دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا |
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است |
اگر در دیده مجنون نشینی
بغیر از خوبی لیلی نبینی |
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو او اشارت های ابرو |
درین خونفشان عرصه رستخیز تو خون صراحی و ساغر بریز |
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به بسوی روزن چشم |
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کزین شکار فراوان به دام ما افتد |
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد |
گفتمش در میخری؟
پرسید چند؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند خنده کردو دل زدستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل زدستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود |
دلبرا دل به تو دادم که برام ناز کنی....
دل ندادم که بری جیگرکی باز کنی...:24::24: |
نمي دوني چه دلتنگم از اين خواب زمستوني
تو كه بيدار بيداري بگو از شب چي مي دوني |
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد |
طاق ابروی تو سرمشق کدام استادست
که خرابات دلم در پی آن آبادست |
یک چند بکودکی باستاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم |
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد |
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست |
ای که دور از من در قلب منی
باوفا باش که دنیای منی |
من از رندی نخواهم کرد توبه
ولو آذیتنی با لهجه والحجر |
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید |
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست |
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست |
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد |
ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی |
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد |
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری |
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد |
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز كه آن خسروشيرين آمد |
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت |
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست گر مدعیان نقش ببینند پری را دانند که دیوانه چرا جامه دریدست |
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد |
آن ترک پریچهر که دوش از بر ما رفت آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت |
با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد |
در رفتن جان لز بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود |
با خویشتن همیبرم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست |
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه زان پیش که گویند که از دار فنا رفت |
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا |
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را |
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم |
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمار از من بر آوردی نمیگویی بر آوردم {پپوله} |
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا میباش |
اکنون ساعت 12:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)