دو قورت ونیمش باقیه
حضرت سلیمان از خداوند درخواست کرد یک روز غذای همه کسانی که تحت فرمانش هستند تهیه وانها را دعوت کند خداوند فرمود تو از عهده این کار بر نمی ایی حضرت اصرار کرد خداوند پذیرفت .حضرت سلیمان برای صرف نهار همه را دعوت وکوهی از غذا اماده کرد همه امدند یهیگ هم به اذن خدا از دریا بیرون امد وشروع به خوردن کرد همه را خورد ودوباره خواست وگفت من روزی سه قورت غذا می خورم تازه من نیم قورت خوردم هنوز دو قورت ونیم دیگه می خورم .حضرت سلیمان از خداوند طلب عفو وگذشت کرد
|
قبله
شخصی خواست در خانه ای نماز بخواند از صاحبخانه پرسید قبله کدام طرف است صاحبخانه در جواب گفت من هنوز دو سال بیشتر نیست که در این خانه ام کجا دانم قبله کدام طرف است
|
بد اخلاق
شخصی زنی زشت رو وبد اخلاق در سفر داشت .روزی در مجلس نشسته بود که غلامش دوان دوان امد که ای خواجه خاتون به خانه فرود امد خواجه گفت ای کاش خانه بر خاتون فرود امده بود
|
بو ذرجمهر
در مجلس کسری سه تن از حکما نشسته بودند فیلسوفی از روم حکیمی از هند وبوذرجمهر از ایران سخن به اینجا رسانیدند که سخت ترین چیز ها چیست /رومی گفت پیری وسستی با ناداری وتنگدستی/هندی گفت تن بیمار واندوه بسیار/بوذرجمهر گفت نزدیکی به اجل ودوری از حسن عمل/همه این را قبول کردند
|
هلاک
پنج چیز است که هر گاه مرد از ان پیروی کند هلاک می شود زن شراب بازی شطرنج ونحو ان صید کردن وامیزش با جهال و ابلهان
|
جبریل
جبریل خدمت حضرت رسول ص عرض کرد که هر کس از امت تو شش چیز را شعار خود سازد رستگار می شود واز جهنم محفوظ می ماند اول شروع در هر کاری /بسم ا..... /دوم در هر نعمتی الحمدلله/سوم در هر کاری می خواهد بکند بگوید انشاا..../ در هر معصیتی بگوید استغفرا.../پنجم در هر مصیبتی که بر او وارد شود بگوید انا لله وانا الیه راجعون/ششم غالب ذکرش لاالاالالله
|
بخل
از حکیمی پرسیدند که عیبی که مجموع هنرها بدو مخفی میماند چیست جوابداد بخل. باز سوال کردند که هنری که همه عیبها را بپوشاند کدام است گفت سخا
|
علی ع
علی ع فرمود از تورات موسی/زبور داوود ./انجیل عیسی/وقران محمدص یکی را انتخاب نمودم/از تورات موسی هر که سکوت کرد نجات یافت/از زبور داوود هر که از شبهات احتراز نمود از افت سالم ماند/از انجیل عیسی هر کس قناعت کرد سیر گردید/از قران محمدص هر کس توکل کند بر خدا بس است او را
|
غنی
گدایی به در خانه یکی از اغنیا رفت وچیزی طلبید /صاحبخانه به غلام خود گفت ای مبارک به قنبر بگو بگوید به یاقوت که بگوید به بلال که بگوید به گدا که چیزی در خانه نیست /گدا گفت ای خداوندا بگو به جبریل که بگوید به میکاییل که بگوید به اسرافیل که بگوید به عزراییل که صاحب خانه را قبض روح کند/
|
پند
لقمان حکیم پسر خود را وصیت کرد که ای جان فرزند هزار کلمه حکمت اموختم واز ان هزار چهار صد اختیار کردم وازان چهل را واز چهل هشت اختیار کردم که در این هشت کلمه جمیع حکمتهاست /دو چیز را فراموش نکن خدا و مرگ/دو چیز را فراموش کن نیکی که به کسی میکنی وبدی که کسی به تو می کند /چون در مجلسی داخل شدی زبان خود را نگه دار/چون به خانه مردم داخل شدی چشم خود را نگه دار/چون بر سر سفره مردم داخل شدی شکم خود را نگه دار/وچون به نماز داخل شدی دل خود نگه دار
|
ریش
شخصی پیش طبیب رفت و گفت موی ریشم درد می کند پرسید چه خورده ای گفت نان ویخ گفت برو بمیر که نه دردت به ادمی می ماند ونه خوراکت
|
فقیر
دزدی در شب خانه فقیری می جست فقیر از خواب بیدار شد وگفت انچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم
|
وعظ
رسولخدا ص فرمود که جبریل امین با این کلمات مرا وعظ کرد و گفت یا محمد چندانکه خواهی در دنیا زیست کن که در اخر مرگ موجود است /وبا هر که خواهی دوستی کن لکن اخر مفارقت است وان را علاجی نیست/ و به هر عملی که خواهی اقدام نما اما مکافات ان را در نظر دار/
|
عیادت
شوخی به عیادت بزرگی رفت پرسید شما را چه می شود /.گفت تبم میگیرد وگردنم درد می کند اما شکر خدا را که یکی دو روزی ست که تبم شکسته ولی هنوز گردنم درد می کنه /گفت دل خوش دار که ان نیز در این دو روز می شکند/
|
فایده
از افلاطون است که چندانکه دانا باشی خود را نادان شمار وانچه نمی دانی از اموختنش شرم مدار/از لقمان پرسیدند که بدین رتبه چون رسیدی گفت از راست گفتن امانت به جای اوردن واز سخنان بیهوده خاموش ماندن/ حکما گفته اند از دنیا دست بردار قبل از ان که او دست از تو بردارد /مرگ را مستعد باش قبل از ان که او به تو برسد /چون درهای نعمت بر تو گشاده شد ایمن مباش که از جاده راست منحرف شوی/و اگر درهای محنت وبی نوایی بر تو باز گردد چشم را روشن دار کهدر طریق اولیا قدم نهی وهر چه از دوست رسید شاکر باشی/
|
موعظه
رسول خدا ص فرمود که در هفت موضع سخن گفتن مکروه است/در نزد جنازه/در قبرستان/در هنگام جماع/در نزد مریض/در مجلس علم/در مساجد/ودر نزد مصیبت زده/وباز می فرماید حقتعالی فرمود ای دنیا اطاعت کن کسیرا که مشغول طاعت من است/ومحروم کن کسی را که مشغول تو باشد/
|
حکایت
یکی از اعراب شتری گم کرده بود نذر کرد اگر اورا بیبد به دو درهم بفروشد اتفاقا شتر پیدا شد و راضی نمی شد که او را به این قیمت به فروشد پس گربه ای گرفت وبه گردن شتر اویخت و به بازار اورد و صدا کرد که شتر را به دو درهم می فروشم وگربه را پانصد درهم وانها را جدا از یکدیگر نمی فروشم شوخی گفت چه بسیار ارزا ن است این شتر اگر گردن بند نداشت مارابه جز از معصیت بی حد نیست/ایمانی هم چنانکه دل خواهد نیست/شیادی وزاهدی وسالوسی ورزق/اینها همه هست انچه می باید نیست
|
زن شیطان
واعظی بالای منبر موعظه می کرد شخصی از او پرسید مولانا اسم زن شیطان چیست/واعظ گفت اسم زن شیطان را بلند نمی توانم به گویم برخیز نزد من ای تا اهسته به تو بگویم /ان شخص بر خاست ونزد واعظ امد/.واعظ سر در گوش او گذاشت و هر چه می توانست به او فحش داد وگفت که من چه می دانم اسم زن شیطان چیست من که در در روز عقد او حاضر نبودم دیگر مطلبی نبود که به پرسی/ان شخص بر گشت ونشست از او پرسیدند که چه گفت/ گفت هر که می خواهد بفهمد خودش برود در گوش او خواهد گفت چنانچه در گوش من گفت/
|
تنگ دستی
مردی امد به سوی رسول خدا ص واز تنگ دستی شکایت کرد/حضرت فرمود بین طلوع فجر ونماز صبح صد مرتبه بگو /سبحان الله و به حمده سبحان الله العظیم استغفرالله/می اید تو را دنیا به حکم اجبار/
|
نکته
علی ع فرمود سه چیز موجب هلاکت است/خست وبخیلی/پیروی از خواهش نفس اماره /عجب وغرور وتکبر/ //////////////////////////////شخصی نابینایی را پرسید که حقتعالی چیزی را بی فایده وعبث نیافریده /از نابینایی تو چه مقصود است /گفت اینکه صورت چون تویی را ندیدن//////////شخصی را مهمانی رسید شب قرار شد انجا بخوابد به خانه همسایه فرستاد تا رختخواب بگیرد همسایه گفت شبها رختخواب را کار داریم فردا روز بفرستید تا بدهیم
|
روایت
امام جعفر صادق ع روایت است که روزی رسولخداص گذشت بر جماعتی /پس به ایشان فرمود که از برای چه جمع شده اید/عرض کردند این شخص دیوانه است و سخنان پریشان می گوید /حضرت فرمود این شخص مبتلا به بیماری است /پس فرمود ایا می خواهید خبر دهم شمارا به کسیکه براستی دیوانه است/عرض کردند بلی یا رسول خدا /فرمود کسیکه تکبر وناز می کند در راه رفتن خود واز روی تکبر بجانب واطراف خود نگاه می کند وحرکت می دهد دو پهلوی خود رابدو کتف خود وارزو می کند از خدا بهشت رادر حالی که معصیت می کند او را/پس اوست دیوانه واین مرد بیمار است
|
فرمود خدای تعالی به موسی بن عمران من سه کار با تو می کنم تو هم سه کار بکن /اول انکه من بخشیدم به تو نعمتهای بسیاری ومنت نگذاشتم بر تو پس تو هر گاه چیزی به بنده من بخشیدی بر انها منت مگذار/دوم انکه اگر بسیار جفا کردی بامن هر اینه قبول خواهم کرد معذرت ترا اگر امدی بسوی من/پس تو قبول کن معذرت کسی را که جفا کند به تو اگر عذر اورد به سوی تو/سوم انکه من تکلیف نکرده ام به تو عمل فردا را/تو ههم تمنای روزی فردا را مکن
|
از علی ع مرویستکه گفتم ای خداوند ا محتاج مکن مرا به کسی از بندگانت .رسولخدا ص فرمود این چنین مگو چون هیچکس نیست مگر انکه احتیاج به مردم دارد/گفتم پس چه بگویم /فرمودبگو خداوندا محتاج مگردان مرابه بدان خلق خود /گفتم یا رسول خدا ص بدهای خلق کیانند /فرمود کسانیند که هر گاه بدهند منت می گذارند و هر گاه ندهند عیب می کنند
|
فرمود رسولخدا امیر مومنان را یا علی ششصد هزار گوسفند می خواهی یا ششصد هزار دینار یا ششصد هزار کلمه /علی ع عرض کرد ششصد هزار کلمه /رسولخدا فرمود ششصد هزار کلمه جمع شده است در شش کلمه یا علی هر گاه دیدی که ممردم مشغول شده اند به عمل دنیا مشغول شوبه عمل اخرت و/هرگاه دیدی که مردم مشغول شده اند به عیبهای هم پس تو مشغول شو به عیبهای نفس خود /وهر گاه که دیدیمردم مشغول شده اند به زینت کردن دنیا تو مشغول شو به زینت کردن اخرت /هرگاه دیدی مشغولند به بسیاری عمل مشغول شو به گزیده عمل کردن/هر گاه دیدی نزدیکی می جویند به خلق تو نز دیکی بجوی به خالق
|
ظریفه
شخصی از بوذرجمهر پرسید که علم بهتر است یا مال فرمود علم /ان شخص گفت پس اهل علم چرا بر در اهل مال می روند و اهل مال اعتنایی به اهل علم ندارند /حکیم گفت به جهت انکه اهل علم به سبب علم خود قدر مال را می داند واهل مال به جهت جهل خود قدر علم را نمی دانند
|
شخصی گفت که روده انسان سی ذرع است ده ذرع برای نان ده ذرع برای اب ده ذرع برای نفس کشیدن/شوخی گفت ما همه این سی ذرع را از نان پر می کنیم اب هم جای خود را باز می کند نفس هم می خواهد بیاید می خواهد نیاید
|
با تشکر از دوستان بابت ایجاد تاپیکهای خوبشون
چند تاپیک اقای امیر احمدی هم ادغام و به این تاپیک منتقل شد چون جاش اینجا بود |
"امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت …
وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند،شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!! وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود،نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!موضوع چیست؟مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!» مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است !!!» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: « به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید،پول آن را بپردازید،بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید…! » امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است : همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم …؟!! در حالی که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم،برگزینیم… |
یک قلب کوچولو (داستانی از نادر ابراهیمی)
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند. برای همین هم، مدتیست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد. خب راست میگویم دیگر. نه؟ پدرم میگوید: قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد... قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ... خب... بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم... اما... اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز خم نصف قلبم خالی مانده... قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد... خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم. بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده... فورا تصمیم گرفتم آن گوشهی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم: برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم... فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟ اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! میدانید چی دیدم؟ دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند... من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد... ..... .. . |
داستان بز خاکستری
داستان بز خاکستری سه دوست به یک آبادی وارد گشتند. یکی فردی بیسواد، دیگری اندک سواد در حد خواندن و نوشتن و آخری ریاضیدان. در بدو ورود، بزی را بدیدند؛ اولی گفت: «تمامی بزهای این آبادی خاکستری اند»، دومی عنوان کرد: «تو که باقی بزها رو ندیده ای، شاید فقط همین یک بز خاکستری باشد»، و سومی اظهار نمود: «ما که طرف دیگر بز را ندیده ایم، شاید فقط همین طرفش خاکستری باشد.» برداشت شخصی از کردار عده ای خاص را به بقیه، تعمیم ندهیم. هادی بافنده |
مردی را شش پسر بود که هر یک درخواستی از پدر می کند و پدر از روی خواسته ی فرزندان ریشه و علت روانی آن خواسته را بیان می کند . - پسر اول ( زن و فرزند) : شهوت پرستی - پسر دوم ( جادو) : خدا فراموشی و ديو خواهی - پسر سوم ( جام گیتی نما ) : غلبه ی جهل - پسر چهارم ( آب حیات) : غلبه ی امل - پسر پنجم ( انگشتر سلیمان) : فراموش کردن نا پايداری - پسر ششم ( کیمیا سازی) : غلبه ی حرص چو بی علت عطا دادی وجودم همی بی علتی کن غرق جودم ... کتاب الهی نامه عطار |
عاقبت اندیشی
مارك البيون (mark albion) در كتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگي و امرار معاش»، درباره يك مطالعه آشكاركننده از سوداگراني مي نويسد كه دو مسير كاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصيل دانشگاهي طي كرده اند. وي چنين مي گويد: يك بررسي از فارغ التحصيلان دانشكده بازرگاني، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصيلان به دو گروه تقسيم شدند. گروه الف: كساني بودند كه گفته بودند مي خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر كار خواستند بكنند. يعني اول مشكلات مالي خود را حل و فصل كنند، بعداً به امور ديگر زندگي بپردازند. گروه ب : شامل كساني بود كه ابتدا به دنبال علاقه واقعي خود بودند و اطمينان داشتند كه پول عاقبت خود به دنبال آن مي آيد. چه درصدي در هر گروه وجود داشت؟ از 1500 فارغ التحصيل در مطالعه مورد نظر، كساني كه در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدكل يا 1245 نفر را تشكيل مي دادند. گروه ب « اول علاقه واقعي» يعني خطرپذيرها جمعاً 17 درصد يا 255 نفر بودند. پس از بيست سال 101 نفر ميليونر در كل اين دو گروه به وجود امده بود كه يك نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند. |
قربانی عزیزترین پاره وجود
قربانی عزیزترین پاره وجود روزی پسر بچه ای نزد شیوانا عارف بزرگ آمد و گفت : ” مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید .” شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت : ” اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد !” زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید |
بازار
روزي دو نفر كوله بار سفر مي بندند و با هم به مسافرت مي روند. در حين سفر راهشان به جنگلي مي افتد و مجبور مي شوند از آن عبور كنند. بعد از طي مسافتي، مي بينند از دور پلنگي به سمتشان مي آيد. يكي از آن دو كوله بارش را بر زمين نهاده شروع به فرار مي كند. آن ديگري صدا مي زند كه اي برادر كجا داري مي دوي؟ پلنگ كه از هر دوي ما سريعتر مي دود. آنكه در حال دويدن بود سر برمي گرداند و جوابش مي دهد كه: «مهم آن نيست كه پلنگ از هر دوي ما سريعتر مي دود، مهم آن است كه از بين ما دو نفر كدام يك تندتر مي دويم.» |
نشان لياقت عشق (داستان کوتاه)
داستان کوتاه نشان لياقت عشق
فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات با پايتخت فرستاده شدند. فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟ سردار پاسخ داد: اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسيد: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلکه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد: آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟ دقت کردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهي، من به هيچ چيزي توجه نکردم. سردار با تعجب پرسيد: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه مي کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند! |
درسی از ابومسلم خراسانی
درسی از ابومسلم خراسانی
شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است. روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند. به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد . مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟! جوان گفت: آری مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری . چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت؟ استاد خندید و گفت سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی. جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم. اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : "آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود ." ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد. |
معنای خوشبختی
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. |
زنجيره عشق
زنجيره عشق |
بهشت و جهنم
بهشت و جهنم |
داستانی از ادیسون
داستانی از ادیسون |
اکنون ساعت 02:10 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)