنده بشي

...
..
..


اون پيدا و نهان

زبان و عقل از بيان و دركش عاجزند و دل در پرده ............تنها خود به ذاتش آگاه هست.........................................من جاهلم:)

saeman 01-17-2010 10:49 AM

طاووس بین که زاغ خورد وانگه از گلو
گاورس ریزه های منقا برافکند

ساقي 01-18-2010 03:12 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط saeman (پست 110285)
طاووس بین که زاغ خورد وانگه از گلو
گاورس ریزه های منقا برافکند




متوجه اين شعر نشدم آريانا جان ميتوني توضيحش بدي !!

آريانا 01-18-2010 04:12 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط ساقي (پست 110724)

متوجه اين شعر نشدم آريانا جان ميتوني توضيحش بدي !!


ساقي عزيز حقيقتا معنيش رو نميدونستم:)
اما سرچ كردم اين رو آورد و جالب بود..

طاووس بين كه زاغ خورد وانگه از گلو
گاورس ريزه‌اي منقا برافكند

طاووس: استعاره است از آتش به مناسبت رنگارنگي پرش. زاغ: استعاره از ذغال به مناسبت سياهي است. گاورس: ارزن، گاورس ريزه، دانة ارزن اينجا استعاره از جرقه‌اي آتش.

منقا:‌پاكيزه برگزيده.

معني:‌آتش را ببين كه چگونه ذغال را مي‌خورد و سپس جرقه‌هاي ريز پاك از گلوي خود مانند دانه‌اي ارزن بيرون مي ريزد.

از خاقاني

{پپوله}

ساقي 01-18-2010 04:22 PM

ممنونم عالي بود ولي چه ربطي به بحث بالا داشت !


اکنون ساعت 05:19 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)