آخرين برگ به آخرين برگ سپيداري كه در يك پائيز در مقابل باد مقاومت مي كرد ريشه دارم در خاك كهنم پرچم عشق است حرفم سخنم جنس آتش دارد پيرهنم باد مي آيد باد مي فزايد برافروختنم باد مي آيد باد مي نوازد او موسيقي پائيزي را برگها را مي رقصاند، مي لرزاند باد مي تازد با موسيقي خشم مي زند شلاق بر جان و تنم من نمي ريزم ليك من نمي افتم ليك بسته بر عشق دل خويشتنم هم اگر بايد ريخت هم اگر بايد رفت هم اگر مي روبد باد از وطنم آخرين تن به خزان داده باغ آخرين سبز درافتاده به مرگ آخرين برگ منم. مجتبي كاشاني كه مقالات و شعرهايش سرشار از حس شيرين انسان دوستي، عشق و اميد است، شلاق باد پائيزي بر جان و تنش را خريد و سرود و افروخت و با پرچم سخن عشق در كهن خاك وطـن ماندگار شد. او مدير فيلسوف بود و شاعر بود و سرانجام در غروب پاييـزي 23 آذرماه 83 خامـوش شد و روح سراسر عشق و ايمانش به آسمان ابديت پرواز كرد. .. |
شبی از شب های زمستان بود
و در آن شب من به انگیزه ی تنهایی گریه میکردم اشک هایم همه یخ زد و در آن اشک بلور روی هر گونه خویش عکس و تندیس تورا می دیدم که مرا می بینی و به دیوانگی ام می خندی ! فریاد تندیس - ماهر |
آسمان می گرید به حال من و تو
شاید او میداند فراق من و تو بعد از آن گرد و غبار طوفان شده نورانی دل های من و تو حال نوبت ماست که با هم باشیم شود الگوی خلایق عشق من و تو با مرگ هرگز پایان نگیرد زیبا ترین ریبا عشق من و تو در قیامت نیز ما با همیم و بس چه جهنم چه بهشت با هم میرویم من و تو |
يک نفر هست که از پنجرهها
نرم و آهسته مرا میخواند گرمی لهجه ی بارانی او تا ابد توی دلم میماند یک نفر هست که در پرده ی شب طرح لبخند سپیدش پیداست مثل لحظات خوش کودکیام پر ز عطر نفس شببوهاست یک نفر هست که چون چلچلهها روز و شب شیفته ی پرواز است توی چشمش چمنی از احساس توی دستش سبدی آواز است یک نفر هست که یادش هر روز چون گلی توی دلم میروید آسمان، باد، کبوتر، باران قصهاش را به زمین میگوید یک نفر هست که از راه دراز باز پیوسته مرا میخواند |
يا دارم در غروبي سرد سرد
ميگذشت از كوچه ما دوره گرد دادميزد : كهنه قالي ميخرم دسته دو جنس عالي ميخرم كاسه و ظرف سفالي ميخرم گر نداري كوزه خالي ميخرم اشك در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهي كشيد بغضش شكست اول ماه است و نان در سفره نيست اي خدا شكرت ولي اين زندگيست ؟ بوي نان تازه هوشش برده بود اتفاقامادرم هم روزه بود خواهرم بي روسري بيرون دويد گفت آقا سفره خالي ميخريد ؟ :53: |
اسیر
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم تویی آن آسمالن صاف و روشن من این کنج قفس مرغی اسیرم ز پشت میله های سرد تیره نگاه حسرتم حیران به رویت در این فکرم که دستی پیش اید و من ناگه گشایم پر به سویت در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خاموش پر بگیرم به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست اگر هم مرد زندانبان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نیست ز پشت میله ها هر صبح روشن نگاه کودکی خندد به رویم چو من سر می کنم آواز شادی لبش با بوسه می اید به سویم اگر ای آسمان خواهم که یک روز از این زندان خامش پر بگیرم به چشم کودک گریان چه گویم ز من بگذر که من مرغی اسیرم من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را |
حلقه
دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است همه گفتند : مبارک باشد دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است فروغ فرخ زاد. |
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعر ها و شورها به راه پر ستاره ه می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکه های شب شدم چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیده ام به کهکشان به بیکران به جاودان کنون که آمدیم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیر پا مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب براه ما چگونه قطره قطره آب میشود صراحی سیاه دیدگان من به لالای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو میدمی و آفتاب می شود فروغ فرخ زاد. |
عاشقانه
ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر تو ام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شایدم بخشیده از اندوه پیش همچو بارانی که شوید جسم خک هستیم ز آلودگی ها کرده پک ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه مژگان من ای ز گندمزار ها سرشارتر ای ز زرین شاخه ها پر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردید ها با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست ای دلتنگ من و این بار نور ؟ هایهوی زندگی در قعر گور ؟ ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمی انگاشتم درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن سرنهادن بر سیه دل سینه ها سینه آلودن به چرک کینه ها در نوازش ‚ نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن زر نهادن در کف طرارها گمشدن در پهنه بازارها آه ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته چون ستاره با دو بال زرنشان آمده از دوردست آسمان از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی همآغوشی گرفت جوی خشک سینه ام را آب تو بستر رگهایم را سیلاب تو در جهانی این چنین سرد و سیاه با قدمهایت قدمهایم براه ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده گیسویم را از نوازش سوخته گونه هام از هرم خواهش سوخته آه ای بیگانه با پیراهنم آشنای سبزه زاران تنم آه ای روشن طلوع بی غروب آفتاب سرزمین های جنوب آه آه ای از سحر شاداب تر از بهاران تازه تر سیراب تر عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست چلچراغی در سکوت و تیرگیست عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد این دگر من نیستم ‚ من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم آه می خواهم که بشکافم ز هم شادیم یکدم بیالاید به غم آه می خواهم که برخیزم ز جای همچو ابری اشک ریزم هایهای این دل تنگ من و این دود عود ؟ در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟ این فضای خالی و پروازها ؟ این شب خاموش و این آوازها ؟ ای نگاهت لای لایی سحر بار گاهواره کودکان بی قرار ای نفسهایت نسیم نیمخواب شسته از من لرزه های اضطراب خفته در لبخند فرداهای من رفته تا اعماق دنیا های من ای مرا با شعور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته چون تب عشقم چنین افروختی لا جرم شعرم به آتش سوختی فروغ فرخ زاد. |
روي آن شيشه تبدار تو را "ها" كردم
اسم زيباي تو را با نفسم جاكردم شيشه بدجور دلش ابري و باراني شد شيشه را يك شبه تبديل به دريا كردم با سرانگشت كشيدم به دلش عكس تو را عكس زيباي تو را سير تماشا كردم |
ياری اندر کس نمی بينيم ياران را چه شد
دوستی کي آخر آمد دوستداران را چه شد آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد کس نمی گويد که ياری داشت حق دوستی حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد لعلي از کان مروت بر نيامد سالهاست تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار مهربانی کي سر آمد شهرياران را چه شد گوی توفيق و کرامت در ميان افکنده اند کس به ميدان در نمی آيد سواران را چه شد صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد زهره سازی خوش نمي سازد مگر عودش بسوخت کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد حافظ اسرار الهی کس نمي داند خموش از که ميپرسی که دور روزگاران را چه شد |
واژه را كاشتيم
براي آنكه در دشتها فردا برويد! واژه را با باد درآميختيم تا در آسمان حقيقت پرواز كند! شعر را ركاب سنگ كرديم تا در كوهها تاريخي نو قيام كند! امّا دريغا..دريغ! دشتها را چنان برگي سوزانديم آسمان را قفس كرديم و كوهها را ترور.. بدينگونه شعر نيز اينك به ويرانهاي سوخته مبدل شده است! شاعر بزرگ ِ کُرد « شیرکو بی کَس » |
بسیار چیزها هستند، زنگ می زنند و
از یاد می روند و سپس می میرند همچو تاج و عصاي مُرصّع و تخت پادشاهان! بسیار چیزهای دیگری هستند نمی پوسند و از یاد نمی روند و هرگز نمی میرند همچو کلاه و عصا و کفش های چارلی چاپلین. « شيركو بي كَس» |
حرف ها دارم با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم و زمان را با صدايت مي گشايي ! چه ترا دردي است كز نهان خلوت خود مي زني آوا و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟ در كجا هستي نهان اي مرغ ! زير تور سبزه هاي تر يا درون شاخه هاي شوق ؟ مي پري از روي چشم سبز يك مرداب يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟ هر كجا هستي ، بگو با من . روي جاده نقش پايي نيست از دشمن. آفتابي شو! رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر. مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد. و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا. روز خاموش است، آرام است. از چه ديگر مي كني پروا؟ سهراب |
من لاله ی آزادم ، خود رويم و خود بويم در دشت مکان دارم، هم فطرت آهويم آبم نم باران است ، فارغ ز لب جويم تنگ است محيط آن جا،در باغ نمی رويم من لاله ی آزادم ، خود رويم و خود بويم از خون رگ خويش است ،گررنگ به رخ دارم مشّاطه نمی خواهد زيبايی رخسارم بر ساقه ی خود ثابت ، فارغ ز مددکارم نی در طلب يارم ، نی در غم اغيارم من لاله ی آزادم ، خود رويم و خود بويم هر صبح نسيم آيد ، بر قصد طواف من آهو برگان را چشم، از ديدن من روشن سوزنده چراغستم ، در گوشه ى اين مامن پروانه بسى دارم ، سرگشته به پيرامن من لاله ى آزادم ، خود رويم و خود بويم ازجلوه ى سبز و سرخ ، طرح چمنى ريزم گشته است ختن صحرا ، از بوى دلاويزم خم مى شوم از مستى،هرلحظه و مى خيزم سر تا به قدم نازم ، پا تا به سر انگيزم من لاله ى آزادم ، خود رويم و خود بويم جوش مى و مستى بين، در چهره ى گلگونم داغ است نشان عشق، در سينه ى پرخونم آزاده و سرمستم ، خو كرده به هامونم رانده ست جنون عشق ، از شهر به افسونم من لاله ى آزادم ، خود رويم و خود بويم از سعى كسى منّت بر خود نپذيرم من قيد چمن و گلشن ، بر خويش نگیرم من بر فطرت خود نازم ، وارسته ضميرم من آزاده برون آيم ، آزاده بميرم من من لاله ى آزادم ، خود رويم و خود بويم {پپوله} {پپوله} {پپوله} |
مرا درياب
تو اي تنهاترين شاهد تو اي تنها در اين دنيا و هر دنيا بجز تو آشنايي من نمييابم بجز تو تكيهگاه و همزباني من نميخواهم مرا درياب تو ميداني كه من آرام و دلپاكم و ميداني كه قلبم جز به عشق تو و نام تو و ياد تو نخواهد زد و ميداني كه من ناخوانده مهماني در اين ظلمتسرا هستم مرا درياب كه من تنهاترين تنهاي بيسامان اين شهرم مرا بنگر.. مرا درياب قسم به راز چشمانم به اقيانوس بيپايان رويايم به رنگ زرد به رنگ بيوفاييها به عشق پاك به ايمانم به چين صورت مادر به دست خستهي بابا به آه سرد تنهايي به قلب مردهي زاغان به درد كهنهي زندان به اشك حسرت روحم به راز سر به مُهر سينهي اسبم اگر دستم بگيري و از اين زندان رها سازي برايت عاشقانه شعر خواهم گفت همين يك قلب پاكم را و روح بيقرارم را كه زندانيست به تو اي مهربان تقديم خواهم كرد مرا از غربت زندان رها گردان نگاه بيپناهم بر در زندان تنهايي روح خستهام خشكيد مرا درياب مرا درياب كه غمگينم « شعر از: ئهوين » |
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه رفتم به در صومعهی عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد در میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار من یار طلب کردم و او جلوهگه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار او خانه همی جوید و من صاحب خانه هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو در میکده و دیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید دیوانه منم من که روم خانه به خانه عاقل به قوانین خرد راه تو پوید دیوانه برون از همه آیین تو جوید تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه بیچاره بهائی که دلش زار غم توست هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر خیالی به امید کرم توست یعنی که گنه را به از این نیست بهانه « شعر از شیخ بهایی » |
بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید ، غریبانه بگردید یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟ ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟ پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید کلید در امید اگر هست شمایید درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟ به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید « هوشنگ ابتهاج » |
از غم دوست در ایم میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم سالها میگذرد حادثه ها می آید انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشید |
.:: سوگسرودی از کدکنی، برای پرویز مشکاتیان ::.
سوگسرودی از کدکنی، برای پرویز مشکاتیان
محمدرضا شفیعی کدکنی ای دوست وقت خفتن و خاموشی ات نبود وز این دیار دور فراموشی ات نبود تو روشنا سرود وطن بودی و چو آب با خاک تیره روز هماغوشی ات نبود میخانه ها ز نعره تو مست میشدند رندی حریف مستی و مینوشی ات نبود دود چراغ موشی دزدان ترا چنین مدهوش کرد و موسم خاموشی ات نبود سهراب اضطراب وطن بودی و کسی زینان به فکر داروی بیهوشی ات نبود در پرده ماند نغمه آزادی وطن کاندیشه جز به رفتن و چاوشی ات نبود در چنگ تو سرود رهایی نهفته ماند زین نغمه هیچ گاه فراموشی ات نبود ای سوگوار صبح نشابور سرمه گون عصری چنین سزای سیه پوشی ات نبود 21 سپتامبر 2009، پرینستون |
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان یک چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.. « فروغ » |
يا رب تو مرا به يار دمساز رسان، آوازه دردم به هم آواز رسان. آن كس كه من از فراق او غمگينم، او را به من و مرا به او باز رسان.
|
شعر
بیا در كوچه باغ شهر احساس
شكست لاله را جدی بگیریم اگر نیلوفری دیدیم زخمی برای قلب پر دردش بمیریم بیا در كوچه های تنگ غربت برای هر غریبی سایه باشیم بیا هر شب كنار نور یك شمع به فكر پیچك همسایه باشیم بیا ما نیز مثل روح باران به روی یك رز تنها بباریم بیا در باغ بی روح دلی سرد كمی رویا ی نیلوفر بكاریم بیا در یك شب آرام و مهتاب كمی هم صحبت یك یاس باشیم اگر صد بار قلبی را شكستیم بیا یك بار با احساس باشیم بیا به احترام قصه عشق به قدر شبنمی مجنون بمانیم بیا گه گاه از روی محبت كمی از درد لیلی بخوانیم بیا از جنگل سبز صداقت زمانی یك گل لادن بچینیم كنار پنجره تنها و بی تاب طلوع آرزوها را ببینیم بیا یك شب به این اندیشه باشیم چرا این آبی زیبا كبود است شبی كه بینوا می سوخت از تب كنار او افق شاید نبوده ست بیا یك شب برای قلبهامان ز نور عاطفه قابی بسازیم برای آسمان این دل پاك بیا یك بار مهتابی بسازیم بیا تا رنگ اقیانوس آبیست برای موج ها دیوانه باشیم كنار هر دلی یك شمع سرخست بیا به حرمتش پروانه باشیم بیا با دستی از جنس سپیده زلال اشك از چشمی بشوییم بیا راز غم پروانه ها را به موج آبی دریا بگوییم بیا لای افق های طلایی بدنبال دل ماهی بگردیم بیا از قلبمان روزی بپرسیم كه تا حالا در این دنیا چه كردیم بیا یك شب به این اندیشه باشیم به فكر درد دلهای شكسته به فكر سیل بی پیایان اشكی كه روی چشم یك كودك نشسته به فكر سیل بی پایان اشكی كه روی چشم یك كودك نشسته به فكر اینكه باید تا سحرگاه برای پیوند یك شب دعا كند ز ژرفای نگاه یك گل سرخ زمانی مرغ آمین را صدا كرد به او یك قلب صاف و بی ریا داد كه در آن موجی از آه و تمناست پر از احساس سرخ لاله بودن پر از اندوه دلهای شكیباست بیا در خلوت افسانه هامان برای یك كبوتر دانه باشیم اگر روزی پرستو بی پناهست برای بالهایش لانه باشیم بیا با یك نگاه آسمانی ز درد یك ستاره كم نماییم بیا روزی فضای شهرمان را پر از آرامش شبنم نماییم بیا با بر گ های گل سرخ به درد زنبقی مرهم گذاریم اگر دل را طلب كردند از تو مبادا كه بگویی ما نداریم بیا در لحظه های بی قراری به یاد غصه مجنون بخوابیم بیا دلهای عاشق را بگردیم كه شاید ردی از قلبش بیابیم بیا در ساحل نمناك بودن برای لحظه ای یكرنگ باشیم بیا تا مثل شب بوهای عاشق شبی هم ما كمی دلتنگ باشیم كنار دفتر نقاشی دل گلی از انتظار سرخ رویید و باران قطره های آبیش را به روی حجم احساس پاشید اگر چه قصه دل ها درازست بیا به آرزو عادت نماییم بیا با آسمان پیمان ببندیم كه تا او هست ما هم با وفاییم بیا در لحظه سرخ نیایش چو روح اشك پاك و ساده باشیم بیا هر وقت باران باز بارید برای گل شدن آماده باشیم از مجموعه اشعار پروانه ات خواهم ماند / مریم حیدرزاده |
شعر
http://divine-lass.persiangig.com/1flower.gif چقدر فاصله اینیجاست بین آدم ها چقدر عاطفه تنهاست بین آدم ها كسی به حال شقایق دلش نمی سوزد و او هنوز شكوفاست بین آدم ها كسی به خاطرپروانه ها نمی میرد تب غرور چه بالاست بین آدم ها و ازصدای شكستن كسی نمی شكند چقدر سردی وغوغاست بین آدم ها میان كوچه دل ها فقط زمستانست هجوم ممتد سرد ماست بین آدم ها زمهربانی دل ها دگر سراغی نیست چقدر قحطی رویاست بین آدم ها كسی به نیت دل ها دعا نمی خواند غروب زمزمه پیداست بین آدم ها و حال آینه را هیچ كس نمی پرسد همیشه غرق مدا راست بین آدم ها غریب گشتن احساس درد سنگینی ست و زندگی چه غم افزارست بین آدم ها مگر كه كلبه دل ها چقدر جا دارد؟ چقدر راز و معماست بین آدم ها سلام آبی دریا بدون پاسخ ماند سكوت ، گرم تماشاست بین آدم ها چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل و اهل عشق چه رسواست بین آدم ها چه می شود همه از جنس آسمان باشیم؟ طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها میان این این همه گل های ساكن اینجا چقدر پونه شكیباست بین آدم ها تمام پنجره ها بی قرار بارانند چقدر خشكی و صحراست بین آدم ها و كاش صبح ببینم كه باز مثل قدیم نیاز و مهر و تمناست بین آدم ها بهار كردن دل ها چه كار دشواریست و عمر شوق،چه كوتاست بین آدم ها میان تك تك لبخندها غمی سرخ ست و غم به وسعت یلداست بین آدم ها به خاطر تو سرودم چرا كه تنها تو دلت به وسعت دریاست بین آدم ها |
عصا کش گر افتد فتد کور هم شنیدم گروهی زمردان کور نمودند عزم مکان های دور همه کورها را خبر ساختند یکی زان میان راهبر ساختند جلو دار شد کور بر کورها کشید آنهمه کور بر دور ها به هر جا که می رفت می بردشان به جاهای بیراهه و بی نشان روان داشت از پی یکی کاروان همه بی خبر از زمین و زمان سر گله هر جا رود دم رود به کعبه رود یا که بر رم رود جلو دار افتاد بر قعر چاه که نا آشنا بود با چاه و راه پی اش پیروان نیز می اوفتاد چنان چه بر افتاده بود اوستاد هر آن کور كو در ته صفٌ بود بر افتادی او نیز هم دیر وزود عصا کش گر افتد فتد کور هم قسم بر کتاب و قسم بر قلم ... |
آنانكه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند ره زين شب تاريك نبردند به روز گفتند فسانه اي و در خواب شدند خيام |
پاييز اي بهار برگ ريز پاييز اي صداي قلب من پاييز اي گلشن آشنايي سلام ... چقدر به تو وابسته ام در اولين شب زمستان دلم براي تو تنگ مي شود و گونه هايم خيابان نمناک يک شب پاييزيست ... به ياد دارم شبهايي را که تا سحر در خيابان هاي اين شهر پاييزي در زير بغض ابرهايت قدم بر ميداشتم و خاطرات شيرين درد را با تو تکرار مي کردم و سحرگاه رفتگر خاطرات را جارو مي کرد و به جوي مي سپارد ... به ياد دارم غرش آسمانت را در هنگام آشتي دو ابر ... پاييز اي کاش ميدانستم به کجا خواهي رفت تا نامه ايي برايت مي نوشتم ... پاييز آن شب يادت هست ؟ يادت هست با هم باريديم ؟ يادت هست تو بر من فرياد ميزدي و من ... فقط مي باريدم ... پاييز تو رفتي ولي من به پاس آن شب هنوز ميبارم .. پاييز بهانه شب هاي دلتنگي پاييز پر احساس ترين معشوقه پاييز آغوش دلهاي عاشق |
گـفتی کـه بــرو، رفـتـم و خـامــوش شــدم بــا یــاد و خــیــال تــو، هــم آغــوش شـدم غم نیست، کـه فـرمان تو بردم ای دوست از خــاطــر تــو، گـرچـهفـرامـــوش شــدم |
يك شب به دنبال ماه از اين شهر خواهم رفت
شهر كه چه بگويم (از اين جهنم خواهم رفت) به آنجايي مي روم كه سينه هاي دخترانش از فراق يار گل داده باشد و كوچه كوچه اش بوي عزيز تو را بدهد |
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی، بال های استعاری لحظه های كاغذی را روز و شب تكرار كردن خاطرات بایگانی، زندگی های اداری آفتاب زرد وغمگین، پله های رو به پایین سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری عصر جدول های خالی، پارك های این حوالی پرسه های بی خیالی، نیمكت های خماری رونوشت روزها را روی هم سنجاق كردم: شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها خاك خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری روی میز خالی من، صفحه باز حوادث درستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری . |
بشنو از نی چون حکایت میکند..
نشنو از نی !نی نوای بینواست بشنو از دل حریم امن خداست نی چو سوزد خاک وخاکستر شود دل چو سوزد خانه ها ویران شود.... |
خزان زندگی سروده شکوه عمرانی
خزان زندگی سروده شکوه عمرانی
خزان زندگی زیباست لبالب از خاطره ها، غم ها و شادیهاست و زیباتر از غروبی بی انتها دوران پر باریهاست نشانه ی رنج درپیشانی هاست دوران قصه ها ی دلنشین وشورانگیز مادر بزرگهاست ولی افسوس در اغاز خزان زندگی این عزیزان همچون قطرات باران از صفحات زندگی محو میشوندو همانند برگهای خشگ پاییزی طعمه ی جویبار میگردند ثمره ی سالها رنج ومصیبت تنهایی ،بی همزبانی وبدینسان است که آینه ی قلب رئوفشان در هم می شکند و مینوشند نابهنگام شراب تلخ نیستی را بیائید بیایید دست دوستی در دستانشان نهیم و بنوشیم از جام پر بارشان و بر گیریم قطره ای از دریای تجربیاتشان بپذیریم انها را با آغوشی باز و فراخ وبیاویزیم بگوش پند هایشان را همچون گوشواره ای زرین و بسازیم زینت بخش جان و روان فردا خیلی دیر است فردا خیلی دیر است شکوهه عمرانی |
بوسه ی سلام
بوسه ی سلام
http://2.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0...0/gelara51.jpg بی گمان درپس رفتن ها " باز گشتی " نهفته بود .. تا در حریم میان کلام ودست وگرمی، نگاه وآتش وسوزندگی ،سلام را بوسه ای باشد، میان گنگی احساسی که دورافتاده از نزدیکی ها.. به دگربار شراری می گرفت ، تا نقش دلواپس دلتنگی ،گم شود ، در لمس دستها،ودر آغوش نگاه ، و ختم" بدرود" را ،به انباری ببخشد که تا دیروز پشت پرچین های سبز، اما بی روح ،پنهان بود! اگرچه همیشه وهمواره حس میشد در میانه ی دل!!! ورنج می بخشید بر " بدرود" دیروز و شتابی داشت بر " سلام" ِ دوباره ی همیشه ماندن، واز سفر دست کشیدن!!! و نقش آبی یک عمر ،،دوستت دارم ،، را بر قاب هستی عشق میکشید ...!!! اما نه بر دیواراتاق پشتی خانه، که بر خلوت ِ همیشه ساکت شبانه ای، که قلم،در بی قلمی ها ، هزار واژه را نقاشی میکرد ! تا او بداند بی واژه نمانده است در دوری نگاه در ندیدن چهره ناشناخته ای که آشنا میزد و غریبه نبود!! میدانی آخر، در بین حروف و واژه و قلم دلبستگی بسیار بود، با دستهای نوشتن ,مرتبط به رگهای ره کشیده از دل بر قلمى که بسیار گفتنى داشت!! تا " بدورد" را، به آبی احساسی بسپارد، که میدانست ، در عمق آسمان بی انتها ، جایگاهی دارد،ا ز تبلور احساسی که ، اگرچه بی سخن مانده بود... اما قلم را از،، دستهای گرم قلبی،، بر خطوط کاغذ میکشید !!! که تنها واژه سلام ، میدانست وبس !!!... اینگونه نیز، در رسم باز هم گذشتن از شبی، میشد باز هم دوباره نوشت و تکرار مداوم دوستت دارم را به واژه سپرد تا هزار نقش تازه را رنگ زند بر بوم بودنها... ویکروز سرانجام در نگاه تو بگوید:سلام ... در رسم واژه و شعر تو!! در رسم هزار بار عاشقى ، هزار بارتکرار دلواژ ه هاى ناگفته! گاه دلتنگی غروب میکند در کنج آسمان دل و،،سه باره ،،شاعر میشوم !!! هزار باره عاشق!!! |
گرگی میان گله رها شد، چه میکنی؟ دستت ز دست دوست رها شد، چه میکنی؟ وقتی کلید خانه دهد پاسبان به دزد غارتگری به میل و رضا شد، چه میکنی؟ خفاش گر تلاوت خورشید سر دهد کرگس اگر به جای هما شد، چه میکنی؟ گر قا مت مقدس دلداده گان شکست قتل و قتال عشق روا شد، چه میکنی؟ خونت اگر حلال شمردند و ریختند آتش زدند و عشق فنا شد، چه میکنی؟ بگشا ی لب که دل ز جفا پاره پاره شد شیطان اگر به جای خدا شد، چه میکنی؟ .... راحله یار، وقتی که گرگ بره نما شد چه میکنی؟ |
پر کن پیاله را که این آب آتشین دیری است ره به حال خرابم نمی برد این جام ها که در پی هم می شود تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش گرداب می رباید و آبم نمی برد من با صمند سرکش وجادویی شراب تا بی کران عالم پندار رفته ام تا دشت پرستاره اندیشه های گرم، تا مرز ناشناخته مرز و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریز پا، تا شهر یادها دیگر شراب هم جز ساکنان بستر خوابم نمی برد هان ای عقاب عشق! از اوج قله مه آلود دوردست پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من آنجه ببر مرا که عقابم نمی برد آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد در راه زندگی با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با این که ناله می کشم از دل که آه، آه دگر فریب هم به سرابم نمی برد پر کن پیاله را .. |
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب ،در صبح باز باشد عجبست اگر توانم که سفرکنم ز دستت بکجا رود کبوتر که اسیر باز باشد ؟ زمحبتت نخواهم که نظر کنم برویت که محب صادق آن است که پاکباز باشد بکرشمۀ عنایت ، نگهی بسوی ما کن که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟ چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟ تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد نه چنین حساب کردم ،چو تو دوست میگرفتم که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد دگرش چو باز بینی،غم دل مگوی سعدی که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد قدمی که بر گرفتی به وفا و عهد یاران اگر از بلا بترسی ،قدم مجاز باشد ... |
فکربلبل همه ان است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش ... ایکه در کوچه معشوقه ما میگذری برحذر باش که سر می شکند دیوارش ان سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا بسلامت دارش ... |
هر پریزاده عاشق، اسمتو از مــن می پــرسه
تو همونفرشته هستی که از آسمون رسیــدی از تـن ابــرا گذشتی پاک و مهــــربونرسیـــدی سیبهای ســرخ بهشتو واســه سوغاتی آوردی شــدی دلــدادهعـاشق، دلتو به مـــن سپردی روی قلب مــــــن نوشتــی توی قلبتم همیشه تــو تمــوم آرزومــی، زندگی بـــی تـــو نمیشه |
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما |
چه تازی باشم چه سامی چه سومری باشم چه سلتی قند دلم برهوت را آب میکند مهم نیست ماهیانم کفتر باز باشند یا مرغ عشق بفروشند به حساب حافظ اما گوش کن به صدای روح باستانی ام بخوان از روی خطوط میخی حک شده بر پیشانی ام خاتون نقشه ی جهان ام من قنات به قنات در قعر این چاه کبیر آتش اگر بزنم تار مویی از زال شاهنامه ام را تا نخ نازک شمایل خضرت خاکستر می شود به من نگاه نکن مرا ببین --------------- بانوي نازنين مينو نصرت |
اکنون ساعت 12:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)