![]() |
تنه ها می افتند و برایت مهم نیست
جنگل ها می سوزند و برایت مهم نیست مادرت می رود و شیرینی پستان هایش را به بخارهای خیابانی خلوت می سپاری که نیمه شب پر از صدای پرتا ِ ب جنین هایی ست که از پشت بام آسمان بی اختیار به خرابه های درندشت شهرت می افتند. َ پدرت می میرد و شانه ی پر از موهای سفیدش را در جیب پشت شلوارت می گذاری و دندان های زرد مصنوعی اش را در لثه های زخم خاک چال می کنی سوت می زنی می خوانیم سوت می زنی می بوسیم برایمان مهم نیست... برایمان مهم نیست که امام غایب وقتی که بچه ها با کتاب ها و دفتر ها و تخته ها و خط کش ها در کلاس هاشان می سوختند، ظهور نکرد... وقتی که قربانیان چوبی اش به گرد میدان های مین چرخیدند و ذغال شدند ظهور نکرد... برایمان مهم نیست اگر دیگر گیلاس را با هسته هایش غورت دهیم اگر بایستیم و در زیر بارانی ولرم مثل دو سایه ی تاریک عشقبازی کنیم و من لبریز از نطفه هایی َ شوم که تو را می شناسند، نه، برایمان مهم نیست. ما هرگز آدم نخواهیم شد پس بیا شپش های خوبی باشیم شپش های مهربان موهای یتیم دختری در مزارشریف که دیگر نه شانه ای خواهد داشت یا دستی، بیا شپش های خوبی باشیم، معمای بودا شدن این است: "آنگاه که سلاحی به درون داری چگونه خدایی خواهی داشت؟" |
از شب صداهای غریبی می آید
صدای ریزش پودرهای سمی یک نجات بزرگ در لیوانی پر از آب های خیالی آقای موش که قهرمان تاریخ است و خودش فارسی حرف نمی زند اما می تواند به زبانی چشمک زند که ایرانی ها می فهمند، فتوا کرده ست: "بنوشید بنوشید همه جنگ بنوشید..." من اما ترجیح می دهم گریه کنم و بگویم نوشدارو پس از مرگ سهراب؟ کور خواندی جناب! تو در کاخ سفید و من روی جهان سومی ام سیاه... همه ی لباس ها برایم تنگ شده اند نمی دانم خودم را کجا بگذارم شاید سر راه بچه های عراقی هم همین را می گویند یتیم خانه فکر خوبیست (گرچه از حقوق بشر چیزی نمی داند) ر د نان می خوریم ِ قرصهای گ برای خودکشی و ا وردز می کنیم ُ ِ حتما خدا ما را به بیمارستان بهشت راه خواهد داد تا در وصیت نامه مان ثابت کنیم تروریست های بی گناهی بوده ایم و هیچ وقت نمی خواستیم پایمان را در کفش بزرگتر ها جای دهیم وِ حرف های بالاتر از دکترا زنیم: صلح و صلح و صلح. من مرده ام و اما تو ای قهرمان بزرگ، آقای موش زنده ای، زنده ای، زنده! و از شب هنوز هم صداهای غریبی می آید فکر می کنم که کم کم خواب های مادری ام به تیک تا ِ ک ساعت های اتم این دموکراسی نزدیکتر خواهند شد و آخر شاهنامه همیشه تکراری ست: تن ها یک رستم برای کشتن همه ی سهراب ها کافی ست. |
سایه ای بودم
جسم گرفتم، روحی گشتم، بی پیراهن شدم. اما برهنه نیستم: تو بر من پوشیده ای. لیلا فرجامی |
شب آرامی بود می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ، زندگی یعنی چه !؟ مادرم سینی چایی در دست ، گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من خواهرم ، تکه نانی آورد ، آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ، به هوای خبر از ماهی ها دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت و به لبخندی تزئینش کرد هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم پدرم دفتر شعری آورد ، تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ، و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین |
|
ای آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی |
اکنون ساعت 08:08 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)