دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن من همگی تراستم مست می وفاستم با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن باده عام از برون باده عارف از درون بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن بند برید جوی دل آب سمن روا نشد مشعلههای جان نگر مشغله زبان مکن مولانا |
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که زهر تلخ دشمنی در خون فرزندان آدم جوشید از همان روز آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختن از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختن از همان روز آدمیت مرد بعد از آن دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت سالها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت بر نگشت "فریدون مشیری" |
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بیپایان ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری به دست غم فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر |
خسته از بیم و امید عشق رنجورم آرامش جاودانه می خواهم بر حسرت دل دگر نیفزایم آسایش بیکرانه می خواهم پا بر سر دل نهاده می گویم بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر یک بوسه ز جام زهر بگرفتن از بوسه آتشین خوشتر پنداشت اگر شبی به سرمستی در بستر عشق او سحر کردم شب های دگر که رفته از عمرم در دامن دیگران به سر کردم دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را شاید که چو بگذرم از او یابم آن گمشده شادی و سرورم را آنکس که مرا نشاط و مستی داد آنکس که مرا امید و شادی بود هر جا که نشست بی تامل گفت : « او یک زن ساده لوح عادی بود » می سوزم از این دو رویی و نیرنگ یکرنگی کودکانه می خواهم ای مرگ از آن لبان خاموشت یک بوسه ی جاودانه می خواهم رو ، پیش زنی ببر غرورت را کو عشق ترا به هیچ نشمارد آن پیکر داغ و دردمندت را با مهر به روی سینه نفشارد عشقی که ترا نثار ره کردم در سینه دیگری نخواهی یافت زان بوسه که بر لبانت افشاندم سوزنده تر آذری نخواهی یافت در جستجوی تو و نگاه تو دیگر ندود نگاه بی تابم اندیشه آن دو چشم رویایی هرگز نبرد ز دیدگان خوابم دیگر به هوای لحظه ای دیدار دنبال تو در بدر نمی گردم دنبال تو ای امید بی حاصل دیوانه و بی خبر نمی گردم در ظلمت آن اطاقک خاموش بیچاره و منتظر نمی مانم هر لحظه نظر به در نمی دوزم وان آه نهان به لب نمی رانم ای زن که دلی پر از صفا داری از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز او معنی عشق را نمی داند راز دل خود به او مگو هرگز فروغ |
در وصل هم ز عشق تو اي گل درآتشم عاشق نمي شوي كه ببيني چه مي كشم |
کعبه طواف میکند بر سر کوی یک بتی این چه بتی است ای خدا این چه بلا و آفتی ماه درست پیش او قرص شکسته بستهای بر شکرش نباتها چون مگسی است زحمتی جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین سجده کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود در غلبات نور خود آه عظیم آیتی بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت گشته سخن سبوصفت بر یم بینهایتی مولانا |
من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟ نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟ چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟ من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟ جرمم این دان که ز جان دوستترت میدارم از پی دوستی تو به بلا افتادم حاصلم از غم عشق تو نه جز خون جگر من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟ پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر که بشد کار من از دست و ز پا افتادم تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟ چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟ چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟ که درین واقعهٔ بد ز قضا افتادم عراقي |
عجب صبري خدا دارد كه مي بيند بديها را ولي همواره مي خندد عجب صبري خدا دارد اگر من جاي او بودم همان يك لحظه اول كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان جهان را با همه زيبايي و زشتي به روي يكدگر ويرانه مي كردم. عجب صبري خدا دارد كه هر گاهي به يادت آوري آن نام زيبايش تو اندر نور زيبايش ، تو بر روي پر و بال ملك هايش جهان را آري از هر چه بدي بيني! |
|
|
اکنون ساعت 01:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)