در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود |
ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد |
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است |
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد |
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا |
بر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو |
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها |
سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم |
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست |
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست |
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد |
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد |
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را |
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد |
آنکه پر نقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد |
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی |
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست |
امیدهست که زودت ببخت نیک ببینم
تو شاد گشته بفرماندهی ومن بغلامی |
خمی که ابروی شوخ در کمان انداخت بقصد جان من زار ناتوان انداخت |
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار خدای شکر که این عمر جاودانی نیست |
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نجستم زنگانی را تبه کردم جوانی را |
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را |
میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد |
نیست در عالم ز هجران تلختر هر چه خواهی کن و لیکن آن مکن |
هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم |
گرچه شیرین دهنان پادشاهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست |
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاششقم بر همه عالم که همه عالم از اوست |
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست عالمی داریم در کنج ملال خویشتن |
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل با کسی حال توان گفت که حالی دارد |
اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب
آب رفته است که آن سرو روان بازآورد |
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس |
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود |
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد |
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همیشکفتم |
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار
سحر که مرغ در آید به نغمه داوود |
سحر گاهی برفتم کوچه باغی بدیدم نوگلی در چنگ زاغی چرا فائز ازین غصه نمیره که دود میسوزه زیر چراغی |
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم |
ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی
فردا به خاک سوختگان می کشانمت |
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم نا مکرر است |
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست |
اکنون ساعت 03:35 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)