ضیافت آب و شعر و روضه
ضیافت آب و شعر و روضه خواستم بگویم آب، بیت اول محرم است؛ولی... ناگهان الف، قامتش شکست و گفت: باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟ پاسخش نوشت، مرد خندههای بزمِ عاشقان بُرَیر و گفت: شور نیست؛ شهدی از شهادت است؛ از جناح دشمنان جنایت است؛ از برای دوستان شفاعت است؛ البته برای بنده هم، حور العین جنت است!!! و بعد از این مزاح مشتیانهی بشر، الفبای زندگی، در حضور اسم و فعل و حرف و قید، خنده زد، پس از تمام سالها خستگی... مثل پهلوانِ کوچهی بلا، کربلا! و کلاس درسمان، واژهای شنید، آشنا. هان چه شد؟ دل شما شکست...!؟ من هنوز، روضهای نخواندهام که هایهای گریه میکنید و میروید!! کجا؟ گفت: رخصتی بده بروم. فرصتی به وسعت تمامی اسارتم. آقا ! اجازه هست حُر شوم؟ اجازه هست؟ و کاش این اجازه را حُر نه، حَرمله میگرفت... ناگهان کلاس اخم شد. آهان. خیر و شر را به نوبت جلو نرفتهام؟ ببخشید، هنوز کلاس اولم. ولی، باور کنید حرف حرمله سین سه شعبه است. درست مثل سین سینهی پدر، سر عمو، سیبک گلوی پسر. و این بار کلاسِ درس، سیاه شد از این همه عزا. و هم کلاسیام جویبار اشکِ کربلا. گفتم: نه، ببین! گریه را شروع نکن، هنوز به کاف و گاف ماجرا مانده است. ما هنوز حرف صبر را نخواندهایم. عین عباس هم به جای خود. قاف قصه را چگونه ول کنیم؟ پس، با اجازهی معلمم! دوباره دوره میکنم: الف، آب. ب ، بریر. ت، تفنگ. نه به سال شصت و یک ، بل به وقت جنگ! همین صبح روز قبل... کجا؟ غزه، جبل العامل، نینوا. هویزه، شلمچه، دشت لالهها. خوب بس است، حاشیه نمیروم!!! و ادامه میدهم... جیم، جَون رو سفید. ح، حبیب. خ، خیام سوخته. دال، دست تشنهی فرات. ذال، ظلم ظالمان!!! معلم گفت: نه، نخوان...! اشتباه داشتی. یک غلط گرفته شد. 19... دقتت کم است، حواست کجاست؟ بخوان. ر، روز اشک و گریه و جنون. ز، زهیر، غرق خاک و خون. سین، سلام تا قیامت قیام. شین، شمر بر سر عمارت خیام. صاد ، صبر بانوی حرم، زنیب، آن دلاور خاندان کَرَم. ضاد، ظلم در غروب روزِ غم. و باز تذکر معلمم: صبر کن، نخوان، نخوان. تو باز هم غلط خواندهای! ببینم؛ مگر به غیر ظاء ظلم را ندیدهای، که هرچه ذال و ضاد و ظاء هست را یکی میکنی؟ و گفتم: آقا اجازه! چرا دیدهام. ولی؛ طا، طلسمِ. ظا، ظلمِ. عین، عصرِ کربلا؛ و غین، غارتِ خیام؛ و فا، فتنه زمان. امانِ قاف این قبیله را بریده است... اِ. آقا اجازه هست! چرا شما، گریه میکنید؟ و بغض معلم، امان نداد بگوید برای بچهها. کاف کربِ والبلا، حکایتیست که لام تا کام آن برای هر کسی شنیدنیست... ولی اندکی بعد؛ بلند و بیدریغ گفت: تو بشین، درس را ادامه میدهیم. بچهها، به یاد میآورید، داستان درس میم منتظر تا کجا ادامه داشت؟ مبحث من الغریب تا، الی الحبیب روزگار؟ یکی گفت: تا سر نزاع نونِِ جان و نان و مال و دشمن و وطن! دیگری ادامه داد: واوِ وای؛ وای مردم به خواب رفته را، حسرت گذشته را و آه پای تخته را هم اشاره کردهاید. سومی دست بالا گرفت و گفت: و آخر کلاس که شد، فرد منتظر از خودش سوال کرد: چرا وَ چرا ظلمی و مُحَرمی و غفلتی؟ و چرا خالی است، حرف حجتی؟ و در غربت است، هـ مثل هادی هدایتِ امتی؟ معلم تشکر نمود و گفت: بعد ازاین، منتظر ادامه داد راه را با ندای: یاءِ ، یا حسین، یا فارس الحجاز! مکث کرد و ادامه داد: ...خوب بچهها؛ تمام شد درس شما. به آخر، زمان الفبا، رسیدهایم. اما... گچ پژِ اصیل آب و خاکمان رنگ کربلا نگشته است!!! راه حل چیست؟ و سکوت پر تلاطم کلاس، در پی جواب، اشاره کرد به من، که میخواستم بگویم: آب، بیت اول محرم است. و گفت: غذای روضه با تو است که شور را شروع نمودهای. حال؛ شیرین، تمام کن! و گفتم: گ ،گِلِ محبت وجودتان. چ ،چای و قند روضه تان. پ، پلو وَ قیمهی ظهرتان. ژ، ژرفنای نگاهتان. و تمام کرد این ضیافت قشنگِ آب و شعر و روضه را! -------------------------------- نویسنده: فاطمه حجازی |
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد در بهاري روشن از امواج نور در زمستاني غبار آلود ودود يا خزاني خالي از فريادو شور مرگ من روزي فراخواهد رسيد روزي از اين تلخ و شيرين روزها روز پوچي همچون روزهاي دگر سايه از امروز ها و ديروز ها ديدگانم همچو دالانهاي تار گونه هايم همچو مرمر هاي سرد ناگهان خوابي مرا خواهد ربود من تهي خواهم شد از فرياد درد خاک ميخواند مرا هر دم به خويش ميرسند از ره که در خاکم نهند آه شايد عاشقانم نيمه شب گل بر روي گور غمناکم نهند ميرهم از خويش وميمانم ز خويش هر چه بر جا مانده ويران مي شود روح من چو باد بان قايقي در انتها دورو پنهان مي شود ميشتابند ازپي هم بي شکيب روزها ،هفته ها، ماه ها چشم تو در انتظار نامه اي خيره ميماند به چشم راه ها ليک پيکر سرد مرا مي فشارد خاک دامنگير خاک بي تو ،دور از ضربه هاي قلب تو قلب من ميپوسد آنجا زير خاک بعد ها نام مرا باران و باد نرم مشويد از رخسار سنگ گور من گمنام مي ماند به راه فارغ از افسانه ها و نام ها... فروغ فرخزاد |
ای فدای تو هم دل و هم جان***وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر***جان نثار تو، چون تویی جانان دل رهاندن زدست تو مشکل***جان فشاندن به پای تو آسان راه وصل تو، راه پرآسیب***درد عشق تو، درد بیدرمان بندگانیم جان و دل بر کف***چشم بر حکم و گوش بر فرمان گر سر صلح داری، اینک دل***ور سر جنگ داری، اینک جان دوش از شور عشق و جذبهی شوق***هر طرف میشتافتم حیران آخر کار، شوق دیدارم***سوی دیر مغان کشید عنان چشم بد دور، خلوتی دیدم***روشن از نور حق، نه از نیران هر طرف دیدم آتشی کان شب***دید در طور موسی عمران پیری آنجا به آتش افروزی***به ادب گرد پیر مغبچگان همه سیمین عذرا و گل رخسار***همه شیرین زبان و تنگ دهان عود و چنگ و نی و دف و بربط***شمع و نقل و گل و مل و ریحان ساقی ماهروی مشکینموی***مطرب بذله گوی و خوشالحان مغ و مغزاده، موبد و دستور***خدمتش را تمام بسته میان من شرمنده از مسلمانی***شدم آن جا به گوشهای پنهان پیر پرسید کیست این؟ گفتند:***عاشقی بیقرار و سرگردان گفت: جامی دهیدش از می ناب***گرچه ناخوانده باشد این مهمان ساقی آتشپرست آتش دست***ریخت در ساغر آتش سوزان چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش***سوخت هم کفر ازان و هم ایمان مست افتادم و در آن مستی***به زبانی که شرح آن نتوان این سخن میشنیدم از اعضا***همه حتی الورید و الشریان که یکی هست و هیچ نیست جز او***وحده لااله الاهو هاتف اصفهانی |
تو به من خندیدی
و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلوده به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و هنوز سالها هست كه در گوش من آرام ، آرام رفتن گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان ،غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت... حمید مصدق |
همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب چیست در همهمه دلکش برگ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوترها چیست در کوشش بی حاصل موج چیست در خنده جام که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوترها، نه به این آتش سوزنده که لغزید به جام، من به این جمله نمی اندیشم من مناجات درختان را هنگام سحر، رقص عطر گل یخ را با باد، نفس پاک شقایق را در سینه کوه، صحبت چلچله ها را با صبح، نبض پاینده هستی را در گندم زار، گردش رنگ و طراوت را در گونه گل، همه را می شنوم، می بینم، من به این جمله نمی اندیشم! به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم همه وقت، همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم تو بدان این را، تنها تو بدان! تو بیا، تو بمان با من، تنها تو بمان! جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب! من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند! اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر، تو ببند! تو بخواه، پاسخ چلچله ها را، تو بگو! قصه ابر هوا را تو بخوان! تو بمان با من، تنها تو بمان! در دل ساغر هستی تو بجوش! من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست، آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش! فریدون مشیری |
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است بانگي از دور مرا مي خواند ليك پاهايم در قير شب است رخنه اي نيست دراين تاريكي در و ديوار به هم پيوسته سايه اي لغزد اگر روي زمين نقش وهمي است ز بندي رسته نفس آدم ها سر به سر افسرده است روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا هر نشاطي مرده است دست جادويي شب در به روي من و غم مي بندد مي كنم هر چه تلاش او به من مي خندد نقشهايي كه كشيدم در روز شب ز راه آمد و با دود اندود طرح هايي كه فكندم در شب روز پيدا شد و با پنبه زدود ديرگاهي است كه چون من همه را رنگ خاموشي در طرح لب است جنبشي نيست دراين خاموشي دست ها پاها در قير شب است سهراب سپهری |
هنوز عاشق ترینم ای تو تنها باور من
به غیر از با تو بودن نیست هوایی بر سر من هنوز عطر تو مونده در فضای خونه ی من هنوزم بی قراره این دل دیوونه ی من فراموشم نکن!فراموشم نکن! تویی تنها دلیل,دلیل بودن من به یاد من باش فراموشم نکن من تشنه ی محبت,درد آشنای تشنه دلم به این جدایی هرگز نکرده عادت ناکامی از تولد همزاد بخت من بود ندارم از تو شکوه ای این سرنوشت من بود فراموشم نکن!فراموشم نکن! تویی تنها دلیل,دلیل بودن من به یاد من باش فراموشم نکن بی تو حدیث عشق رو دیگر باور ندارم جز با تو بودن آرزویی در سر ندارم می پیچد عطر خاطره در خلوت شبهای من تکرار اسم قشنگت شده عادت لبهای من فراموشم نکن!فراموشم نکن! تویی تنها دلیل,دلیل بودن من به یاد من باش فراموشم نکن |
گوش کن
به صدای دوردست من در مه سنگین اوراد سحرگاهی و مرا در ساکت آینه ها بنگر که چگونه باز با ته مانده های دستهایم عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم و دلم را خالکوبی می کنم چون لکه ای خونین بر سعادتهای معصومانه هستی من پشیمان نیستم از من ای محجوب من با یک من دیگر که تو او را در خیابانهای سرد شب با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت گفتگو کن و بیاد آور مرا در بوسه اندهگین او بر خطوط مهربان زیر چشمانت |
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری؟ ز غبار این بیابان؟ همه آرزویم اما.... چه کنم که بسته پایم.... به کجا چنین شتابان؟ به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک) |
اگه تو مال من بودی ماه از چشات طلوع می کرد
پرستو از رو دست تو نغمه هاشو شروع می کرد اگه تو مال من بودی کلاغ به خونش می رسید مجنون به داد اون دل زرد و دیوونش می رسید اگه تو مال من بودی همه خبردار می شدن ترانه های عاشقی رو سرم آوار می شدن اگه تو مال من بودی قدم رو پاییز میزدیم پاییز می فهمید که ماها زبونشو خوب بلدیم اگه تو مال من بودی انقد غریب نمی شدم من چی می خواستم از خدا دیگه اگه پیشت بودم اگه تو مال من بودی دور خوشی نرده نبود دل من اون آواره ای که شبا می گرده نبود اگه تو مال من بودی چشام به چشمات شک نداشت تنگ بلور آرزوم مثل حالا ترک نداشت اگه تو مال من بودی جهنمم بهشت می شد قصه ی عشق ما دو تا ، عبرت سرنوشت می شد اگه تو مال من بودی می بردمت یه جای دور یه جا که تو دیده نشی نباشه حتی کمی نور اگه تو مال من بودی ، می ذاشتمت روی چشام بارون می خواستی می بارید ، ابر سفید گریه هام اگه تو مال من بودی برگا تو پاییز نمی ریخت شمعی که پروانه داره ، اشک غم انگیز نمی ریخت اگه تو مال من بودی قفس دیگه اسیر نداشت آدما دارا می شدن ، دنیا دیگه فقیر نداشت اگه تو مال من بودی خیال نمی کنم باشی پس می رم و می کشمت پیش خودم تو نقاشی |
اکنون ساعت 09:20 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)