|
|
ابریشم |
08-07-2010 04:13 PM |
امير ليوان چاي را با دو خرما خورد و رفت نمازش را خواند. شبنم فقط همين دعاي آخر امير را سر نماز شنيد:
- خدايا! به حق اين ماه رمضون كمك كن روسياه نشم پيش اتابك!
از فردا امير و شبنم كارشان شد اينكه چطور حداقل شش تومان اتابك را جور كنند، شبنم نيازمندي روزنامهها را ميگرفت و به همه آنهايي كه وام براي فروش داشتند زنگ ميزد، وام شش ميليوني را دو ميليون ميفروختند، ضامن كارمند رسمي ميخواستند، يكجورهايي كلاه برداري شيك از آدمهايي بود كه گير افتاده بودند. امير رضا هم همه بانكها را زير پا گذاشت، اما يا وام نميدادند، يا بهرهها سنگين بود، يا اينكه پول پيش ميخواستند كه حساب باز كند و بعد از چند ماه وام را بدهند يا به قول خودشان اعتبار تمام شده بود! اما نه امير پولي داشت كه بخواباند توي حساب و نه اينكه ميشد تا چند ماه ديگر صبر كرد چون ممكن بود در اين فاصله باز هم چكهاي بيشتري از اتابك برگشت بخورد و كارش بكشد به زندان.
- ميگم بيا قرارداد خونه رو باطل كنيم، شش تومان اتابك رو بديم بريم يه جاي ارزونتر بشينيم.
- آخه قربونت برم با اين پيشنهاداتت! كجا ميشه با 7 ميليون پيش و ماهي 90 تومن خونه گير آورد، ديگه با اين پولا قبر هم نميدن به آدم چه برسه به خونه!
اين پيشنهاد شبنم هم رد شد، چهار روز نا اميدكننده را گذراندند، سحريها و افطارهايشان را با اين غصه پشت سر ميگذاشتند، شبنم گفت:
- به جون امير! نذر كردم اگه اين مشكل حل بشه سي روز، روزه بگيرم.
امير از حرف شبنم خجالت كشيد، يكجورهايي خودش را سرزنش ميكرد كه اگر وضع مالياش خوب بود حالا نه فقط مديون دوستش نبود بلكه ميتوانست به او هم كمك كند.
- والا چي بگم شبنم! به اين ماه مبارك قسم تو عمرم اين همه رو نينداخته بودم، با اين زبون روزه به كس و ناكس رو انداختم واسه چند ميليون ولي انگار همه ديگه بو ميكشن، تا ميرم طرف كسي و ميگم سلام عليك، حال شما؟ انگار ميفهمه پول ميخوام، فوري ميگه، اي بابا با اين گروني و حقوقا حالي ميمونه واسه آدم؟ اجارهام عقب افتاده، شهريه بچهام رو ندادم، ميخوام خونهام رو عوض كنم، صابخونه جوابم كرده و هزار تا از اين حرفا، يعني بعضي اوقات جوري ميشه كه آدم دلش ميخواد يه چيزي هم بهشون بده!
- به بابات گفتي؟
- نه! آخه چي بهش بگم؟ از يه آدمي كه چندماهه بازنشسته شده چه انتظاري ميشه داشت؟! امروز زنگ زد بهم، سراغ اتابك رو گرفت، بعد فهميدم تو مسجد محل، باباش رو ديده و با هم حرف زدن سر گرفتاري اتابك، بابا ميدونه كه ما خيلي با هم عياقيم ولي نگفتم بهش كه از اتابك پول گرفتم واسه رهن خونه. امروز خيلي ناراحت بود، بهم ميگفت بايد يه كاري واسهاش بكنيم.
چند روز بعد...
باورش مشكل است، اما واقعيت دارد، شبنم سه سال پيش در يكي از بانكهاي كشور، حساب قرضالحسنه باز كرده بود، او مبلغ صد هزار تومان حساب باز كرده بود و درصدي طي اين سه سال به آن اضافه شده بود، زماني كه از بانك به تلفن همراهش زنگ زدند و گفتند چند ميليون برنده شدي، شبنم پس از گذاشتن گوشي تلفن لحظاتي بيهوش شده بود و در همان بيهوشي فكر كرد كه خدا چقدر زود حاجتش را به او داده است. شبنم و اميررضا پس از گذشت چند سال از اين اتفاق، هيچگاه آن ماه رمضان به يادماندني را از ياد نميبرند...
<!--[if !vml]--><!--[endif]-->
13 ميليارد تومان هزينه سالانه آسايشگاه کهريزک
به مناسبت هفته بهزيستي جشن بزرگي در آسايشگاه سالمندان و معلولان كهريزك برگزار شد. اين مراسم كه به قصد پخش از شبكه سيما ضبط ميشد دو سخنران داشت و برگزاركنندگان آن بيشتر با برنامههايي همچون تئاتر طنز، تقليد صدا و شعبدهبازي در صدد ايجاد فضايي مفرح و شاد در ميان مددجويان و مادران و پدراني كه پشت لبخندشان هزاران سخن ناگفته داشتند بودند.
در ابتداي اين مراسم صوفينژاد مديرعامل آسايشگاه سالمندان و معلولان كهريزك با بيان اينكه اين آسايشگاه 38 سال قبل به همت دكتر حكيم زاده رئيس وقت بيمارستان فيروزآبادي شهرري ايجاد شد گفت: آسايشگاه كهريزك 38 سال قبل با سه اتاق و فضايي مخروبه همراه با 6 مددجو كار خود را آغاز كرد و امروز اين مجموعه به وسعت 180 هزار مترمربع زيربنا، بيش از يكهزار و 850 مددجو را زير پوشش خود قرار داده است.
وي افزود: آسايشگاه كهريزك با 861 پرسنل و 100 پزشك متخصص، 900 سالمند و 100 بيمار مبتلا به MS را تحت پوشش خود قرار داده است.
صوفينژاد با اشاره به اينكه هزينه سالانه آسايشگاه حدود 13 ميليارد تومان است، گفت: يك ميليارد و 800 ميليون تومان بودجه آسايشگاه توسط سازمان بهزيستي و بيش از 90 درصد آن را خيرين تامين ميكنند در حالي كه هزينه نگهداري از هر مددجو در آسايشگاه كهريزك ماهيانه 700 هزار تومان است.
وي با بيان اينكه بيش از دو هزار بانوي نيكوكار سالانه كمكهاي مادي و معنوي خود را به آسايشگاه هديه ميكنند، گفت: در ميان خيرين، پزشكان، سرمايهداران، مديران و چهرههاي ماندگاري هستند كه بدون جلب توجه و ديده شدن در طول هفته به آسايشگاه آمده و به مددجويان كمك ميكنند.
مديرعامل آسايشگاه كهريزك اظهار داشت: مددجويان اين آسايشگاه از تمام نقاط ايران پذيرش شدهاند و فضاي آسايشگاه، سلامت و قداست مادران و پدران سالمند و معلول موجب شده تا اين مكان به عنوان يك مكان مقدس در ذهن و جان ايرانيان حك شود.
وي افزود: ماه محرم دستههاي سينه زني و زنجيرزني و در ماه رمضان و اعياد مذهبي خيل كثيري از ايرانيان از داخل و خارج از كشور به اين آسايشگاه ميآيند و هر ساله در عيد قربان بيش از دو هزار گوسفند قرباني ميكنند.
صوفينژاد از خيرين درخواست كرد تا حمايتهاي خود را براي ساخت بزرگترين و مجهزترين مكان قرنطينه در فضاي آسايشگاه كهريزك براي اسكان سالمندان در هفته اول اقامت دريغ نكنند.
در اين مراسم هنرمنداني هم حضور داشتند آقاي ايراني تقليد صدا كرد، شهرياري مجري بود و عبدلي و آميرزا هم اجراي نقش كردند. شهرياري در اين مراسم ضمن تقدير از مجله خانوادهسبز كه هميشه در برنامههاي خيرخواهانه حاضر است مسابقه آوازي را با حضور مددجويان كهريزك برگزاركرد. 100 نفري روي صحنه حاضر شدند. يكي با ويلچر آمد و ديگري عصا بدست. آوازها از ته دل بود. سالمندي شعر از جواني خواند و روشندلي شعر از آفتاب و چند نفري هم ترانه خواندند. در پايان 30 سكه بهار آزادي در اين مراسم به بهانه مسابقه و قرعهكشي توزيع شد.
جالب اينجا بود كه در اين مراسم هيچكس خسته نميشد. هنرمندان و شعبدهبازان عرق كرده بودند ولي خسته نبودند. چون حاضران را مادر و پدر خودشان ميديدند.
|
ابریشم |
08-07-2010 04:17 PM |
داستان گردنبند
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت:
خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
جنی قبول کرد...
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.
بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛
کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت:
جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: " شب بخیر عزیزم."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:
- جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
و دوباره روی او را بوسید و گفت:
" خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. "
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : "پدر، بیا اینجا " ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد...
« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم ... سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است
|
deltang |
08-07-2010 11:33 PM |
داستان زيباي دم گاو رو بگير!!!
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود,کشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را آزاد مي کنم اگر توانستي دم يکي از اين گاوهاي نر را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد...
مرد قبول کرد. در طويله اولي که بزرگترين بود باز شد . باور کردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي کوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشيد تا گاو از مرتع گذشت.
دومين در طويله که کوچکتر بود باز شد. گاوي کوچکتر از قبلي که با سرعت حرکت کرد .جوان پيش خودش گفت : منطق مي گويد اين را ولش کنم چون گاو بعدي کوچکتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.
سومين در طويله هم باز شد و همانطور که فکر ميکرد ضعيفترين و کوچکترين گاوي بود که در تمام عمرش ديده بود. پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگيرد... اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگي پر از ارزشهاي دست يافتني است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ممکن است که ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود. براي همين سعي کن که هميشه اولين شانس را دريابي.
|
Setare |
08-12-2010 02:20 PM |
این داستان به سال 1848 بر می گردد،درست زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند.
از آن جایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود،او تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند.
حدود 40 سال پس از آن، ملکه ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی(CharLs GavanDuffy( قرار گرفت. وقتی آقای چارلز به اطلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد . ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه ؟
او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند ،
توماس فرانسیس(Tomas Francis Meagher)به ایالات متحده مهاجرت کرد و خیلی زود به مقام فرماندهی مونتانا رسید.
ترنس مک مانس(Terrence Mcmanus)و پاتریک دونا او(Patrik Don Ahue)هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند.
ریچارد اوگورمان(Richard O Garman)به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد.
ماریس لین(morris Lyene)و مایکل ایرلند(MichaeL IreLand)هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند.
دارسی مگی(Darcy Mcgee)نخست وزیر کانادا شد.
و در آخر جان میچل (john Mitchell)نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد.
همه ما نه تنها با سر خوردگیها و نا کامیها بلکه با موانع و سدهایی در جاده های مختلف موفقیت روبرو میشویم.
این داستان مصداق این جمله است:(در معامله زندگی،گذشته شما هرگز برابر با آینده تان نیست.)
|
ابریشم |
08-14-2010 03:52 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif خراش عشق مادر
یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
|
ابریشم |
08-14-2010 03:53 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif داستان دوست 5دقیقهای من!!
از مترو بیرون اومدم طبق معمول همیشه ماشینهای زرد رنگی به نام تاکسی یه طرف در مترو ایستاده بود.
طرف دیگه در خروجی مترو صدای چه چه موتور سواران بود که با هم سرود موتور رو با همنوازی لوله اگزوز پیر ماشین یک جوان تمرین می نمودن آسمان هم مثل سایر نقاط کشور دودآلود بود. از خیابان اول با شگرد عجیبی رد شدم (سر تو عین گاو بنداز برو) از خیابان دوم هم به همون سبک عبور کردم به خیابون سوم که رسیدم مردم در حال عبور و مرور بودند که صدای عجیبی از میون جمع حواسم پرت کرد نا خودآگاه به پشت سرم نگاه کردم، که یه دفعه یه پسری رو دیدم که روی ویلچر نشسته و با پاش داره ویلچرشو جلو میبره! وسط خیابون بود ماشین بوق میزد آدم بزرگا اصلا بهش توجه نمیکردن کسی پشتشو نگرفته بود اول فکر کردم ویلچرش جای دست نداره اما دقت کردم دیدم داره اما آدم بزرگا دست بردن اونو ندارن.
سریع خودمو بهش رسوندم دستامو به کمر ویلچرش گره زدم ، بهش گفتم چطوری دوست عزیز سرشو بالا اورد نگاهی به من کرد گفت:خوخو خو خوبم دوست عزیز !!!
بهش گفتم کجا میری با این عجله؟
ممم مترو !
میرسونمت داداش .خخخخخخ خودت اووووووووونجا م ممی میریی؟
نه من تازه از اونجا اومدم اما اونجا کار دارم
باهم همراه یک سفر ۵ دقیقه ای شدیم از روبروی مخابرات رد شدیم که اون پسر به من گفت : ساختمون محکمی ؟ من متوجه نشدم چی گفت دوباره حرفشو تکرار کرد باز من متوجه نشدم الکی گفتم آره.
آخه حواسم بهش نبود که ببینم چی میگه.دستم به ویلچر بود نگاهم به جلو گوشم به پشت سری که یه آدم بزرگ تو خیابون به بغل دستیش میگفت بنده خدا این حتما داداشش عمه منم...برا همینم حواسم اصلا به اون نبود فقط داشتم میرسوندمش مترو که یه دفعه باز صحبت کرد و گفت کیفت پاره میشه منم چون باز متوجه نشده بودم الکی گفتم آره!
رفیقم فهمید که من متوجه حرفاش نمیشم گفت گوشتو بیار جلو منم اوردم حرفشو باز تکرار کرد من این دفعه که متوجه شده بودم بهش گفتم فدای سرت اما جواب داد هرگز سالامت موجودی رو نگیر حتی اگر جون نداشته باشه!!!
اه خدای من این چی میگه بهش گفتم سنگین خسته میشی اونم با لبخند زیبایی که داشت به من گفت ما بب به چیزای سسس سنگین عادت داریم !!!
کیفمو دادم دستش که یه دفعه باز با من شروع کرد صحبت کردن گفت: ززز زندگی چطوره ببب برات؟ منم نمیدونستم چی بگم اگه میخواستم بگم سخت در مقابل زندگی اون زندگی من بهشت و به من می گفت ناشکری نکن.من بچه هم چون بلد نیستم مثل آدم صحبت کنم گفتم خوب سلام میرسونه خندید و باز چند دقیقه ای بینمون سکوت افتاده بود که یه دفعه نمیدونم چرا این سئوال رو ازش پرسیدم : خدا رو دوست داری؟
رفیقم حوصله جواب دادن به سئوالمو داشت گفت:نه ام ما هر ووووقت ببب باهاش بدتر صحبت می می میکنم بیش بیش بیشتر میآد طرفم.
این جملهاش منو خیلی تو فکر برد داشتم به خودم میگفتم این پسر عقب مونده ذهنی نیست عقب مونده جسمی اما من برعکس!!!
تو حین فکر کردن بودم که یه دفعه سئوال خودمو از خودم پرسید: تو چی؟؟
کی من؟ من خدا رو دوست دارم! اما کاشکی بهش میگفتم خدا دوستیه واسۀ من که دیر دیر بهش سر میزنم.
به مترو رسیدیم مترو شلوغ بود مترو اول رفت مترو دوم هم همینطور مترو سوم که شد رفتیم جلو در وقتی داشت مسابقه هل بازی تموم می شد یکی تو اون جمع آدم بزرگا گفت: مترو واسه پا داراست!!
دنبالش گشتم پیداش نکردم سوار متروش کردم باز به من می خندید .میخواستم برم که به من گفت: دست تو جیجیجی جیبم کن، گفتم:چرا؟
گفت: یییی یه یادگاری ببب برا تو، دست کردم یه بلیط کهنه مترو بود که تا خرده بود گفت: این بببب برا تو تتتت تا حالا استفاده نکردم.
من اول قبول نکردم بعد از اسراری که کرد ورش داشتم، این دوست ۵ دقیقهای به من یادگاری داد در مترو بسته شد من بیرون مترو و دوستم داخل و لبخند بر روی لبهاش.
اونجا بود که به خودم باز گفتم:
زرتشت گفت: گفتار نیک، پندار نیک، رفتار نیک
اسلام بیان کرد: مساوات ، برادری، یگانگی
و ما گفتیم: خود مهمیم، دیگری بمیرد!
|
ابریشم |
08-14-2010 03:54 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif داستان: جنینی در سطل آشغال!
صبح زود بود. در خونه رو آهسته بستم تا همسایه ها بیدار نشن . مثل بقیه روزای تعطیل میخواستم برم پارک که با دوستام ورزش کنم خیابون اول نم نم شروع کردم به دوئیدن وسط های خیابون که رسیدم صدایی اومد:
آقا ، آقا ، آقا
بامنی؟
یکی از آدمهایی بود که به شغل شریف تفکیک زباله ها مشغول بود یا به زبان عامیانه تر آشغال جمع کن بود !
اون گفت : تلفن دارید؟
با تعجب گفتم : آره ، میخوای جایی زنگ بزنی؟
نه ، نه ، میشه خودتون یه زنگ بزنید پلیس صد و ده (110)
چرا؟
سطل آشغال رو نشونم داد. بوی خیلی بدی میداد البته چیز عادی بود چون پر از آشغالهای جور واجور بدبو بود، از پوست میوه بگیر تا پلاستیک، البته یه کیسه پلاستیکی توی این سطل آشغال بود که خیلی فرق داشت. درش باز شده بود و داخلش یه آدم ، یه انسان ، یه اشرف خالقین یا از همه بهتر یه جنین بود!
بهش خیره شدم . بغض کردم ؛ چمباده زده بود ، شاید بخاطر سرمای سطل آشغالی بود که داخلش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
ناخودآگاه درون ذهنم با اون صحبت کردم و تنها کلمهای که تونستم به اون بگم این بود: متاسفم!
بعد از این کلمه کلی حرف تو مغزم ریزش کرد:
اینجا چه دنیایی است و من اینجا چی کار میکنم ؟
من حاصل چه چیزی هستم ؟ عشق پاک زمینی !!!
جای اولم تاریک بود، گرم بود و هیچ آرامشی نبود اما الان تاریکتر، سردتر ، ولی آرامش دارم. اینجا چه دنیایی است؟
اشک تو چشمام حلقه زده بود. زنگ زدم پلیس 110 ، بعد پانزده دقیقه اومدن ؛ سطل آشغال رو نشونشون دادم بعد از نگاه کردن سطل آشغال نگاهم کردن و گفتن: همین؟
من گفتم: این همین نیست این یه آدم!!
بعد آقا پلیس که خیلی بچگیهام دوستش داشتم در پلاستیک رو بست و گفت: آشغال جمع کنها جمعش میکنن تو هم برو!
من هم رفتم و فقط به این فکر میکردم که اون جنین چه آیندهای در انتظارشه و انسانها چه آیندهای رو واسه خودشون ترسیم کردهاند!؟
|
Setare |
08-15-2010 02:17 AM |
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید ودر نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون...!!!
آلبرت انيشتين: دو چيز را پاياني نيست، يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان.
|
ابریشم |
08-15-2010 03:35 PM |
«علت بزرگ زندگی»
مردمی در ساحل رودخانهای نشسته بود كه ناگهان متوجه شد مرد دیگری در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و كمك میطلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، به او تنفس مصنوعی داد. جراحاتش را پانسمن كرد و پزشك را به بالینش آورد. هنوز حال غریق جا نیامده بود كه شنید دو نفر دیگر در حال غرق شدن در رودخانهاند كمك میخواهند. دوباره به رودخانه پرید و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد. اما پیش از آنكه فرصت پیدا كند صدای چهار نفر دیگر را كه در حال غرق شدن بودند، شنید. بالخره آن مرد آن قدر قربانی نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد. ولی صدای فریاد كمك از طرف روردخانه قطع نمیشد. كاش این مرد خیرخواه چند قدمی به طرف بالای رودخانه میرفت و متوجه میشد كه دیوانهای مردم را یكییكی به آب میاندازد. در این صورت این همه انرژی صرف نمیكرد به جای رفع معلول به مبارزه با علت میپرداخت و جان افراد بیشتری را نجات میداد.
نتیجه:
در زندگی همه ما علتی بزرگ وجود دارد كه سر منشأ همهی اتفاقات و رویدادهای زندگی ماست. علت و منشأ تمام شادیها، غمها، و رنجها، پیروزها، شكستها، ایمدها و یأسهای زندگی یك چیز است: افكار و عقایدی كه برگزیدهایم.
در دنیای بیرون، هیچ عاملی وجود ندارد هر چه هست معلول اندیشهها و طرز تفكرات ماست. اگر میخواهید زندگیتان تغییر كند، اندیشههای خود را تغییر دهید. هر راه حلی چیزی جز خستگی و ناامیدی نصیب انسان نخواهد كرد.
|
ابریشم |
08-15-2010 03:36 PM |
کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد. هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است.
آدم همیشه گرسنه است.
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی.
اما چشم های آدمی همیشه نگران بود.
دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند.
خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است.
تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر...و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند.
تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند.
پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد.
در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد.
و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی.
اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند.
اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت...و جهان از برکت همان لقمه روشن شد.
و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.
و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است
|
اکنون ساعت 10:14 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)