جان زهجر عرش ، اندر فاقه اى
تن زعشق خاربن ، چون ناقهاى
جان ، گشايد سوى بالا بال ها
تن ، زده اندر زمين چنگالها
اين دو همره ، يكديگر راراهزن
گمره آن جان كاو فروماندزتن
همچو مجنوند و چون ناقه اش يقين
مى كشد آن پيش و اين وا پس به كين
ميل مجنون ، پيش آن ليلى روان
يك دم از مجنون خود غافل شدى
گفت : اى ناقه ، چون هر دوعاشقيم
ما دو ضد، بس همره نالايقيم
تا تو باشى با من اى مرده ى وطن
بس ز ليلى دور ماند جان من
روزگارم رفته زين گون حالها
همچو تيغه قوم موسى ، سالها
راه نزديك و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سوارى ،سير،سير
سرنگون خود را ز اشتردرفكند
گفت : سوزيدم زغم تاچند؟!چند؟!
آنچنان افكند خود را سوى پست
كز فتادن از قضا پايش شكست
پاى خود بر بست و گفتا: گوهرشوم
در خم چوگانش غلتان مى روم
زين كند نفرين حكيم خوش دهن
عشق مولا كى كم از ليلابود؟
گوى شو! مى گرد بر پهلوى صدق !
غلت غلتان در خم چوگان عشق
لنگ و لوك و خفته شكل و بى ادب
سوى او مى غنج و او را می طلب