نخستين بار، گفتش كز كجايي؟
گفت و گويي است ميان خسرو و فرهاد و از فرازهاي شكوهمند مثنوي..... {پپوله} نخستين بار، گفتش كز كجايي؟ بگفت: از دارِ مُلكِ آشنايي بگفت: آن جا به صنعت در چه كوشند؟ بگفت: اندُه خرند و جان فروشند بگفتا: جان فروشي در ادب نيست بگفت: از عشقبازان اين عجب نيست بگفت: از دل شدي عاشق بدين سان؟ بگفت: از دل تو مي گويي، من از جان بگفتا: عشق شيرين بر تو چون است؟ بگفت: از جان شيرينم فزون است بگفتا: هر شبش بيني چو مهتاب؟ بگفت: آري چو خواب آيد; كجا خواب؟ بگفتا: دل ز مهرش كي كني پاك؟ بگفت: آنگه كه باشم خفته در خاك بگفتا: گر خرامي در سرايش؟ بگفت: اندازم اين سر زير پايش بگفتا: گر كند چشم تو را ريش بگفت: اين چشم ديگر دارمش پيش بگفتا: گر كسيش آرد فرا چنگ بگفت: آهن خورَد ور خود بود سنگ بگفتا: گر نيابي سوي او راه بگفت: از دور شايد ديد در ماه ... .. {پپوله} |
آن نه عشق است که بتوان برغمخوارش برد یا توان طبلزنان بر سر بازارش برد عشق میخواهم از آنسان که رهایی باشد هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت نه که گویند خسی بود که جوبارش برد دلت ایثار کن آنسان که حقی با حقدار نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی عشق بازاری ما رونق بازارش برد عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ که به عمری نتوان دست در آثارش برد مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب کاری از پیش رود کارستان ک «آرش» برد .. |
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه برداشته ربابی میزد یکی ترانه با زخمه چو آتش میزد ترانه خوش مست و خراب و دلکش از باده مغانه در پرده عراقی میزد به نام ساقی مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه ساقی ماه رویی در دست او سبویی از گوشهای درآمد بنهاد در میانه پر کرد جام اول زان باده مشعل در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را آنگه بکرد سجده بوسید آستانه بستد نگار از وی اندرکشید آن می شد شعلهها از آن می بر روی او دوانه میدید حسن خود را میگفت چشم بد را نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه مولانا |
به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو چو اشتهای سماعت بود بگهتر گو چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم تو گوش من بگشایی که قصه از سر گو چو روی روز نهان شد به زیر طره شب بگیریم که از آن طره معنبر گو فتاده آتش خواب اندر این نیستانها تو آمده که حدیث لب چو شکر گو و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع غزل تمام کنم گوییم مکرر گو بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش به تو بگوید لالا برو به عنبر گو از آنچ خوردهای و در نشاط آمدهای مرا از آن بخوران و حدیث درخور گو ز من چو میطلبی مطربی مستانه تو نیز با من بیدل ز جام و ساغر گو من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو |
چون نیاید سر عشقت در بیان همچو طفلان , مهر دارم بر زبان چون عبارت محرم عشق تو نیست چون دهد نامحرم از پیشان نشان چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست لب فرو بستم قلم کردم زبان دوش عشق تو درآمد نیم شب از رهی دزدیده یعنی راه جان گفت صد دریا ز خون دل بیار تا در آشامم که مستم این زمان عقل فانی گشت و جان معدوم شد عشق و دل ماندند با هم جاودان عشق با دل گشت و دل با عشق شد زین عجبتر قصه نبود در جهان جان و جانان هر دو نتوان یافتن گر همی جانانت باید جانفشان تا کی ای عطار گویی راز عشق راز میگویی طلب کن رازدان |
کشید کار ز تنهاییم به شیدایی ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟ ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برم چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی زبان گشاده، کمر بستهایم، تا چو قلم به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل درآمده است به سر، با وجود دانایی درم گشای، که امید بستهام در تو در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی به آفتاب خطاب تو خواستم کردن دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی سعادت دو جهان است دیدن رویت زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی! عراقي |
من برای بوی گندم
من برای خاک نمناک نم بارون برای کوجه خیابون برای باور راستی عشقی که از من میخواستی عشق خوب بی کم وکاستی گریه کردم گریه کردم من برای عشق وعادت برای مرگ شهامت برای اون دو تا چشمهات برای دستهای زیبات تو رو خواستم ونداشتم اما تو من رو ندیدی تو صدامو نشنیدی |
زشور عشق ندانم کجا فرار کنم
چگونه چاره ی این قلب بیقرار کنم بسان بوته ی اتش گرفته ام در باد کجا توانم این شعله را مهار کنم رسیده کار به انجا که اشتیاقم را برای مردم کوی و گذر هوار کنم چنین که عشق تو میکشد به شیدایی شگفت نیست که فریاد یار یار کنم گرانبهاتر از لحظه های هستی خویش بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم هزار کار در اندیشه پیش رو دارم تو میرباییم از خود بگو چکار کنم شبانگهان که در افتم میان بستر خویش که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم تو باز بر سر بالین من گشایی بال که با تو باشم و با خواب کارزار کنم خیال پشت خیال اید از کرانه ی دور از این تلاطم رنگین چرا کنار کنم تو را ربایم از ان غرفه با کمند بلند به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم چه تیغها که فرو بارد ازهوا به سرم زخون خویش همه راه را نگار کنم تو راکه دارم از دشمنان نیندیشم تو را که دارم یک دست را هزار کنم تو را که دارم نیروی صد جوان یابم تو را که دارم پاییز را بهار کنم به هر طرف گذرم از نسیم چهره ی تو همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم تو را به سینه فشارم که اوج پیروزیست چه نازها که به گردون به کردگار کنم سحر دوباره در افتم به چاه حسرت خویش نظر به بام تو از ژرف این حصار کنم من افتاب پرستم ولی نمیدانم چگونه باید خورشید را شکار کنم به صبح خندهات اویزم ای امید محال مگر تلافی شبهای انتظار کنم |
تو همه چاره ي من همه بيچاره ي تو
تو همه پاره ي تن تن همه آواره ي تو تو خودت شوق مني شوق منم ديدن تو شاهد اشک مني مست خنديدن تو بديهات به جون من شاديها پيشکش دلت هميشه شعر و صدام کم مياره تو گفتنت تو نه ارزون نه کمي به قيمتت جون بزارم کاش ميشد خنده هاتو گوشه ي گلدون بزارم يک کلام ختم کلام بدجوري داغونم عزيز يا دو دستامو بگير يا برگ عمرم رو بريز |
گفتم شايد نديدنت از خاطرت دورم کنه
ديدم نديدنت فقط مي تونه که کورم کنه گفتم صداتو نشنوم شايد که از يادم بري ديدم تو گوشام جز صدات نيستش صداي ديگري نديدنو نشنيدنت، عشقت رو از دلم نبرد فقط دونستم بي تو دل، پر پر شدو گم شدو مرد بعد از تو باغ لحظه هام حتي يه غنچه گل نداد همش مي گفتم با خودم نکنه بميرمو نياد اين روزا محتاج توام ..من نميگم دلم گرفت فردا اگه مردم نياي ..چه فايده نوشدارو ديگه |
اکنون ساعت 09:22 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)