مستم ودانم که هستم من
مستم و دانم که هستم من (نماز) شعری از اخوان ثالث باغ بود و دره- چشم انداز پر مهتاب. ذاتها با سایههای خود هم اندازه . خیره در آفاق و اسرار عزیز شب، چشم من – بیدار و چشم عالمی در خواب. نه صدائی جز صدای رازهای شب، و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها، پاسداران حریم خفتگان باغ، و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست) خاستم از جا سوی جوی آب رفتم، چه می آمد آب. یا نه، چه میرفت؛ هم ز انسان که حافظ گفت، عمر تو. با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم. مست بودم، مست سرنشناس، پانشناس، اما لحظه پاک و عزیزی بود. برگکی کندم از نهال گردوی نزدیک، و نگاهم رفته تا بس دور. شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده. قبله گو هر سو که خواهی باش. با تو دارد گفت وگو شوریده مستی . - مستم ودانم که هستم من- ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟ {پپوله} |
آن دم که با تو ام
ای آنکه زنده از نفس توست جان من آن دم که با توام، همه عالم ازان من آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب میریزد آبشار غزل از زبان من آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها سیمرغ کی رسد به بلندآسمان من بنگر طلوع خندهی خورشید بر لبم زان روشنی که کاشتی ای باغبان من! با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟ خود خواندهای به گوش من این، مهربان من |
از دل افروز ترين روز جهان، خاطره اي با من هست. به شما ارزاني : سحري بود و هنوز، گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود . گل ياس، عشق در جان هوا ريخته بود . من به ديدار سحر مي رفتم نفسم با نفس ياس درآميخته بود . *** مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي ! بسراي اي دل شيدا، بسراي . اين دل افروزترين روز جهان را بنگر ! تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي ! آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم، روح درجسم جهان ريخته اند، شور و شوق تو برانگيخته اند، تو هم اي مرغك تنها، بسراي ! همه درهاي رهائي بسته ست، تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي ! بسراي ... )) من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم ! *** در افق، پشت سرا پرده نور باغ هاي گل سرخ، شاخه گسترده به مهر، غنچه آورده به ناز، دم به دم از نفس باد سحر؛ غنچه ها مي شد باز . غنچه ها مي رسد باز، باغ هاي گل سرخ، باغ هاي گل سرخ، يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست ! چون گل افشاني لبخند تو، در لحظه شيرين شكفتن ! خورشيد ! چه فروغي به جهان مي بخشيد ! چه شكوهي ... ! همه عالم به تماشا برخاست ! من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم ! *** دو كبوتر در اوج، بال در بال گذر مي كردند . دو صنوبر در باغ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند . مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور ... چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق، در سرا پرده دل غنچه اي مي پرورد، - هديه اي مي آورد - برگ هايش كم كم باز شدند ! برگ ها باز شدند : ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش ! با شكوفائي خورشيد و ، گل افشاني لبخند تو، آراستمش ! تار و پودش را از خوبي و مهر، خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام : (( دوستت دارم )) را من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام ! *** اين گل سرخ من است ! دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق، كه بري خانه دشمن ! كه فشاني بر دوست ! راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست ! در دل مردم عالم، به خدا، نور خواهد پاشيد، روح خواهد بخشيد . » تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو ! اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت، نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو ! « دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس ! « دوستت دارم » را با من بسيار بگو ! "فریدون مشیری" |
پری رویی مرا دیوانه کرده است
مرا پرسی که چونی بين که چونم
مرا پرسی که چونی بين که چونم خرابم بيخودم مست جنونم مرا از کاف و نون اورد در دام از ان هيبت دو تا چون کاف و نونم پريزاده مرا ديوانه کرده است مسلمانان که می داند فسونم پری را چهره ای چون ارغوانست بنالم که ارغوان را ارغنونم مگر من خانه ی ماهم چو گردون که چون گردون ز عشقش بی سکونم غلط گفتم مزاج عشق دارم ز دوران و سکونتها برونم درون خرقه ی صدرنگ قالب خيال باد شکل ابگونم چه جای باد و ابست اب برادر که همچون عقل کلی من ذوفنونم بکش ای عشق کلی جزو خود را که اينجا در کشاکشها زبونم ز هجرت می کشم بار جهانی که گويی من جهانی را ستونم به صورت کمترم از نيم ذره ز روی عشق از عالم فزونم يکی قطره که هم قطرهست و دريا من اين اشکالها را ازمونم نمی گويم که من اين گفت عشقست در اين نکته من از لا يعلمونم که اين قثه هزاران سالگانست چه دانم که من طفل از کنونم سخن مقلوب می گويم که کرده است جهان بازگونه بازگونم سخن انگه شنو از من که به جهد ازين گردابهاجان حرونم حديث اب و گل جمله شجونست چه يکرنگی کنم چون در شجونم غلط گفتم که يکرنگم چو خورشيد ولی در ابر اين دنيای دونم خمش کن خاک ادم را مشوران که اينجا چون پری من در کمونم مولوی |
حرفهای یک دل
بیا در كوچه باغ شهر احساس شكست لاله را جدی بگیریم اگر نیلوفری دیدیم زخمی برای قلب پر دردش بمیریم بیا در كوچه های تنگ غربت برای هر غریبی سایه باشیم بیا هر شب كنار نور یك شمع به فكر پیچك همسایه باشیم بیا ما نیز مثل روح باران به روی یك رز تنها بباریم بیا در باغ بی روح دلی سرد كمی رویا ی نیلوفر بكاریم بیا در یك شب آرام و مهتاب كمی هم صحبت یك یاس باشیم اگر صد بار قلبی را شكستیم بیا یك بار با احساس باشیم بیا به احترام قصه عشق به قدر شبنمی مجنون بمانیم بیا گه گاه از روی محبت كمی از درد لیلی بخوانیم بیا از جنگل سبز صداقت زمانی یك گل لادن بچینیم كنار پنجره تنها و بی تاب طلوع آرزوها را ببینیم بیا یك شب به این اندیشه باشیم چرا این آبی زیبا كبود است شبی كه بینوا می سوخت از تب كنار او افق شاید نبوده ست بیا یك شب برای قلبهامان ز نور عاطفه قابی بسازیم برای آسمان این دل پاك بیا یك بار مهتابی بسازیم بیا تا رنگ اقیانوس آبیست برای موج ها دیوانه باشیم كنار هر دلی یك شمع سرخست بیا به حرمتش پروانه باشیم بیا با دستی از جنس سپیده زلال اشك از چشمی بشوییم بیا راز غم پروانه ها را به موج آبی دریا بگوییم بیا لای افق های طلایی بدنبال دل ماهی بگردیم بیا از قلبمان روزی بپرسیم كه تا حالا در این دنیا چه كردیم بیا یك شب به این اندیشه باشیم به فكر درد دلهای شكسته به فكر سیل بی پیایان اشكی كه روی چشم یك كودك نشسته به فكر سیل بی پایان اشكی كه روی چشم یك كودك نشسته به فكر اینكه باید تا سحرگاه برای پیوند یك شب دعا كند ز ژرفای نگاه یك گل سرخ زمانی مرغ آمین را صدا كرد به او یك قلب صاف و بی ریا داد كه در آن موجی از آه و تمناست پر از احساس سرخ لاله بودن پر از اندوه دلهای شكیباست بیا در خلوت افسانه هامان برای یك كبوتر دانه باشیم اگر روزی پرستو بی پناهست برای بالهایش لانه باشیم بیا با یك نگاه آسمانی ز درد یك ستاره كم نماییم بیا روزی فضای شهرمان را پر از آرامش شبنم نماییم بیا با بر گ های گل سرخ به درد زنبقی مرهم گذاریم اگر دل را طلب كردند از تو مبادا كه بگویی ما نداریم بیا در لحظه های بی قراری به یاد غصه مجنون بخوابیم بیا دلهای عاشق را بگردیم كه شاید ردی از قلبش بیابیم بیا در ساحل نمناك بودن برای لحظه ای یكرنگ باشیم بیا تا مثل شب بوهای عاشق شبی هم ما كمی دلتنگ باشیم كنار دفتر نقاشی دل گلی از انتظار سرخ رویید و باران قطره های آبیش را به روی حجم احساس پاشید اگر چه قصه دل ها درازست بیا به آرزو عادت نماییم بیا با آسمان پیمان ببندیم كه تا او هست ما هم با وفاییم بیا در لحظه سرخ نیایش چو روح اشك پاك و ساده باشیم بیا هر وقت باران باز بارید برای گل شدن آماده باشیم از مجموعه اشعار پروانه ات خواهم ماند / مریم حیدرزاده |
دلا امشب سفر دارم
چو سودایی به سر دارم حکایتهای پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم به پرواز آسمان عشق چه خوش رنگی بال و پر دارم ز صحرای بی کران عشق سفرهای پر خطر دارم نمی ترسم از فتنه طوفان دلی چون دریای خزر دارم به بی تابی قلب عاشقان پیامی از شمس و قمر دارم من امشب با خـــدای خود مناجاتی دگــــــــر دارم نیایشها به درگاهــــش از این شور و شرر دارم ز لطف بیکـــــــــران او تشکــــــــــرها کنم اما شکایتها به درگاهش ز سودای بشر دارم |
بیابامن برویانم اگرخواهی بخشکانم اگرخواهی بسوزانم وخاکسترکن این جسم پرازدردم خزانم کن عذابم کن اسیرم کن ازآب چشمه سارعشق سیرم کن دگرکاری نمی ماند دگرراهی نمی ماند بجزتوهیچ آمالی نمی ماند ... |
مانند من نبود که از عشق تب کند یا روز را شبیه من آغاز و شب کند گویی نداشت دل که بلرزد برای من یک دل نداده بود که صد دل طلب کند |
بوی عیدی
بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم شادی شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه شوق یک خیز بلند از روی بته های نور برق کفش جفت شده تو گنجه ها با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم عشق یک ستاره ساختن با دولک ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن توی جوی لاجوردی هوس یه آب تنی با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم |
تساوی
معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت یک با یک برابر هست از میان جمع شاگردان یکی برخاست همیشه یک نفر باید به پا خیزد به آرامی سخن سر داد تساوی اشتباهی فاحش و محض است معلم مات بر جا ماند و او پرسید گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز یک با یک برابر بود سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود و او با پوزخندی گفت اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت پایین بود اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود وان سیه چرده که می نالید پایین بود اگریک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟ یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟ یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟ یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟ معلم ناله آسا گفت بچه ها در جزوه های خویش بنویسید یک با یک برابر نیست ... |
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست بگشاد و کنارانش گرفت وز مقام و راه پرسيدن گرفت دست و پيشانيش بوسيدن گرفت گفت گنجي يافتم آخر بصبر پرس پرسان ميکشيدش تا بصدر معنيالصبر مفتاح الفرج گفت اي نور حق و دفع حرج مشکل از تو حل شود بيقيل و قال اي لقاي تو جواب هر سوال دستگيري هر که پايش در گلست ترجماني هرچه ما را در دلست ان تغب جاء القضا ضاق الفضا مرحبا يا مجتبي يا مرتضي قد ردي کلا لن لم ينته انت موليالقوم من لا يشتهي دست او بگرفت و برد اندر حرم چون گذشت آن مجلس و خوان کرم مولوي |
برای چشمانت
هوا ترست به رنگ هوای چشمانت دوباره فال گرفتم برای چشمانت اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا قبول کن که بریزم به پای چشمانت بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی بر د اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست که مانده در عطش کوچه های چشمانت تمام اینه ها نذر یاس لبخندت جنون آبی در یا فدای چشمانت چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت تو هیچ وقت پس از صبر من نمی ایی در انتظار چه خالیست جای چشمانت به انتهای جنونم رسیده ام کنون به انتهای خود و ابتدای چشمانت من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز تو و نیامدن و عشوه های چشمانت خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست نگاه خسته من به دعای چشمانت |
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان حالا به من رسیده و در من نشسته اند ... من باز گیج می شوم از موج واژه ها این بغضهای تازه که در من شکسته اند من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند |
زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلقهٔ بزم و باده جویم کردی سجاده نشین با وقاری بودم بازیچهٔ کودکان کویم کردی ... |
کسی نظری داره در مورد این ؟
علم سماوات تــــو کـــه نـاخواندهای علم سمــاوات تـــو کــه نابــــردهای ره در خــــرابــات تــــو که ســـود و زیـــان خـود نــدانی به یاران کی رسی هیهات! هیهـــات! باباطاهر.... اواز کوتاهی از بنان نمیدونم چه دستگاهی میخونه چون خیلی از دستگاهها نمیدونم فقط همایون نیست که خیلی دوستش دارم |
شعری از حافظ:
ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم خوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم آسمان کشـتی ارباب هنر میشکند تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم. |
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم |
منم دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم بيا بگشاي در ، دلتنگ دلتنگم |
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم |
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟
من که دائم در علاج این دل دیوانه ام... |
کسی نظری داره در مورد این ؟ علم سماوات تــــو کـــه نـاخواندهای علم سمــاوات تـــو کــه نابــــردهای ره در خــــرابــات تــــو که ســـود و زیـــان خـود نــدانی به یاران کی رسی هیهات! هیهـــات! صائب تبریزی مي گوید: ما شیشهایم و باک نداریم از شکست شیشه چو بیشتر شکند، تیزتر شود از کجا که مصلحت، گاهی در یک شکست و ناکامی نباشد؟ از کجا که هرچه به سود ماست، به صلاح ما هم باشد؟ زمین خوردگان، باید از ضربههای روزگار، «درس» بگیرند تا به مقاومت خویش بیفزایند. بیمهری و عتاب و تنبیه یک معلم، شاگرد را رنجیده خاطر میسازد. ولی اگر رشد علمی و موفقیت تحصیلی دانشآموز، در همان جفا و عتاب استاد باشد، چه؟ آن وقت هم باید رنجید؟ سرمشقهای خوشنویسی دوران دبستان را از یاد نبریم که: «جور استاد، به ز مهر پدر». کاش، در ورای «امروز»، «فردا» را هم ببینیم! کاش بیش از «سود فعلی»، به «سعادت آینده» بیندیشیم و سود و زیان و مصالح و منافع واقعیِ خویش را بهتر بشناسیم، تا از کورهراههای زندگی به «صراط مستقیم» راه یابیم. باباطاهر عریان، این شاعر دلسوخته و شوریدهحال، چه خوب سروده است: تو که ناخواندهای علم سماوات تو که نابردهای ره در خرابات تو که سود و زیان خود ندانی، به یاران کی رسی؟ هیهات، هیهات! دانه جان فکر کنم بايد بخش عرفان هم راه بندازيم...:) |
خـــوشا آنـــان که از پـــا ســـر ندونند میــــان شعـله خُشــک و تَــــر ندونند کِنــشت و کـعـبه و بتــخــانه و دیـــــر سَــــرایی خـــالی از دلبــــر نــــدونند ... |
گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟ گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟ گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟ گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟ گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟ |
مي تونم...
مي تونم...
میتونم تو لحظههای بیكسیت، واسه تو مرحم تنهایی باشم میتونم با یه بغل یاس سفید، تو شبات عطر ترانه بپاشم میتونم از آسمون قصهها، واسه تو صد تا ستاره بچینم میتونم حتی اگه دلت نخواد، واسه تو روزی هزار بار بمیرم میتونم با یه سلام گرم تو، تا ابد زندگیمو آبی كنم میتونم رو شونههای مردونت، دردامو با هقهقم خالی كنم میتونم با تو به هر جا برسم، توی خواب اسمتو فریاد بزنم میتونم قصهی دیوونگیمو، توی كوچههای شهر داد بزنم میتونم تا به همیشه پا به پات، توی هر قصه كنارت بمونم میتونم زیر پر ستارهها، واست از لیلی ومجنون بخونم میتونه نگاه مهربون تو، منو تا مرز شقایق ببره میتونه قشنگی برق چشات، منو از یاد حقایق ببره میتونه دستای تو رو شونههام، خبر از یك شب یلدا رو بده میتونه بوسهی تو رو گونههام، واسه من نوید فردا روبده میتونه صدای گرم خندههات، همه قصههامو رؤیایی كنه میتونه گرمای مهربونیهات، همه زندگیمو مهتابی كنه میتونه وجود سرد و خستمو، شوق دیدار تو مبتلا كنه میتونه حس غریب بودنت، دردای زندگیمو دوا كنه میتونی توخستگیهای تنت، به من و شونهی من تكیه كنی میتونی با یه نگاه زیر چشم، دل كوچیكمو دیوونه كنی میتونن رازقییای باغچهمون، تا همیشه بوی دستاتو بدن میتونن حتی اگه خودت نگی، واسه من از عشق تو خبربدن میتونن همه تو این شهر بزرگ، منو دیوونهی عشقت بدونن بذاراز اینجا به بعد مردم ما، منو مجنون تو شعرا بدونن این شعر رو به یاد یکی از دوستان عزیزم تو سایت گذاشتم.خیلی خوبه.خیلی.من واقعا به داشتن همچین دوستی افتخار میکنم.امیدوارم همیشه سلامت و خوشبخت باشه.و بگم که خیلی دوستش دارم:53: |
غنچه از خواب پريد
وگلي تازه به دنيا امد خار خنديد و به گل گفت سلام و جوابي نشنيد خار رنجيد ولي هيچ نگفت ساعتي چند گذشت گل چه زيبا شده بود دست بي رحمي امد نزديك گل سراسيمه ز وحشت افسرد ليك ان خار در ان دست خليد و گل از مرگ رهيد صبح فردا كه رسيد خار با شبنمي از خواب پريد گل صميمانه به او گفت سلام ... |
من آن روز را انتظار می کشم
روزی ما دوباره کبوترهايمان را پيدا خواهيم کرد و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت. روزی که کمترين سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری ست. روزی که ديگر درهای خانه شان را نمی بندند قفل افسانه ايست و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو بخاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی روزی که آهنگ هر حرف ؛ زندگيست تا من بخاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم... روزی که تو بيايی ؛ برای هميشه بيايی و مهربانی با زيبايی يکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوتر هايمان دانه بريزيم... و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که ديگر نباشم... |
نمی خواهم به جز من دوستدار دیگری باشی نمی خواهم برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی :53: نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند نمی خواهم کسی نامش به لب های تو بنشیند :53: نمی خواهم به غیر از من بگیرد دسست تو دستی نمی خواهم کسی یارت شود در راه این هستی :53::53: |
اشک رازيست
لبخند رازيست عشق رازيست اشک آن شب لبخند عشقام بود. قصه نيستم که بگوئي نغمه نيستم که بخواني صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني... من درد مشترکام مرا فرياد کن. درخت با جنگل سخن ميگويد علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن ميگويم نامات را به من بگو دستات را به من بده حرفات را به من بگو قلبات را به من بده من ريشههاي تو را دريافتهام با لبانات براي همه لبها سخن گفتهام و دستهايات با دستانِ من آشناست. در خلوت روشن با تو گريستهام براي خاطر زندهگان، و در گورستان تاريک با تو خواندهام زيباترين سرودها را زيرا که مردهگانِ اين سال عاشقترين زندهگان بودهاند. دستات را به من بده دستهايِ تو با من آشناست اي ديريافته با تو سخن ميگويم بهسان ابر که با توفان بهسان علف که با صحرا بهسان باران که با دريا بهسان پرنده که با بهار بهسان درخت که با جنگل سخن ميگويد زيرا که من ريشههاي تو را دريافتهام زيرا که صداي من با صداي تو آشناست. |
نگاه کن
سال بد سال باد سال اشک سال شک. سال روزهايِ دراز و استقامتهاي ِ کم سالي که غرور گدائي کرد. سالِ پست سالِ درد سالِ عزا سال اشک پوري سالِ خون مرتضا سال کبيسه... زندهگي دام نيست عشق دام نيست حتا مرگ دام نيست چرا که يارانِ گمشده آزادند آزاد و پاک... من عشقام را در سال بد يافتم که ميگويد «ماءيوس نباش»؟ من اميدم را در ياءس يافتم مهتابام را در شب عشقام را در سال بد يافتم و هنگامي که داشتم خاکستر ميشدم گُر گرفتم. زندهگي با من کينه داشت من به زندهگي لبخند زدم، خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم، چرا که زندهگي، سياهي نيست چرا که خاک، خوب است. من بد بودم اما بدي نبودم از بدي گريختم و دنيا مرا نفرين کرد و سال ِ بد دررسيد: سال اشک پوري، سال خونِ مرتضا سال تاريکي. و من ستارهام را يافتم من خوبي را يافتم به خوبي رسيدم و شکوفه کردم. تو خوبي و اين همهي اعترافهاست. من راست گفتهام و گريستهام و اين بار راست ميگويم تا بخندم زيرا آخرين اشکِ من نخستين لبخندم بود. تو خوبي و من بدي نبودم. تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همهي حرفهايام شعر شد سبک شد. عقدههايام شعر شد همهي سنگينيها شعر شد بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد همه شعرها خوبي شد آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش راخواند به تو گفتم: «گنجشک کوچکِ من باش تا در بهار تو من درختي پُرشکوفه شوم.» و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد. من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبيها نگاه کردم چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين ِ اقرارهاست. ــ من به اقرارهايام نگاه کردم سال ِ بد رفت و من زنده شدم تو لبخند زدي و من برخاستم. دلام ميخواهد خوب باشم دلام ميخواهد تو باشم و براي همين راست ميگويم نگاه کن: با من بمان! "احمد شاملو" |
كبوترها همه رفتند
پرستوها همه رفتند همه همشهريان بال سفر بستند درون كوچه هاي شهر ما خاليست طولانيست نمي دانم بهاري هست نمي دانم صدائي هست عجب صبري خدا دارد عجب صبري خدا دارد عجب صبري خدا دارد |
اي کاش تنها يکنفر هم در اين دنيا مرا ياري کند
اي کاش مي توانستم با کسي درد دل کنم تا بگويم که . من ديگر خسته تر از آنم که زندگي کنم تا بداند غم شبها يم را.... تا بفهمد درد تن خسته و بيمارم را......... قانون دنيا تنهايي من است.............. و تنهايي من قانون عشق است.... و عشق ارمغان دلدادگيست........ و ان سرنوشت سادگيست........... |
کی رفته ای زدل
كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را؟ كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را؟ غيبت نكرده اي كه شوَم طالب حضور پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدي كه من با صد هزار ديده تماشا كنم تو را چشمم به صد مجاهده آيينه ساز شد تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را بالاي خود در آينـﮥ چشم من ببين تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را مستانه كاش در حرم و دير بگذري تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من چندين هزار سلسله در پا كنم تو را طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند يكجا فداي قامت رعنا كنم تو را زيبا شود به كارگِه عشق كار من هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را رسواي عالمي شدم از شور عاشقي ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را "فروغی بسطامی" |
با فریدون مشیری در کوچه عشق نقش پایی مانده بود از من ،به ساحل ، چند جا ناگهان ، شد محو، با فریاد موجی سینه سا ! آن که یک دم ، بر وجود من گواهی داده بود ، از سر انکار ، می پرسید:کو؟ کی؟ کی؟ کجا؟ ساعتی بر موج و بر آن جای پا حیران شدم از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها: این جهان:دریا ، زمان:چون موج ، ما:مانند نقش ، لحظه ای مهمان این هستی ده هستی ربا ! یا سبک پروازتر از نقش، مانند حباب ، بر تلاطم های این دریای بی پایان رها لحظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان، یک قدم آن سوتر پیوسته با باد هوا! باز می گفتم: نه !این سان داوری بی شک خطاست ، فرق بسیار است بین نقش ما ، با نقش پا فرق بسیار است بین جان انسان وحباب هر دو بر بادند اما کارشان از هم جدا: مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند آقتاب جان شان درتاروپود جان ما ! مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا! هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش ، بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی تا چو جان خود ، جهان هم جاودان دارد تو را ! {پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله} |
با من طلوع کن (م.آزاد )
{پپوله} {پپوله} با من طلوع کن{پپوله} {پپوله} هنگام انتحار هنگامهی خزانست هنگام انتحار گل سرخ در کوچههای سنگی هنگامهی طلوع شب از شب و رود را ببین که چه هرزابی ست عشقی نمانده است و نمیدانی دیگر عشقی نمانده است نامش فراموش است از یادم زیرا که من نه دیگر فرهادم و او نه دیگر شیرین بیگانه وار در شب شادی گسار ما دیگر بهاری نیست او را نشسته میبینم بر سریر سنگ هنگام انتحار گل سرخ مانندهی چکاوک پیری او را نشسته خسته و بیزار میبینم فرهاد وش منم که چنین عریان در زیر تازیانه رها کرده تن خم کرده پشت با تیشه میکوبم میکوبم بر قلب بیستون و خواب تازیانه ی الماس از جان سرد سنگ تهی میشود بر قلب بیستون بر بیستون سرد تهی میکوبم مشت خم کرده پشت میخوانم شیرین را شیرینم را باری چگونه فرهاد از یاد میتواند بردن نام تمام شیرین را؟ هنگامهی طلوع شب از شب خم کرده پشت عریان فریاد فریادا آشفته میشوم فریاد بر میآورم از دهشت جدایی ای شهر آشنایی آیا تمام یاران رخت سفر بستند و هیچ کس نماندهست بر سنگوارهیی که نشان از شهری داشت؟ هنگام انتحار گل سرخ مانند سهره میرود و میسرایی از باغ و نیلگونه خوابی میروید از قلب سهره وارت ای نازنین بمان و بدان کاین شب بلند این جاودانه وار نمیماند و انتحار گل و سوگوار خواندن خونین هر چکاوک آغاز پایانی ست این جاودانه واری را آری تنها اگر بمانی تنها اگر بمانی با من مانند سهره یی کهن میداند چه نیلگونه خوابی دارد و آفتابی طالع در خون خوابناکش فریاد میزند من سوگوارم ای یار من آن چکاوکم که در آفاق سنگواره شهری که زیسته ام و خوانده ام و خواسته ام تا در آن ویران نامی نشانی حتی یادی را فریاد گر باشم و سوگوار آری من سوگوار ای یار؟ با من بمان همیشه بمان با من و بخوان با من با من اگر بمانی ای یار گرم خیال تسلیم تسلیم عشق بودن تسلیم عشق آری اما نه با شکنجه تسلیم واماندن من انتحار شوق گل سرخم و در تو منتحر وقتی که عشقی نیست نامینمیماند تاعاشقانه باز بنامی گلهای سرخ را وقتی که گلسنگی بی ریشه میماند و ابرهای سرد سترون از آسمان شهر گذر میکنند یادی نمیماند در این حصار سنگی تو میروی تو میروی و باز میگذاری تنها مرا دراین شهر مانند ابر سرد سترون آهسته وار میگذری از فراز شهر و از کنار من مانند رود هر رهگذری از کنار دشت در چشم های خسته وش تو شکی درخشانست مانند تازیانه ی الماسی که میدرد خارای مرده یی را ای نازنین! همیشه بمان با من و در کنار من و مرگ عاشقانه ی گل های سرخ را گریان وسوگوار و پریشان خیال باش من میخواهم میخوانم و با تمام تشویشی کز تمام هستی من با تشویش از انتحار سرخ گلی میگویم میگریم در خویش در شهر آشنایی یاران خدا را یاران هنگام انتحار گل سرخ فریاد سهمگین چکاوک ها را بشنوید که بر سریر سنگ از خونبهای غنچه ی سرخی فریاد بر میدارند که در حصار کور فراموشی تنها ماند یاران خدا را لحظه یی درنگی ای نازنین چگونه رهامیکنی مرا تاریکوار و عریان؟ شک تو الماس ست بی شک الماسی که میدرد و میشکافد و میکشد و هیچ دیگر هیچ شک تو شک ست بر یقینی که منم که من باید باشم با هم برهنه تن و برهنه جان تر دو آینه ی برابر هم روشن نه مرده و مکدر در گردباد طاغی چشمانت میبینم فریاد ارغنون را وقت طلوع خون در باغ ارغوان هنگام انتحار گل سرخ و انفجار شوق سر میگذارم آرام بر سینه ات خاموش و خسته میگریم از شوق وقتی صدای گرم مسلسل تحریر عاشقانه ی شوق ست در این زمان زمانه ی تاریکوار بودن و عطر انتحار تو را میرهاند از خویش زیرا که انتحار نه تسلیم هنگامه ی شکفتن هنگامه ی بهار و انفجار شوق هزاران نه یک چکاوک از دوردست جنگل شهری که مرده است یا مرده وار مینماید از دور تنها اگر بمانی با من آری بیا ای دوست و از تمام این شب یلدایی با من طلوع کن ای بی تو من وزیده خزانی به خون برگ ای بی من همیشه ی یلدایی با من طلوع کن آنجا با من تویی چکاوک بیداری بی هیچ سوگواری که عطر انتحار تو را میرهاند از خویش هنگامه شکفتن {پپوله} {پپوله} {پپوله} {پپوله} |
امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد. چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی هرچند خرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد... شعری از ویکتور هوگو |
کفش هایم کو !!!!
کفش هایم کو !!!!
کفش هایم کو دم در چیزی نیست لنگه کفش من اینجاها بود زیر اندیشه این جا کفشی مادرم شاید دیشب کفش خندان مرا برده باشد به اتاق که کسی پا نچپاند در آن هیچ جایی اثر از کفشم نیست نازنین کفش مرا درک کنید کفش من کفشی بود کفشستان که به اندازه انگشتانم معنا داشت پای غمگین من احساس عجیبی دارد پشت پای مکن از این غصه ورم خواهد کرد شصت پایم به شکاف سر کفش عادت داشت...! نبض جیبم امروز تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب کوپن مرغش باطل می شود... جیب من در غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق که پی کفش بع کفاش محل خواهد داد خواب در چشم ترش می شکند کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود سیزده سال و. چهل روز مرا در پا بود یاد باد آنکه نهانش نظری با ما بود دوستان کفش پریشان مرا کشف کنید کفش من می فهمید که کجا باید رفت که کجا باید خندید کفش من له می شد گاهی زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی توی صف های دراز من در این کله صبح پی کفشم هستم تا کنم پای در آن و به جایی بروم که به آن نانوایی می گ ویند شاید آنجا بتوان نان صبحانه فرزندان را توی صف پیدا کرد باید الان بروم اما نه؟؟!! کفش هایم نیست کفش هایم کو؟؟؟؟؟؟؟ |
من و تو یکی شوریم از هر شعله یی برتر، که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست چرا که از عشق روئینه تنیم و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است باآمدشدنی شتابناک خانه را از خدایی گمشده لب ریز می کند.... ... .. . شاملو |
|
ای شادی آزادی روزی که تو بازآیی با این دل غمپرورد من با تو چه خواهم کرد ای شادی آزادی روزی که تو بازآیی با این دل غمپرورد من با تو چه خواهم کرد غمهامان سنگین است دلهامان خونین است از سر تا پامان خون میبارد ما سر تا پا زخمی ما سر تا پا خونین ما سر تا پا دردیم ما این دل عاشق را در راه تو آماج بلا کردیم میگفتم روزی که تو بازآیی من قلب جوانم را چون پرچم پیروزی برخواهم داشت وین بیرق خونین را بر بام بلند تو خواهم افراشت میگفتم روزی که تو بازآیی این خون شکوفان را چون دسته گل سرخی در پای تو خواهم ریخت وین حلقه بازو را بر گردن مغرورت خواهم آویخت ای آزادی ای آزادی ای آزادی بنگر آزادی این فرش که در پای تو گستردهست از خون است این حلقه گل خون است گل خون است ای آزادی ای آزادی ای آزادی ای آزادی از ره خون میآیی اما میآیی و من در دل میلرزم میآیی و من در دل میلرزم این چیست که در دست تو پنهان است؟ این چیست که در پای تو پیچیدهست؟ ای آزادی آیا با زنجیر میآیی؟ ... هوشنگ ابتهاج |
زمـــــزمــه
من همان شبان ِ عاشقم سینه چاک و ساکت و غریب بی تکلّف و رها در خراب ِ دشتهای دور ساده و صبور یک سبد ستاره چیده ام برای تو یک سبد ستاره کوزه ای پُر آب دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب یک رَدا برای شانه های مهربان تو! در شبان ِ سرد چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو در هجوم درد... من همان بلال ِ الکنم ، در تلفظ ِ تو ناتوان وای از این عتاب! آه.... |
اکنون ساعت 12:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)