چراغ قرمز شد.
دخترک دسته های گلی را که برای فروش آورده بود با خود برداشت و به میان چهار راه رفت. اما کسی گلی از او نخرید. چراغ سبز شده بود و دخترک متوجه نبود!!! اتومبیل سیاه رنگ از دور پیدا شد و با دیدن چراغ سبز بدون توجه از چهار راه گذشت. دریک لحظه تمام گلها پرپر شدند !!! اتومبیل سیاه دور میشد در حالی که صدای ضبط صوت آن بلند بود: “دیگه خورشید چهره ات و نمیسوزونه …… |
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت ، زنبیل سنگین را داخل خانه كشید . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و میخواست كار بدی را كه تامی كوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید . قتی مادرش را دید به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی میكردم و بابا داشت با تلفن صحبت می كرد تامی با یه ماژیك روی دیوار اطاقی را كه شما تازه رنگش كرده اید ، خط خطی كرد ! » مادر آهی كشید و فریاد زد : « حالا تامی كجاست؟ » و رفت به اطاق تامی كوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود ، وقتی مادر او را پیدا كرد ، سر او داد كشید : « تو پسر خیلی بدی هستی » و بعد تمام ماژیكهایش را شكست و ریخت توی سطل آشغال . تامی از غصه گریه كرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد ، قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازیر شد .تامی روی دیوار با ماژیك قرمز یك قلب بزرگ كشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر درحالیكه اشك میریخت به آشپزخانه برگشت و یك تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان كرد. بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه میكرد! |
آرزوهاي بزرگ
ته دل هرکس يه آرزوي بزرگ بود که در عين سادگي هرگز برآورده نشده بود... جارو ميخواست يکبار هم که شده خودشو تميز کنه... آينه ميخواست خودشو ببينه... دوربين عکاسي آرزو داشت کسي يک بار از اون هم عکس بندازه... لغتنامه ميخواست معني خودش رو بفهمه.. |
بازگشت گفت ديگه هرگز بر نميگردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا ميتونست دور شد... غافل از اينکه کره زمين گرد بود |
در
هي با کله ميخورد به دري که خدا اونو بسته بود. گريه ميکرد، بيتابي ميکرد، دعا ميکرد... اما انگار هيچ فايدهاي نداشت... فکر ميکرد خدا صداي اونو نميشنوه... ناگهان چشمش به در ديگري افتاد که خداوند از روي رحمتش گشوده بود... سالها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهميد... |
اتاقک زير شيرواني
زيرزمين از اول بهش حسودي ميکرد چون اون خيلي بالاتر بود و حتماً خوشبختتر...غافل از اينکه اتاقک زير شيرواني هم در واقع زيرزميني بيش نبود... |
تقدير
در زندگيش بينهايت زحمت کشيده بود و بينهايت هم پيشرفت کرده بود... اما هنوز ناراضي بود... حق هم داشت... تقدير، سرنوشت او را از منفي بينهايت کليد زده بود.. |
آفتابگردان
آفتابگردان هرگز راز اين معما را نفهميد... که چرا رسوايي اين عشق بر گردن او افتاد... مگر اين آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را ميپيمود تا نور را به او هديه بدهد.. |
گرما
ليوان آبِ يخ از گرما عرق کرده بود و تشنة يک جرعه آب بود... |
پاككن
مدادپاککن تمام شده بود... نميدانست بايد خوشحال باشد يا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اونهمه اشتباه يا ناراحت از زياد بودن آنها.. |
اکنون ساعت 10:14 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)