![]() |
شش
تابستان انعکاس سرخ گیلاس و سبزی سایه بود انعکاس هفت سنگ و تب بعد از ظهر به کنار هر گلی که می رسیدم می خواستم تمام پروانه های جهان را خبر کنم بر شاخه ها می نشستم و سرود سبز سوت و سکوت را برای جوجه های کوچک گنجشک می خواندم تا مادر بزرگ بیاید و از بیم سقوط و سستی شاخه بگوید تابستان کودکی ام تنها با گیلاس سرخ باغ و مهر مادربزرگ معنا می گرفت وقتی که می خندید خیل خطوط خاطره ی اینه را پر می کرد دستانش به عطر حلوا و حنا و ریحان عادت کرده بود و موهای سفیدش را همیشه به رسم بهار های بی برگشت گذشته می بافت همیشه عکس ها ی کوچک کوچ را نگه می داشت عکس گیوه ، گندم ، گام عکس باغ ، برنو ، بهار و عکس رنگ و رو رفته ی پریروز پدر بزرگ را قصه هایی برایمان می گفت که آنها را از مادربزرگ کودکی خود شنیده بود حالا ، از انعکاس سرخ گیلاس ها خبری نیست شاخه ها توان وزن مرا ندارند و گنجشک های شوخ شاخه نشین به زبانی غریب سخن می گویند غریب |
هفت
مادربزرگ می گفت در عمق صندوق بی قفل خود نشان و نقشه ی دیار دوری را نهان کرده است که در آنجا بادی از بیشه ی بوسه ها نمی گذرد می گفت وقتی در آن دیار نام سار و صنوبر را فریاد می زنی کوه ها صدای تفنگ و تیشه را برنمی گردانند آنجا سف سبز سپیدارها بلند و حنجره ی خروسها پر از صدای فانوس و صبح و ستاره است حالا گاهی هوس می کنم سراغ صندوق بروم بازش کنم و نشان آن وادی دور را بیابم اما می ترسم ستاره جان می ترسم حکایت آن جزیره ی رؤیا تنهاخیال خامی در دایره ی بی مدار دریا باشد |
هشت
به کجا می بری مرا ؟ به کجا م یبری مرا ؟ با توام ای خاتون خوب خواب وخاطره زلال زرد روسری چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی ؟ استخاره می کنی ؟ به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده ای یا از آوار آواز و توارد ترانه می ترسی ؟ به فکر خواب وخستگی چشمهای من نباش امشب هم میهمان همین دفتر و دیوان درد و دریایی یادت هست نوشته بودم در این حدود حکایت همیشه کسی خواب دختری از قبیله ی بوسه را می بیند ؟ باور کن ،هنوز دست به دامن گریه که می شوم تصویر لرزانی از ستاره و صدف در پس پرده ی دریا تکان می خورد نمی دانم چرا بارش این همه باران غبار غریب غروبهای بهار و بوسه را از شیشه های این همه پنجره پک نمی کند تو چی ؟ طلا گیسو تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته یی خبر از راز زیارت هر روز من با سکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری ؟ آه ! می دانم سکوت اینه ها همیشه جواب تمام سوال های بی جواب بغض و باران است |
نه
وقتی کبوتر واژه یی تور بی طناب ترانه می افتند بر می دارمش می بوسمش و رهایش می کنم همان بوسه برای تداوم ترانه ام کافی ست به زدودن اشکی از زوایای گریه ها رضایت نمی دهم نمی خواهم شعرم را به خط خوش بنویسم نمی خواهم از پی واژه ها تا پلکان کتاب و کوره راه لغت نامه ها سفر کنم تنها می خواهم دمی سر بر شانه یی بگذارم و به اندازه ی دوری دست مرداب و دامن درناها گریه کنم دیگر اینکه چرا شانه یی آشناتر از سپیدی کاغذ و قامت قلم نمی یابم جوابش در چشم های توست که شهد نام و شکوه شانه ات را از گریه های من دریغ می کنی حالا که کسی در حوالی خلوت خاموش ما نیست لحظه یی به دور از قافیه های غرور و گلایه به من بگو ایا تمام این ترانه های اشک آلود به تکرار آن روزهای زلال زنبق و رازقی نمی ارزند ؟ |
ده
حالا از تمامی قصه ، تنها قاب عکسی مانده ست که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد حالا باران که می اید خک این دختر خالی هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد حالا مدام از پی نشانی تو فنجان های قهوه را دوره می کنم مدام این چشم بی قرار را با بغض و بهانه ی باران آشنا می کنم مدام این دل درمانده را با باور برودت عشق آشتی می دهم باید این ساده بداند بانوی برفی بیداری ها دیگر به خانه ی خواب و خاطره باز نخواهد گشت |
یازده
نه اینکه بی تو نخندم نه اما به خدا تمام این خنده های خام بی خیال به یک تبسم کوتاه دیدار چهارشنبه ها نمی ارزند به تبسم ساعت نه صبح یا دقیقتر بگویم نه وبیست دقیقه ی صبح حالا اگر بانگ بیست و بهانه ی ساعت در ازدحام واژه و وزن موازی ترانه نمی گنجد گناهش به گردن تو که من و این دل درمانده را چشم در راه طنین تبسم می گذاشتی حالا هنوز نه صبح چهارشنبه ها که می شود کنار خیال خالی اتاقک تلفن می ایستم دل به دامنه ی رویا می دهم و تو را می بینم که با لباسی به رنگ بنفشه های بنفش به سمت پسکوچه های پرسه و پروانه می روی نه اینکه بی تو نخندم نه اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم تمام خطوط این خنده های خواب آلود با رگبار گریه های شبانه از رخساره ی خسته و خیسم پک می شوند |
دوازده
شب ها که در خیابان خلوت خواب پا به پای غرور و قافیه می روی مرگ با لباس چین دار بلندش پای پنجره ی اتاقم می اید سوت می زند و منتظر می ماند قوطی قرص های این قلب بی قرار که سبک تر شد مرگ هم بر می گردد می رود سراغ سرایدار پیر همسایه نه ! عزیز دلم تازگی بوف کور هدایت را نخوانده ام اینها که نوشتم حقیقت محض است باور نمی کنی ، یک شب به کوچه ی دلتنگ ما بکوچ کنار همان درخت که پر از خاطرات خط خورده است بایست و تماشا کن تا ببینی چسلامده به دامن دریا و گریه می روم بس کن ای دل ساده صفحه صفحه برای که گریهمی کنی ؟ کتاب کبود گریه ها را آهسته ببند تا خواب بی خروس بانوی بهار را بر هم نزنی گوش کن! درمانده ی درد آلود از پس پرده های پنجره صدای سوت می اید |
سیزده
وصیتم این است این قلم خیس گریه را به کودکی در جنوب جستجو بسیار تا در دفتر مشق های نا تمامش بنویسد آن مرد سیب دارد آن مرد انار دارد آن مرد سبد ندارد یا هر پرنده یی را که از پهنای پنجره ی کلاسش گذشت نقاشی کند گوش کن صدای آن پری پریشان نی نواز را می شنوی که هنوز بعد از گذشت این همه روز خواب بلند دریا راآشفته می کند ؟ نمی خواهم جز او کسی برایم گریه کند راضی به غلتیدن قطره یی هم بر گل گونه هایت نیستم می خواهم در جنگلی از درختان کاج خکم کنند تا عطر سوزنی کاجها همیشه با من باشد مثل نگاه تو که تا خاموشی واپسین فانوس افروخته ی دنیا همراهم است برای کفت هم همان ترمه ی تا خورده ی یادگاری خوب است تنها اگر به قبای قاصدکی بر نمی خورد تاری از طلای مویت را در دست من بگذار می خواهم وقتی به انتهای آسمان رفتم آن را به موهای بلند خورشید گره بزنم تا هر کس خورشید را نگاه کند خطوط پک چهره ی تو را ببیند آن وقت همه خواهند دانست بانوی بهاری من که بوده است همین را می خواهم و دیگر هیچ |
چهارده
صدای گام های گریه می اید دوباره آمدی کنار پنجره ، شعری نوشتی و رفتی این بار صدای قدم های تو را از پس پرده گاه گناه وگریه شنیدم حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس کدام شاعر غزلپوش شبانه ، عشق را در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت اما تو که نشانی شاهراه ستاره را نمی دانی همیشه از سیب و ستاره و روشنی قصرهای کاغذی که می نوشتم می گفتی هزار پروانه هم که بر برگهای دفترت بچسبانی پینه ی پیر و یاس علیل باغچه ی ما گل نمی دهد هیچ وقت بهار طلایی روز و رویا را باور نکردی ! گل من هیچ وقت خدا |
پانزده
دیگر نه من نه این معانی معیوب دیگر نه من نه این شهادت اشک دیگر از تکرار ترانه خسته ام از این پنجره های بسته خسته ام! بانو خسته ام از ایندقایق بی لبخند باران ببارد یا نبارد من می روم با دست هایت چتری برای پروانه ها بسازم دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم ؟ یا اصلا ندانم که کدام شاعر شبتاب قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد ؟ من که خوب می دانم بادبادک بی تاب تمام ترانه ها همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد دیگر چه فرق می کند که بدانم باد از کدام طرف می وزد |
اکنون ساعت 06:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)