پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 12-27-2010 09:44 PM



از بیخ عرب است

این اصطلاح برای کسی به کار برده می شود که یا نادان است یا با وجود مدارک فراوان با کمال بی پروایی دست از انکار واضحات بر نمی دارد .
پیش از ظهور اسلام زبان رسمی در ایران زبان پهلوی ساسانی بود که به گویش های گوناگون به آن سخن می گفتند. حمله و تسلط اعراب بر ایران ، اساس قومیت و ملیت ایران را متزلزل ساخت و فرهنگ و ادب کشور ما را دگرگون کرد. خط در ایران عربی گردید و زبان عربی در بسیاری نقاط جای زبان پهلوی و شاخه های گوناگون آن را گرفت. با این حال نتوانست زبان و فرهنگ ملی و قومی ایرانیان را ریشه کن کند . با همت و پایمردی دانشمندان و بزرگان میهن پرستی چون فردوسی ، شیرازه فرهنگ و ملیت ایران از تند باد حوادث مصون ماند.
حکومت های طاهریان ، صفاریان و سامانیان در خراسان، اگر چه در تجدید استقلال ایران کوشش بسیار کردند و در احیای آداب و رسوم ایرانی تلاش نمودند، لیکن چون در عصر آنان استقلال و تمامیت ایران هنوز نضج لازم را نگرفته بود، ناگزیر بودند که به ظاهر در حفظ و نگهداری رابطه دوستی و سیاسی خود با دربار خلفای عباسی اظهار علاقه کنند تا نهال نورس استقلال کشور که پس از نزدیک به دو سده تسلط اعراب دوباره جوانه زده بود، با تند روی ها ی بی مورد و احساسات دور از عقل و منطق به کلی ریشه کن نشود.
از این رو در دوره ی حکومت این سلسله های ایرانی، در خراسان زبان و خط عربی در امور دیوانی و حکومتی جایگزین خط و زبان فارسی گردید و بسیاری از بزرگان ادب خراسان نیز زبان عربی را آموختند و به کار بردند.
اما اهالی خراسان که به فرهنگ و ادب پارسی علاقه و دل بستگی فراوان داشتند درباره ی هر ایرانی که عربی می نوشت و با به عربی سخن می گفت به کنایه می گفتند که « از بیخ عرب شده است » ، یعنی عرق و حمیت ایرانی و ایرانی نژاد بودن خود را که مثل روز، روشن و آشکار است انکار می کند و یکسره عرب شده است.
در واقع چون ایرانیان در آن هنگام نفوذ بیگانگان را نمی پذیرفتند و در عین حال نیز توانایی مبارزه و مخالفت آشکار با حاکمان عرب را نداشتند، حس ملیت خواهی و میهن پرستی خود را در عبارت هایی مانند " از بیخ عرب شده " به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می کشیدند.
این اصطلاح اگر چه امروز دیگر مصداقی ندارد، همچنان در مورد کسانی که جاهل هستیند یا بدیهیات را انکار می کنند به کار برده می شود.


behnam5555 12-27-2010 09:46 PM


با آب خزینه رفیق گرفتن

http://s1.picofile.com/tannazi/%D8%A...9%86%D9%87.jpg


این ضرب المثل را برای کسانی به کار می برند که بدون هزینه کردن و با سرمایه دیگران دوستی دیگران را به خود جلب می کنند

.
در گذشته در همه ی شهر ها و روستاهایایران حمام عمومی وجود داشت.

در این حمام ها که دارای خزینه بودند آدابی مرسوم بود که انجامبرخی از آن ها جنبه ی ضرب المثل پیدا کرده است.
گاهی اتفاق می افتاد که کسی در حال لیف زدن در شرایطی که چشمان خود را نمی توانست باز کند دستش به مشربه ( ظرف آبی که در حمام استفاده می شد ) می خورد و در حالیکه چشمانش می سوخت به آب هم دسترسی نداشت. معمولا اگر کسی متوجه این موضوع می شد مشربه ای آب از خزینه بر می داشت و بر سر و روی آن فرد گرفتار می ریخت . در این موقعیت فرد از کسی که آب بر سرش ریخته شادمان و سپاسگزار می شد . یکی دیگر از آداب حمام های خزینه این بودکه هر کس وارد حمام می شد برای اظهار ادب نسبت به بزرگ تر ها که در صحن حمام نشستهو مشغول کیسه کشی و صابون زدن بودند، فورا یک مشربه آب گرم از خزینه ی حمام بر میداشت و بر سر آن بزرگ تر می ریخت و این کار را به ترتیب تقدم برای یکایک بزرگ ترانتکرار می کرد.سنت دیگر این بود که هر کس وارد خزینه می شد به همه ی کسانیکه در خزینه مشغول شست و شو بودند سلام همگانی می داد و در همان پله ی اول خزینه،دو دست را زیر آب کرده و کفی از آب خزینه بر می داشت و به دیگران تعارف می کرد. یعنی با آن آب مفت و مجانی به آشنا و بیگانه اظهار محبت می کرد و چه بسا که از اینرهگذر پایه ی دوستی و صمیمیتی با افراد بیگانه در حمام گذاشته می شد.از اینرو بود که مردم درباره ی کسی که همیشه تنها با رفتار خوب و محترمانه و بدون خرجو زحمت یا با سرمایه دیگران دوست پیدا می کرد این اصطلاح را به کار می بردند و می گفتند : فلانی با آبخزینه دوست می گیرد

behnam5555 12-27-2010 09:47 PM


بند را آب دادن
مراد از این ضرب المثل بی احتیاطی کردن و فاش کردن اسرار است و آن را هنگامی به کار می برند که با وجود همه ی تاکیداتی که برای پنهان نگاه داشتن چیزی شده است، آن چیز را فاش و برملا سازند
کشاورزان در گذشته از چوب و سنگ بر روی نهرها و رودخانه های کوچک آب بندی می ساختد تا آب آن ها را به درون کانال هایی که ساخته بودند هدایت کنند و زمین های خود را آبیاری نمایند.
این بند ها را از چوب های ضخیم و مقاوم می ساختند و برای آن که بند را آب نبرد آن را به شکل مخروط می ساختند و درون آن را با سنگ های بزرگ پر می کردند تا بند بتواند فشار آب رودخانه تحمل کند، زیرا در غیر این صورت بند را آب می برد و جهت آب به سوی کانال هایی که برای آبیاری ساخته شده بودند بر نمی گشت و مزرعه شان بی آب می ماند. در چنین حالتی کشاورزان برای نشان دادن ناراحتی خود از بی دقتی و بی احتیاطی که در ساختن بند به کار برده شده بود اصطلاحا می گفتند: بند را آب دادند ، یعنی بند را به دست آب دادند، یا آن را خوب نبستند ،و آب به مزارع نرسید و زراعت خشک شد .
این اصطلاح سپس برای هرگونه موارد بی دقتی و بی احتیاطی، از جمله فاش کردن اسرار که از روی بی دقتی و بی احتیاطی باشد به کار برده شد و مردم گفتن " فلانی بند را آب داد " را مجازا به معنی فاش کردن راز از سر بی دقتی به کار گرفتند.


behnam5555 12-27-2010 09:48 PM


آب زیر کاه

این اصطلاح در باره ی کسی به کار می رود که در لباس دوستی و خیر خواهی برای دستیابی به اهداف خود، دیگران را فریب می دهد و به آنان خیانت می کند.
در گذشته یکی از ترفندهای جنگی آن بود که در مسیر حرکت دشمن که از میان مزارع و کشتزارها می گذشت باتلاق هایی پر از آب حفر کنند و روی آن را زیبا و طبیعی با کاه و علف بپوشانند تا دشمن هنگام عبور از این مناطق در آن افتاده و غرق شود. بدین ترتیب پیشتازان سپاه دشمن و سوارکاران آن ها در این باتلاق های سرپوشیده فرو می رفتند و با کند شدن پیشروی آنان این فرصت برای مدافعان آن منطقه فراهم می آمد تا سپاه خود را آماده و تجهیز نمایند.
این حیله ی جنگی در مبارزات مردم ویتنام علیه امریکائیان نیز به کار گرفته شده است و ویت کنگ ها در درون جنگل ها کودال های کوچک یا بزرگی حفر و پر از آب می گردند و سر نیزه و سیخ های بلند دیگری را نیز در آن ها قرار می دادند و روی آن ها را با کاه و برگ و علف می پوشاندند و سربازان امریکایی که از آب زیر کاه خبر نداشتند هنگام پیشروی در این گودال های پر از آب و سرنیزه می افتادند و با فرو رفتن سرنیزه ها در بدنشان و غرق شدن در آب با مرگ هولناکی کشته می شدند.


behnam5555 12-27-2010 09:49 PM


از کوره در رفتن
و

تو بدم ، بمیر و بدم

بسیاری از مثل و ها ضرب المثل های ایرانی ریشه در زندگی واقعی آنان دارد.
مثلا ضرب المثل از کوره دررفتن به دورانی باز می گردد که آهنگران از کوره و دم برای گداختن آهن استفاده می کردند. آنان به خوبی می دانستند که آهن برای گداخته شدن باید به آهستگی گرم شود و اگر به صورت ناگهانی آن را گرم می کردند آهن با حالت انفجاز و صدایی مهیب از کوره به بیرون پرتاب می شد و اصطلاحا می گفتند " از کوره دررفته است "
از این رو برای توصیف رفتار غیر طبیعی افراد خشمگین آنان را به آهنی که از کوره ای به بیرون پرتاب شده باشد تشبیه کرده و از این اصطلاح آهنگری استفاده می شود .
آهنگران معمولا برای گرم نگهداشتن کوره خود از شاگردانی استفاده می کردند. نقل است که روزی آهنگری شاگرد جدیدی را به استخدام درآورد. شاگرد آهنگر که در روز اول کار خود به شدت از ایستاده دمیدن خسته شده بود از استاد آهنگر پرسید می توانم بنشینم و بدمم؟
استاد گفت بله. دقایقی بعد گفت می توانم لم بدهم و بدمم؟ استاد گفت بله . او که از در روز اول کار خود به سختی خسته شده بود از استاد سوال کرد می توانم بخوابم و بدمم؟
استاد با تشر گفت "تو بدم ، بمیر و بدم" .
این اصطلاح هم زمانی به کار می رود که از کسی می خواهند کاری را به نتیجه برساند و هر کاری که لازم است خود تصمیم بگیرد و انجام دهد.
عبارت " دمت گرم " هم از این حرفه قدیمی که در حال انقراض است به جامعه نفوذ کرده است. روشن بودن و فعال بودن دم آهنگری ( که معمولا با ذغالسنگ گرم می شد) نشانه رونق کار دکان آهنگری بود. از این رو وقتی مردم می خواستند در تعارفات روزمره خود برای کسی آرزوی رونق کار بکنند برای او عبارت ‌" دمت گرم " را به کار می بردند.
اکنون این عبارت هم سنگ یک عبارت تشکر آمیز یا محبت آمیز به کار می رود و بسیاری از مردم از ریشه آن خبر ندارند.



behnam5555 12-27-2010 09:50 PM



آبشان توی یک جوی نمی رود


" آبشان توی یک جوی نمی رود»

ریشه ضرب المثل آبشان توی یک جوی نمی رود یا آبشان از یک جوی نمی گذرد به دوران گذشته ای باز می گردد که مردم دسترسی به آب لوله کشی نداشتند و معمولا در نوبت های مشخصی آبی که از قنات ها یا رودخانه ها به آبادی می رسید را در آب انبار ها یا حوض ها ذخیره می کردند.
این کار درد سر های زیادی داشت از جمله آنکه معمولا این کار در شب و گاهی نیمه های شب انجام می شد تا از آلودگی دباغ ها ، گازر ها ( رختشو ها ) و افرادی که از آب جوی برای شستن فرش و ظروف استفاده می کردند در امان بمانند و آب پاک تری را روانه آب انبار ها یا حوض ها بکنند. این آب معمولا به همه گونه مصرفی از جمله نوشیدن می رسید هنگامی که نوبت آب خانواده ای می شد و آب در جوی ها راه می افتاد هر کس کوشش می کرد پیش از آن که جریان آب قطع شود زودتر آب خود را برداشت کند و این عجله و شتاب زدگی و عدم رعایت نوبت موجب می شد که در این شب ها چنان غوغا و قشقرقی در محلات به راه بیفتد که دیگر کسی نمی توانست تا صبح بخوابد.
در روستاها که موضوع آب گیری و آبیاری مزارع به عنوان یک عنصر اقتصادی مهم جنبه حیاتی داشت این وضعیت بسیار شدیدتر بود و کشاورزان هنگام آب گیری گاه با داس و بیل و چوب به جان یکدیگر می افتادند و یکدیگر را زخمی و حتی به قتل می رساندند. بنا براین و برای جلوگیری از پیش آمدن چنین مشاجراتی بود که هر کس کوشش می کرد آب مورد نیاز خود را از جویی برندارد که آنانی که با او مشاجره دارند از آن بر می دارند و از این رو است که اکنون ضرب المثل " آبشان از یک جوی نمی گذرد " را در مورد کسانی به کار می برند که بر سر موضوعی با یکدیگر نمی سازند و با هم مشاجره دارند و هرگاه میان دو یا چند تن در انجام کاری توافق و سازگاری وجود نداشته باشد از این عبارت برای نشان دادن رابطه ی آنان استفاده می شود .
خاطره : یکی از قدیمی ها که خدایش بیامرزد نقل می کرد که هرگاه در خانه ورستایی مان نان می پختیم برای ساختن خمیر از آب حوض خانه استفاده می کردیم و برای آنکه آب سالم تری مورد استفاده قرار گیرد آن را با صافی یا پارچه ای تمیز صاف می کردیم . آنچه در صافی باقی می ماند کرم و لارو حشرات بود و حجم آن آنقدر زیاد بود که به عنوان غذا به مرغ و خروس ها می دایم ..(یکی از دلایل بیمارهای عفونی فراوانی که در گذشته وجود داشت همین آبهای غیر بهداشتی بود ) الله اکبر از این همه نظافت .



behnam5555 12-27-2010 09:52 PM


کلاهش پس معرکه است
در این دوره ـ زمانه بچه ها و جوانان و حتی بسیاری از بزرگسالان خود را با وسایل و ابزار مدرن و پیشرفته ای مثل رایانه و اینتر نت و امثال آن سرگرم می کنند اما 60 -70 سال پیش سرگرمی زیادی برای مردم وجود نداشت . عده ای معرکه گیر با نمایش های خیابانی مردم را سرگرم می کردند و عده ای دور ْ آنان جمع می شدند تا سرگرم شوند. هنوز هم این اصطلاح کاربرد دارد که کسی که در جایی مثلا یک مهمانی جمعی را دور خود جمع می گویند فلانی معرکه گرفته است .
در آن دوره که مردم غالبا کلاه یا دستار به سر داشتند دور معرکه گیر جمع می شدند و برنامه مارگیری و پاره کردن زنجیر و قدرت نمایی های واقعی و غیر واقعی او را تماشا می کردند، اگر کسی با حرکتی غیر متعارف مانع کار دیگران می شد کلاه او را بر می داشتند و به پشت جمعیت پرت می کردند ، او نیز ناچار می شد برای برداشتن کلاه خود محل را ترک کرده و در پشت جمعیت به دنبال کلاه خود بگردد. دیگران به او که از تماشای معرکه گیری باز مانده بود می گفتند

" کلاهش پس معرکه است"

امروزه این اصطلاح هنگامی به کار می رود که فردی از قافله کار عقب مانده باشد و امیدی به نتیجه نداشته باشد.



behnam5555 12-27-2010 09:54 PM


همه ماست ها را کیسه کردند...

روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه دستور داد که کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافه ی ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می خواهی ؟ ماست معمولی یا ماست مختارالسلطنه ! مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست معمولی همان است که از شیر می گیرند و بدون آب است و با قیمت دلخواه. اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان میبینید و یک ثلث ماست و باقی آب است و به نرخ مختار السلطنه می فروشیم و بدان نیز لقب دادیم. حال کدام می خواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کرده و بند تنبانش رامحکم ببستند. سپس طغار دوغ را از بالا در دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوارش را از بالا به مچ پاهایش ببستند. سپس به او گفت: آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از شلوارت خارج شود که دیگر جرات نکنی ماست داخل آب بکنی!
چون سایر لبنیات فروش ها از این ماجرا با خبر شدند، همه ماست ها را کیسه کردند.

behnam5555 12-27-2010 09:55 PM


کرسی شعر یا ....؟


برخی از واژه ها گاهی آنقدر تغییر شکل می یابند که پیدا کردن ریشه آن مشکل و گاه غیر ممکن می شود
یکی از این واژه ها " کرسی شعر " است.


در سالهای دور آن زمان که مردم نه برق داشتند و نه سرگرمی ، به ویژه در زمستانها با شب های طولانی ، چاره ای نبود جز آنکه مردمان در ساعات اولیه شب با یک لامپا ( چراغ گردسوز) اتاق را روشن نگه داشته و زیر کرسی خود را گرم کنند . برای اینکه اهل خانه ( که معمولا از تعدادی زیادی فرزندان ریز و درشت تشکیل می شد ) حوصله شان سر نرود پدر خانواده ( که معمولا سطح سواد بالایی هم نداشت ) شعر های ضربی می خواند و بقیه یا تکرار می کردند و یا به صورت بند گردان پاسخ می داند . مثلا شعر معروف عمو سبزی فروش ... بعله .... سبزی کم فروش ... بعله ... ( الخ ) یکی از این اشعار بود.
این اشعار که بنیه ادبی محکمی نداشت به " کرسی شعر " معروف شده بود و هرگاه کسی مطلبی که بنا و بنیان محکمی نداشت بر زبان جاری می کرد آن را به کرسی شعر تشبیه می کردند. گرچه این واژه کم کم تغییر شکل عجیبی پیدا کرده که حتی نگارنده از نگارش آن شرم دارد اما جایگاه معنایی خود را تقریبا حفظ کرده و همچنان به عنوان سخن بیهوده بکار می رود.


behnam5555 12-27-2010 09:58 PM


فکسنی

فکسنی هم از جمله واژه هایی روسی (Fkussni) است که در زبان محاوره ما ایرانی ها کاربرد زیادی پیدا کرده است . فکسنی در زبان روسی به معنی " بامزه " است اما در ایران به کنایه و واژگونه به معنی بی‌خود و مزخرف به ‌کار برده می شود.
اصولا ایرانی ها از کنایه و طعنه استفاده زیادی می کنند به همین دلیل ضرب المثل " برعکس نهند نام زنگی ، کافور " به وجود آمده است . یعنی به کسی که زنگی ( سیاهپوست ) است می گویند کافور که ماده ای سفید رنگ می باشد.
به همین سیاق ضرب المثل " به کچل می گویند زلفعلی " به وجود آمده است.
به هر صورت فکسنی معمولا به کسی یا چیزی اطلاق می شود که زهوار درفته و داغان شده باشد.
جالب است بدانید "داغی " به معنای قطعه مستعمل و استفاده شده یک خودرو در میان مکانیک ها بسیار رایج است و مخفف رایج واژه داغان می باشد. مثلا اگر کسی بخواهد میل لنگ خودرو خود را عوض کند بعد از تعمیر خودرو مکانیک می گوید " داغی " آن را ( یعنی قطعه داغان شده آن را ) در صندوق عقب گذاشته ام . یا اگر شما بخواهید باتری خودرو خود را تعویض کنید معمولا از شما خواسته می شود که " داغی " آن را تحویل دهید.



behnam5555 12-28-2010 06:07 PM



حرف مفت


این اصطلاح را در مورد سخن بیهوده، بی ارزش و ناروا به کار می برند
در سال ١۲۷۴ هجری قمری و در زمان ناصر الدین شاه قاجار، میرزا ملکم خان ناظم الدوله نخستین خط تلگراف را بین قصر گلستان و باغ لاله زار کشید. پس از آن، با بستن قرارداد با شرکت های خارجی، اندک اندک خطوط تلگرافی نیز میان ایالات و ولایات ایران کشیده شد. و ارتباطات تلگرافی میان تهران و شهرهای مهم ایران برقرار گردید.

در آن زمان که تلگراف خانه در تهران افتتاح شد، مردم باور نمی کردند که امکان مخابره ی تلگرافی از شهری به شهر دیگری وجود داشته باشد و از فاصله های بسیار دور بتوان حرف دیگران را خواند یا شنید. کسانی نیز بودند که به وجود ارواح و شیاطین در سیم های تلگراف باور داشتند و مردم را از مخابره ی تلگرافی سخت پرهیز می دادند.
از این رو با وجود تشویق دولت برای بهره گیری از تلگراف، مردم زیر بار نمی رفتند و این موضوع را بیشتر شوخی می پنداشتند و این کارشان موجب گردیده بود که دولت که خرج زیادی کرده بود با زیان رو به رو گردد.
علیقلی خان مخبرالدوله، وزیر تلگراف وقت تدبیری به خاطرش رسید و با اجازه ی شاه چند روزی را به مردم اجازه داد که رایگان با دوستان و اقوام خود در شهرهای دیگر گفت و گو کنند، چیزی بپرسند و جواب بخواهند، تا خود یقین کنند که تلگراف شعبده بازی یا سحر و جادو نیست.
« مردم هم ازدحام کردند و سیل مخابرات به ولایات روان شد.» هر کس هر چه در دل داشت، از سلام و تعارف و احوال پرسی و گله و گلایه و شوخی و جدی بر صفحه ی کاغذ آورده و به طرف مخاطب مخابره نمود ، زیرا که حرف « مفت» بود و پولی برایش نمی خواستند.

چندی که گذشت و مراد دولت که جلب مشتری برای مخابره و تلگراف بود تامین گردید و حالا دیگر مردم نیز به آن عادت کرده بودند، مخبرالدوله دستور داد بر صفحه ی کاغذی بزرگی نوشتند : « از امروز به بعد حرف مفت قبول نمی شود » ( یعنی مردم باید برای آن پول بپردازند) و آن را بر بالای در ورودی تلگراف خانه آویزان کردند و برای هر کلمه یک عباسی ( یک پنجم ریال ) با مردم حساب کردند.
پیدا است که برای آن هایی که به زدن « حرف مفت » عادت کرده بودند، به هیچ روی قابل پذیرش نبود که کسی به آنان بگوید که «دیگر حرف مفت نزن » چون «حرف» قیمت دارد و بی تامل نباید به گفتار دم زد. از این روی عبارت « حرف مفت» در اذهان مردم باری منفی پیدا نمود و در شمار عبارات ناخوشایند قرار گرفت و رفته رفته مردم کسانی را که بدون تامل و اندیشه سخنی می گویند با عبارت «حرف مفت نزن» پاسخ دادند.
این را نیز بیافزایم که از روزی که صحبت از پول به میان آمد و « حرف مفت» بی اعتبار گردید، مطالب تلگرافی نیز از حالت عادی و طبیعی خارج گردید و مردم برای آن که پول کم تری برای حرف هایشان بپردازند، آن ها را تا آن جا که می توانستند کوتاه و فشرده نمودند و اصطلاح « تلگرافی حرف زدن » نیز از همین جا است.
شاید خواندن این داستان که با موضوع حرف مفت بی ارتباط نیست نیز خالی از لطف نباشد.
روزی فردی می خواست به خانواده اش خبر بدهد که خواهرش " آذر " بر اثر تیر اندازی درگذشته است . از آنجا که در مخابره تلگراف عدد و تاریخ کلمه به حساب نمی آمد و رایگان بود متنی را به این شکل آماده کرد و از تلگرافچی شهرش خواست که‌ آن را رایگان مخابره کند . " آذر ، تیر ، خرداد ، مرداد "



behnam5555 12-28-2010 06:09 PM




بادنجان دور قاب چیدن

http://s1.picofile.com/tannazi/%D8%A...8%A7%D9%86.jpg

( افراد متملق و چاپلوس را به این نام و نشان می خوانند و به این وسیله از آنان و رفتار خفت آمیزشان به زشتی یاد می کنند.)
در دوران ناصرالدین شاه، بزرگان و رجال سیاسی برای نشان دادن مراتب اخلاص و چاکری خود به پادشاه، به آشپزخانه ی شاهنشاهی می رفتند و یا چهار زانو بر زمین می نشستند و مانند خدمه های آشپزخانه بادنجان ها را پوست می کندند، یا آن که بادنجان ها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قاب های آش و خورش می چیدند.
شادروان عبدالله مستوفی در کتاب " شرح زندگانی من " ( ج ١ ، برگ ۲۸۷ ) می نویسد : « من خود عکسی از این آشپزان دیده ام که صدراعظم مشغول پوست کندن بادنجان و سایرین هر یک به کاری مشغول بودند».
این رجال سیاسی حساب کار را طوری داشتند که شاه حتما بتواند آنان را هنگام سرزدن به چادرها در حال بادنجان دور قاب چیدن ببیند و در این کار دقت و سلیقه ی بسیار به کار می بردند. تا شادی خاطر شاه فراهم آید.
دکتر فووریه، پزشک مخصوص شاه در کتاب " سه سال در دربار ایران " ( برگ ١۸١ ) می نویسد : « . . . . اعلیحضرت مرا هم دعوت کرد که در کار این آشپزان شرکت کنم. من هم اطاعت کردم و در جلوی مقداری بادنجان نشستم و مشغول شدم که این شغل جدید خود را تا آن جا که می توانم به خوبی انجام دهم. در همین موقع ملیجک به شاه گفت که بادنجان هایی که به دست یک نفر فرنگی پوست کنده شود نجس است. شاه امر را به شوخی گذراند. اما محمد خان پدر ملیجک تمام بادنجان هایی را که من پوست کنده بودم جمع کرد و عمدا آن ها را با نوک کارد بر می چید تا دستش به بادنجان هایی که دست من به آن ها خورده بود نخورد. بعد بادنجان ها و سینی و کارد را با خود بیرون برد


behnam5555 12-28-2010 06:10 PM


باج سبیل
http://s1.picofile.com/tannazi/%D8%B...9%8A%D9%84.jpg

( هر گاه کسی با زور و قلدری پول یا چیزی از کسی بگیرد در اصطلاح عمومی به آن باج سبیل می گویند. امروزه که دوران زور و قلدری به معنی گذشته سپری شده است، این اصطلاح را بیش تر در مورد اخاذی و رشوه گیری به کار می برند. )
ریش و سبیل در دوران های گوناگون تاریخ ایران دارای قدر و ارزش گوناکون بوده است. ماد ها دارای ریش و موی بلند بوده اند که موجب زحمت و دردسر آنان نیز می شده است، زیرا یونانی ها که ریش خود را می تراشیدند در جنگ های تن به تن ریش بلند سربازان ایرانی را به دست می گرفتند و با ضربات خنجر آنان را از پای در می آوردند.
در عهد اشکانیان موی بلند و ریش انبوه جنگجویان ایرانی و فریادهای هول انگیز آنان به هنگام جنگ در سپاه دشمن رعب و وحشت ایجاد می کرد. در عهد ساسانیان ریش به قدر سبیل اعتبار و رونق نداشته است و ایرانیان دارای سبیل های بلند بوده و ریش خود را به کلی می تراشیدند.
در صدر اسلام و پس از آن تا حمله ی مغول و تیمور، سبیل از رونق افتاد و ریش های بلند قدر و اعتبار یافت. در عصر مغول دوباره ریش بی اعتبار شد و " سبیل چنگیزی " رونق یافت. در عصر صفوی تا پادشاهی شاه عباس ، بار دیگر ریش بلند و انبوه مورد توجه قرار گرفت.
در آن روزگاران ریش و سبیل برای مردان و گیسوان بلند برای زنان ایرانی تا آن اندازه مایه ی زیبایی و افتخار بود که چون می خواستند گناهکاری را شدیدا مجازات کنند اگر مرد بود ریشش را می تراشیدند و اگر زن بود گیسویش را می بریدند.
شاه عباس صفوی با گذاشتن ریش مردان سخت مخالف بود و خود او در تصاویرش با سبیل بلند و افراشته دیده می شود. در زمان او ریش های بلند ترکان را " جاروی خانه " می نامیدند ( سیاحت نامه ی شاردن، جلد ۴ ، ص ۲١۶ ).
عشق و علاقه ی شاه عباس به سبیل گذاشتن تا حدی بود که : « شاه عباس سبیل را آرایش صورت مرد می شمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیش تر و کم تر حقوق می پرداخت. ( سیاحت نامه ی شاردن، همان جا ).
حکام ولایات و فرماندهان نظامی نیز ناگزیر از پیروی بودند و به دارندگان سبیل " شاه عباسی " و " افراشته ای " که مورد توجه شاه عباس بود به فراخور کیفیت و تناسب سبیل، حقوق و مزایای بیش تر می دادند که به " باج سبیل " تعبیر می گردید.
و چون این سبیل داران، یعنی حکام و فرماندهان وقت، به آنچه که بابت سبیل خود دریافت می کردند قانع نبودند، از کدخدایان و روستائیان نیز به زور و اجبار، پول و جنس و اسب و آذوقه می گرفتند که اهالی این اضاؤفه در آمد را نیز باج سبیل نام نهاده بودند.


behnam5555 12-28-2010 06:12 PM


الکی

( کارهای بدون مطالعه و نقشه و نیز رفتار غیر حقیقی و به طور کلی هر چه را که واقعیت ندارد، بی هدف و یا بی دوام باشد الکی می نامند. )
این اصطلاح مترادف با " کشکی " است و برای نام گذاری آن دو علت را ذکر کرده اند.
● در گذشته که هنوز الک سیمی معمول نبود، پارچه های بسیار نازک پنبه ای را مانند الک سیمی به چوب وصل می کردند و آرد و سایر چیزهای نرم را برای بیختن از آن عبور می دادند. عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من ( جلد سوم، ص ۲۷٣ ) چنین می نویسد : « این پارچه های پنبه ای دوام و قوامی نداشت، به همین مناسبت پارچه های نازک و بی دوام را الکی می گفتند ( یعنی فقط به درد الک ساختن می خورد). کم کم این معنی مجازی را منبسط کرده و امروز دیگر این توصیف را به کلیه ی چیزهای بی دوام و بی ثبات و بی ترتیب و بی موقع و حتی اخبار بی اصل هم می دهند. »
● در مقاله ی آقای علینقی بهروزی در مجله ی هنر و مردم ( شماره ی ١۰١ ، ص ۵۲ ) در باره وجه تسمیه ی واژه ی الکی چنین آمده است :
« معنی و مفهوم کلمه ی الکی بیش تر سخن یا عمل نسنجیده و بدون فکر قبلی و هدف مشخص است و این شاید از معنی دیگر کلمه ی الک گرفته شده باشد، زیرا چون آن که می دانیم، لفظ الک علاوه بر معنی آردبیز ( لغتنامه ی دهخدا )، معنی یکی از قطعات چوبی را که در بازی " الک دولک " به کار می رود نیز می دهد. در این بازی چوب بزرگ تر را دولک و چوب کوچک تر را الک می گویند.
رسم بازی چنان است که الک را به هوا انداخته و سپس با دولک می زنند تا به فاصله ای دور برود. زننده در هنگام زدن، مقصد و هدف معینی ندارد. مقصود او فقط زدن است و محل و هدف افتادن روشن نیست. بنابراین می توان تصور کرد که اصطلاح الکی از این بازی گرفته شده باشد، یعنی همان طور که در بازی الک دولک هنگام زدن هدف مشخصی را در نظر نمی گیرند و بدون تفکر می زنند، کارهای الکی نیز بدون تفکر و بی هدف انجام می شود.


behnam5555 12-28-2010 06:13 PM


آب زیر کاه

این اصطلاح در باره ی کسی به کار می رود که در لباس دوستی و خیر خواهی برای دستیابی به اهداف خود، دیگران را فریب می دهد و به آنان خیانت می کند. در گذشته یکی از ترفندهای جنگی آن بود که در مسیر حرکت دشمن که از میان مزارع و کشتزارها می گذشت باتلاق هایی پر از آب حفر کنند و روی آن را زیبا و طبیعی با کاه و علف بپوشانند تا دشمن هنگام عبور از این مناطق در آن افتاده و غرق شود. بدین ترتیب پیشتازان سپاه دشمن و سوارکاران آن ها در این باتلاق های سرپوشیده فرو می رفتند و با کند شدن پیشروی آنان این فرصت برای مدافعان آن منطقه فراهم می آمد تا سپاه خود را آماده و تجهیز نمایند.
این حیله ی جنگی در مبارزات مردم ویتنام علیه امریکائیان نیز به کار گرفته شده است و ویت کنگ ها در درون جنگل ها کودال های کوچک یا بزرگی حفر و پر از آب می گردند و سر نیزه و سیخ های بلند دیگری را نیز در آن ها قرار می دادند و روی آن ها را با کاه و برگ و علف می پوشاندند و سربازان امریکایی که از آب زیر کاه خبر نداشتند هنگام پیشروی در این گودال های پر از آب و سرنیزه می افتادند و با فرو رفتن سرنیزه ها در بدنشان و غرق شدن در آب با مرگ هولناکی کشته می شدند.


behnam5555 12-28-2010 06:15 PM


وام واژه ها ی روسی

و


فرانسوی

برخی وام واژه ها چنان در تار و پود زبان فارسی تنیده شده که اگر مثلا یک فرانسوی از همان واژه استفاده کند خیلی از ایرانی ها ذوق می کنند که فلان خارجی فلان کلمه را به همان معنایی به کار می برد که ما به کار می بریم. مثلا نخاله یکی از این واژه ها است . این واژه یادگار سربازخانه‌های قزاق‌های روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم بی‌ادب و گستاخ می‌گفته‌اند (Nakhal) و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و به‌ درد ‌نخور هم استفاده کرده‌اند.
اسکناس هم همینطور از واژه ها‌ی روسی (Assignatsia) که خود از واژه‌ی فرانسوی (Assigant) به معنی برگه‌ی دارای ضمانت گرفته شده است. اما واژه فاستونی داستان دیگری دارد . فاستونی پارچه ای است که نخستین بار در شهر باستون (Boston) در آمریکا بافته شده است وباستونی یا بوستونی می‌گفته‌اند. البته کلمات زیادی نظیر کلمن آب( فلاسک آب) ، ایزو گام ( عایق پشت بام ) ، تون ماهی (کنسرو ماهی )،دئوترم ( آبگرمکن ) و پلی استشن ( نوعی اسباب بازی اکلترونیکی ) وجود دارد که از برند یا آرم تجاری به جای نام هر محصول مشابه دیگر استفاده می شود.
واژه‌های زیر که همگی فرانسوی هستند را برخی پارسی می‌دانند:
آسانسور، آلیاژ، آمپول، املت، باسن، بتون، بلیت، بیسکویت، پاکت، پالتو، پریز، پلاک، پماد، پوتین، پودر، پوره، پونز، پیک نیک، تابلو، تراس، تراخم، تمبر، تیراژ، تور، تیپ، خاویار، دکتر، دلیجان، دوجین، دوش، دبپلم، دیکته، رژ، رژیم، رفوزه، رگل، رله، روبان، زیگزاگ، ژن، ساردین، سالاد، سانسور، سرامیک، سرنگ، سرویس، سری، سزارین، سوس، سلول، سمینار، سودا، سوسیس، سیلو، سن، سنا، سندیکا، سیفون، سیمان، شانس، شوسه، شوفاژ، شیک، شیمی، صابون، فامیل، فر، فلاسک، فلش، فیله، فیبر، فیش، فیلسوف، فیوز، کائوچو، کابل، کادر، کادو، کارت، کارتن، کافه، کامیون، کاموا، کپسول، کت، کتلت، کراوات، کرست، کلاس، کلوب، کلیشه، کمپ، کمپرس، کمپوت، کمد، کمیته، کنتور، کنسرو، کنسول، کنکور، کنگره، کودتا، کوپن، کوپه، کوسن، گاراژ، گارد، گاز، گارسون، گریس، گیشه، گیومه، لاستیک، لامپ، لیسانس، لیست، لیموناد، مات، مارش، ماساژ، ماسک، مبل، مغازه، موکت، مامان، ماتیک، ماشین، مانتو، مایو، مبل، متر، مدال، مرسی، موزائیک، موزه، مین، مینیاتور، نفت، نمره، واریس، وازلین، وافور، واگن، ویترین، ویرگول، هاشور، هال، هالتر، هورا و بسیاری از واژه‌های دیگر


behnam5555 12-28-2010 06:16 PM


چُسان‌فُسان

این کلمه از واژه‌ی روسی (Cossani Fossani) به معنی آرایش شده و شیک‌پوشیده گرفته شده است.
اما امروزه به معنی واقعی آرایش به کار نمی رود. معمولا هنگامی که فردی بخواهد با پوشیدن لباسی خاص یا نوعی آرایش خاص ، خود را به رخ دیگران بکشد یا بیش از حد خود نمایی کند دیگران با طعنه از واژه روسی " چسان فسان " استفاده می کنند.
روسها در زمان اشغال کشورمان در زبان فارسی بی تاثیرنبوده اند و نفوذ این زبان چنا ن است که معمولا ایرانی ها شکی در باره فارسی نبودن واژه های روسی به خود راه نمیدهند و غالبا تصور می کنند این واژه ها اصالتا فارسی است.

اما بیشترین کلماتی که تصور می رود فارسی است ، در اصل فرانسه هستند . مثلا واژه " شرو ور " از واژه‌ی فرانسوی (Charivari) به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته شده است.
اما این واژه در زبان فارسی به معنای حرف لغو و بیهوده به کار گرفته می شود . بار معنایی این واژه در زبان فارسی چنان منفی است که ادای آن نسبت به دیگری توهین تلقی می شود . البته جوانان این دوره گاهی به عنوان عبارتی که توام با شوخی و مضاح است به کار می برند .
در پست های بعدی کلمات فرانسه و روسی دیگری نظیر اسکناس ، فکسنی ، نخاله و بسیاری کلمات روسی دیگر مورد بررسی قرار خواهد گرفت.



behnam5555 12-28-2010 06:18 PM


زپرتی

زپرتی (Zeperti)) واژه‌ ای روسی به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان قزاق‌های روسی در ایران است، در آن دوران هرگاه سربازی به زندان می‌‌افتاد دیگران می‌گفتند فلانی " زپرتی " شد ...

و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت که اگر کار و بار کسی خراب می شد می گفتن فلانی زپرتی شده است.
وقتی این واژه شکل و جایگاه خود را تغییر داد عبارت های دیگری هم با آن ساخته شده است مثلان فلانی زپرتش درآمده است . یا کسی که مفلوک و گرفتار می شد می گفتند فلانی " زپرتش قمصور " شده است. نگارنده مبنای قمصور را نمی داند اما تلاش خواهم کرد تا ریشه این عبارت رانیز پیدا کنم .


behnam5555 12-28-2010 06:19 PM



هشلهف

مردم برای بیان این نظر که گویش برخی از واژه‌ها یا عبارات از یک زبان بیگانه تا چه اندازه می‌‌تواند نازیبا و نچسب باشد، جمله‌ی انگلیسی (I Shall have) به معنی من خواهم داشت را به مسخره هشلهف خوانده‌اند تا بگویند ببینید گویش این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر این واژه مسخره‌آمیز را برای هر واژه عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه پارسی و چه بیگانه) به کار می‌‌برند.
هنوز واژه های زیادی هستند که از زبان های عربی ، انگلیسی ، فرانسه ، ترکی و حتی مغولی به عاریت گرفته شده است . نمونه آن همین " عاریت " ی که در جمله قبل به کار رفته است. اما بسیاری از کلمات تغییر شکل پیدا می کنند گاهی هم بومی سازی می شوند. مثلا کانالهای بزرگی که برای فاضلاب یا برخی کارهای ساختمانی ساخته می شود در زبان انگلیسی MAN HOLEنام دارد که ایرانی ها ان را منهول ( بر وزن منقول ) تلفظ می کنند .
جالب است بدانید واژه " شیمی " چگونه به وجود آمده است . در دوره ای که ایرانیان در رشته شیمی و داروسازی حرف اول را می زدند کلمه " کیمیا " از فارسی به عربی نفوذ کرده و به" الکیمیاییه "تغییر شکل داده ، سپس از عربی به انگلیسی نفوذ کرده و " کیمیستری " شده است در گذر این واژه از زبان انگلیسی به فرانسه به " شیمیستری " تغیییر شکل یافته و با نفوذ زبان فرانسه در فارسی این کلمه به شکل شیمی مجددا وارد زبان فارسی شده است .
این روند نشان دهنده سیال بودن زبان ها است.


behnam5555 12-28-2010 06:22 PM


کلاهش پس معرکه است


در این دوره ـ زمانه بچه ها و جوانان و حتی بسیاری از بزرگسالان خود را با وسایل و ابزار مدرن و پیشرفته ای مثل رایانه و اینتر نت و امثال آن سرگرم می کنند اما 60 -70 سال پیش سرگرمی زیادی برای مردم وجود نداشت . عده ای معرکه گیر با نمایش های خیابانی مردم را سرگرم می کردند و عده ای دور ْ آنان جمع می شدند تا سرگرم شوند. هنوز هم این اصطلاح کاربرد دارد که کسی که در جایی مثلا یک مهمانی جمعی را دور خود جمع می گویند فلانی معرکه گرفته است .
در آن دوره که مردم غالبا کلاه یا دستار به سر داشتند دور معرکه گیر جمع می شدند و برنامه مارگیری و پاره کردن زنجیر و قدرت نمایی های واقعی و غیر واقعی او را تماشا می کردند، اگر کسی با حرکتی غیر متعارف مانع کار دیگران می شد کلاه او را بر می داشتند و به پشت جمعیت پرت می کردند ، او نیز ناچار می شد برای برداشتن کلاه خود محل را ترک کرده و در پشت جمعیت به دنبال کلاه خود بگردد. دیگران به او که از تماشای معرکه گیری باز مانده بود می گفتند
" کلاهش پس معرکه است"
امروزه این اصطلاح هنگامی به کار می رود که فردی از قافله کار عقب مانده باشد و امیدی به نتیجه نداشته باشد.



behnam5555 12-30-2010 11:20 PM


حال سری میزنیم به سایت خوب ومفید جس جو وتعدادی از ریشه ضرب المثلهای ایرانی را باز خوانی میکنیم بادرودو سپاس بی پایان به این سایت ایرانی.



لازم به ذکر است که منابع استفاده شده عبارتند از:

مراجع جمع آوری ضرب المثلهای فارسی:

امثال و حکم - علی اکبر دهخدا
کشکول شیخ بهایی - بهاء الدین محمد عاملی
کشکول عطار - محمد تقی عطارنژاد
گلستان و بوستان - سعدی
قصه های مثنوی معنوی - بدیع الزمان فروزانفر
فرهنگ ضرب المثل ها - علی توکلی
فرهنگ معین
فرهنگ عوام
فرهنگ لغات عامیانه






زین حسن تا آن حسن صد گز رسن


داستان:

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»

در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و كنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این كجا و آن كجا.»
ابتدا فكر می كردم كه در این ضرب المثل عامیانه دو كلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می كنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی كنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملك ساوه ای كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.

عمادالملك در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیك اندیش و برای سلطان مایه ی نیكنامی بوده است. در یكی از روزهای جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملك این مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می كند. چون شاعر می پرسد :«كدام كس از اركان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است كه حسن نام دارد.
چندی بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل كه در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می كند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود كه این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد كه بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»
و آنجا كه سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان كه دیدیم ملك و مملكت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و كشتار مردم بی گناه ایران واداشت.



behnam5555 12-30-2010 11:23 PM


زد كه زد خوب كرد كه زد

داستان:

هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.

می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟


منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !» زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.


behnam5555 12-30-2010 11:25 PM




روی یخ گرد و خاك بلند نكن


داستان:

وقتی كسی بیخود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند.

روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی توانست از كوره راه های یخ بسته كوه بگذرد در سر چفت (آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.



عصر كه می شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نكرد به او حمله كند چون می دانست كه سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فكری كرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا كرد.


بز گفت : «چیه؟ چه می خواهی؟» گرگ گفت : «اینجا نچر» بز گفت : «برای چه؟» گرگ گفت : «میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی» بز با خودش گفت : «شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم» بعد از گرگ پرسید : «خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم؟» گرگ گفت : «این زمین، زمین وقف است و علفش تو را فربه و چاق نمی كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر !»

بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت : «می دانم كه می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نكشم نمی شود آخر جان است بادمجان كه نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند.
خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «یخ سرگرد نده» بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من كه می دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می دانی هرچه به قله كوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می كشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند.»
گرگ گفت : «آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه». بز گفت : «آی گرگ ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می رفت نگاهی به پشت سرش می كرد بز هم كه می دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می چرد.
با خودش گفت : «اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم كه فرار كند.» با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت : «آهای بز ! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت : «من حرف تو را باور نمی كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم» گرگ گفت : «شرط تو چیه؟» بز گفت : «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می كنم.»
گرگ گفت : «خب اینكه كاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید كه نكند سگ ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره كردند.


behnam5555 12-30-2010 11:27 PM


راز دل به زن مگو با نو كیسه معامله نكن با آدم كم عقل رفیق نشو


داستان:

پدری به پسرش وصیت كرد كه در عمرت این سه كار را نكن. بعد از این كه پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنین وصیتی كرده؟ پیش خودش گفت : «امتحان كنم ببینم پدرم درست گفته یا نه». هم زن گرفت، هم قرض كرد هم با آدم كم عقل دوست شد.

روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیرزمین پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : «چه شده؟ خون ها مال چیست؟» مرد گفت : «آهسته حرف بزن. من یك نفر را كشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می كشم. چون غیر از من و تو كسی از این راز خبر ندارد. اگر كسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.»


زن، تا اسم كشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : «مردم به فریادم برسید. شوهرم یك نفر را كشته، حالا می خواهد مرا هم بكشد.» مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخدای ده كه كم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محكمه قاضی ببرد. در راه كه می رفتند به آدم نوكیسه برخوردند. مرد نوكیسه كه از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : «پولی را كه به تو قرض داده ام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوی و پول من از بین برود.»


به این ترتیب، مرد، حكمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.


behnam5555 12-30-2010 11:30 PM


رفتم اصفهان برای كار آسان كپه گذاشتند به سرم گفتند ببر آسمان


داستان:

می گویند شخصی در كارهای كشاورزی به این و آن كمك می كرد و مزد می گرفت، شایع شده بود كه در اصفهان كار آسان و پر درآمد زیاد است. آن مرد كه از كار كردن در مزرعه این و آن خسته شده بود راه اصفهان را در پیش گرفت كه هم كار آسانی پیدا كند، هم پول و دارایی زیادی گیرش بیاد.

موقعی كه به اصفهان رسید از یك نفر كار آسان و پر درآمد خواست. مرد اصفهانی او را به جایی برد كه در آنجا یك ساختمان چند طبقه می ساختند. كپه ای را پر از گل كرد و به سر او گذاشت و گفت : «این گل را ببر طبقه چهارم بده بنا» خلاصه آن روز را این آدم بیچاره كه خیال می كرد در اصفهان كار آسان و پر درآمد زیاد هست به كپه كشی گذراند و عصر هم خسته و كوفته پول كمی از صاحب كار گرفت و با خودش گفت : «اگر كار آسان اصفهان اینه وای به حال كار سختش !» فردای آن روز فرار را بر قرار ترجیح داد و به ده خودش رفت.

موقعی كه به ده رسید یك نفر از او پرسید كه : «در اصفهان كار آسون هست یا نیست؟» او در جوابش گفت:


«رفتم اصفهون سی كار آسون، كپه هشتند به سرم گفتند بر آسمون.»


behnam5555 12-30-2010 11:31 PM


نه می خواهم خدا گوساله را به همسایه ام بدهد و نه ماده گاو را به من.


داستان:

این مثل را برای مردم حسود می آورند و می گویند :

«زنی همیشه به همسایه ها و دیگران حسودی می كرد و از این بابت خیلی هم عذاب می كشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایه ای كه شاهد تقاضای او بود، گفت : «چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمی دهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوساله ای به همسایه ات بدهد و بعد ماده گاوی به تو». زن حسود در جواب گفت : «حالا كه اینطور است، نه می خوام خدا گوساله را به همسایه ام بدهد، نه ماده گاوی را به من.»


behnam5555 12-30-2010 11:33 PM


نه از دل است نه از جان، از كتك است حسین جان


داستان:

این مثل را برای كسانی می گویند كه كاری را از روی ترس انجام می دهند و راضی به انجام دادن آن كار نیستند.

می گویند در روز عاشورا چند نفر كلیمی را با زور و كتك وادار كردند كه در میان عزاداران حضرت حسین سینه بزنند. آنان از ترس اینكه مبادا كتك بخورند به سر و سینه می زدند و دم گرفته بودند : «نه از دله نه از جون، از كتكه حسین جون !»


behnam5555 12-30-2010 11:40 PM


ميرزا ميرزا رفتن


داستان:

آهسته و با تانی راه رفتن یا غذا خوردن را اصطلاحا در دهات و روستاها «میرزا میرزا رفتن» و «میرزا میرزا خوردن» گویند كه پیداست به جهت وجود كلمه ی میرزا باید علت تسمیه و ریشه ی تاریخی داشته باشد.

واژه ی میرزا خلاصه ی كلمه ی امیرزاده است كه تا چندی قبل به شاهزادگان و فرزندان امرا و حكام درجه ی اول ایران اطلاق می شد. این واژه اولین بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجری معمول و متداول گردیده كه به گفته ی محقق دانشمند عباس اقبال آشتیانی : «خواجه لطف الله را چون پسر امیر مسعود بوده مردم سبزوار میرزا یعنی امیرزاده می خواندند و این گویا اولین دفعه ای است كه در زبان فارسی كلمه ی میرزا معمول شده است.»

واژه ی میرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفی را طی كرد یعنی ابتدا امیرزاده می گفتند. پس از چندی از باب ایجاز و اختصار به صورت امیرزا مورد اصطلاح قرار گرفت : «عازم اردوی پادشاه بودند و پادشاه امیرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود.» دیری نپایید كه حرف اول كلمه ی امیرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت میرزا درآمد.


اما اطلاق كلمه ی میرزا به طبقه ی باسواد و نویسنده از آن جهت بوده است كه در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و امیرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش می آموختند. مدارس و حتی مكتب خانه ها نیز به تعدادی نبود كه فرزندان طبقات پایین سوادآموزی كنند و چیزی را فرا گیرند. به همین جهات و ملاحظات رفته رفته دامنه ی معنی و مفهوم كلمه ی میرزا از امیرزاده بودن و شاهزاده بودن به معانی و مفهوم باسواد و ملا و منشی و مترسل و دبیر و نویسنده و جز این ها گسترش پیدا كرد و حتی بر اثر مرور زمان معنی و مفهوم اصلی تحت الشعاع معانی و مفاهیم مجازی قرار گرفت به قسمی كه ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را میرزا می گفته اند خواه امیرزاده باشد و خواه روستازاده.


توضیح آن كه چون درزمان های گذشته افراد باسواد خیلی كم بوده اند لذا میرزاها قرب و منزلتی داشته و مردم برای آن ها احترام خاصی قائل بوده اند. میرزاها هم چون به میزان احترام و احتیاج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشی و یا به منظور رعایت شخصیت خود شمرده و لفظ قلم حرف می زدند و مخصوصا در كوچه ها و شوارع عمومی خیلی آرام و سنگین راه می رفتند تا انظار مردم به سوی آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد.



behnam5555 12-30-2010 11:42 PM


می آیند و می روند و با كسی كاری ندارند


داستان:

عبارت بالا كه از جوان ترین و تازه ترین مثال های سائره می باشد در موارد رعایت اصول خونسردی و بی اعتنایی در برخورد با ناملایمات زندگی به كار می رود و اجمالا می خواهد بگوید سخت نگیر، خونسرد باش، این هم می گذرد و یا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات :

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل نامساعد پائیز بگذرد


گر ناملایمی به تو رو آورد فرات

دل را مساز رنجه كه این نیز بگذرد


اما ریشه ی تاریخی این عبارت مثلی : شادروان محمدعلی فروغی ملقب به «ذكا الملك» را تقریبا همه كس می شناسد. فروغی به سال 1295 هجری قمری در خانواده ای از اهل علم و ادب تولد یافت و تحصیلات خود را در رشته ی طب دارالفنون به پایان رسانید ولی چون عشق و علاقه ی او به حكمت و فلسفه بیشتر بود از كار طبابت و پزشكی دست كشیده به مطالعات فلسفی پرداخت.

فروغی در سال های آخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار عضو دارالترجمه ی سلطنتی شد. در دوران مظفرالدین شاه معلم یك مدرسه ی ملی و پس از آن معلم علوم سیاسی گردید. پس از درگذشت پدرش محمد حسین خان فروغی لقب ذكا الملك به او اعطا گردید و ریاست مدرسه ی علوم سیاسی نیز به وی واگذار شد. در كابینه ی اول و دوم «صمصام السطنه» به وزارت مالیه و عدلیه برگزیده شد. پس از چندی استعفا داد و ریاست دیوان عالی تمیز را پذیرفت. در كابینه ی «مشیرالدوله» وزیر عدلیه شد و پس از جنگ جهانی اول به عضویت هیئت نمایندگی ایران به كنفرانس صلح پاریس رفت. در كابینه ی «مستوفی الممالك»، مقارن دوره ی چهارم مجلس، وزیر امور خارجه شد. در سال های 1304 و 1313 شمسی نخست وزیر شد و از آن پس تا شهریور 1320 شمسی از كار كناره گرفت و به مطالعه و تصنیف و تالیف پرداخت.


فروغی در پنجم شهریور 1320شمسی كه نیروی سه گانه ی آمریكا و انگلیس و شوروی از جنوب و شمال به خاك ایران سرازیر گردیده بودند از طرف سردودمان پهلوی مامور تشكیل دولت گردید، و همین دولت بود كه با سیاست و دوراندیشی قرارداد سه جانبه ی ایران و روس و انگلیس را به امضا رسانیده آسیب جنگ جهانی را تا اندازه ای از ایران دور كرد. مرحوم فروغی در یكی از جلسات پرشور مجلس شورای ملی كه نمایندگان مخالف و در عین حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهدید به استیضاح كرده بودند كه كشور ایران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقین در جنگ جهانی دوم خارج كند با خونسردی مخصوصی كه در شان یك سیاستمدار كاردیده و كاركشته است در پاسخ نمایندگان اظهار داشت :


«می آیند و می روند و با كسی كاری ندارند.»



behnam5555 12-30-2010 11:46 PM

لعن الله اللجاجة


داستان:

لجاجت از آن نوع صفات مذمومی است كه هرگز نفعی بر آن مترتب نبوده و نخواهد بود. لجاجت هنگامی بروز و ظهور می كند كه آدمی به تبعیت از بعضی انگیزه های ناشی از جهل و تعصب چون حیوان لایشعر می شود. پرده سیاهی در مقابل دیده عقل و بینش او حائل می گردد و دست به كاری می زند كه سالها در آتش ندامت و پشیمانی آن می سوزد. كمتر شنیده شده است كه افراد لجوج و تندخو طرفی بسته و از این رهگذر جز اطفای نایزه لجاج و ناپختگی نفع و فایدتی برده باشند.

اعمال لجوجان چون بدون تدارك مقدمه و صغری و كبری شروع می شود، لاجرم بدون اخذ نتیجه مطلوب و مثبت پایان می پذیرد. بر آنها همان می رود كه بر «زبیده» همسر هارون و مادر امین رفت و قسمتی كه تا پایان زندگی رقت بار خود انگشت ندامت به دندان می گزید. بر سر و روی خود می زد و می گفت : «لعن الله اللجاجة، لعن الله اللجاجة» و این عبارت بعدها در میان اهل ادب و اصطلاح ضرب المثل گردید.

اما ریشه ی این مثل : هارون الرشید بزرگترین خلفای بنی عباسی بود و در زمان او قدرت خلافت و جلال دارالخلافه به یمن وجود آل برمك و سایر بزرگان و دانشمندان ایرانی به نهایت اوج عظمت رسید. همسر هارون از بزرگ زادگان عرب به نام زبیده دختر جعفربن منصور دوانیقی بود كه خلیفه برای تجلیل و بزرگداشت او از هیچ اقدامی فروگذار نمی كرد. همواره نسبت به او كه دختر عمویش بود احترام خاصی قائل بوده با وجود استبداد رای و عقیده هرگز در مقابل منویات و خواسته هایش امساك و خست نشان نمی داد. خلاصه زبیده را به تمام معنی كلمه دوست می داشت و در مجاورتش مقام خلافت را فراموش می كرد.


برای زبیده و هارون الرشید هر گاه فرصتی دست می داد به بازی شطرنج می پرداختند و زنگار غم و خستگی های روزانه را در لفافه شوخی ها و مطایبات شیرین از ناصیه می زدودند زیرا در زمان خلافت هارون غالب مراسم و آداب ایران از قبیل شطرنج و نرد و چوگان وارد دستگاه خلافت شده بود. در بازی شطرنج گاهی هارون و زمانی زبیده برنده می شدند زیرا زن و شوهر در شطرنج دست داشتند و به ریزه كاری های آن آگاه بودند. قضا را روزی هارون و زبیده قرار گذاشتند هر كدام در شطرنج برنده شود به دلخواه خود چیزی بخواهد و انجام خواهش نیز حتمی الاجرا باشد. به این قرار توافق به عمل آمد و بازی را شروع كردند. اتفاقا هارون الرشید در این مسابقه برنده شد و از زبیده خواست كه خمار از سر و پیراهن از بر و ازار از پای بیرون آورد و عریان در برابر بایستد. آنگاه از جلوی او تا دیوار مقابل برود و از همان مسیر مراجعت كند. زبیده با وجود اكراهی كه از این عمل داشت چون اجابت مسئول را با قول و قرار قبلی حتمی الاجرا می دانست پس تدبیری اندیشید و با اتخاذ آن تدبیر، رندانه از آن معركه بر وفق دلخواهش پیروز گردید.


توضیح آنكه زبیده گیسوی پر پشت بسیار بلندی داشت كه تا به زانو می رسید و هر قسمت از اندامش را كه مایل بود با این گیسو می توانست بپوشاند. پس هنگامی كه لخت مادرزاد از جلوی هارون به سمت دیوار مقابل رفت گیسو را به پشت سر انداخت و هارون را از چشم چرانی كه منظور نظرش بود و گویا زبیده هرگز اجازه نمی داد كه هارون با وجود آنكه شوهرش بود در طول زندگانی زناشویی چنین خواهشی از او بكند بی نصیب گذاشت ! موقع بازگشت از دیوار مقابل هم خرمن گیسو را چون حجاب و پوششی به جلو افشانده تمام اعضای بدن را بدین وسیله پوشانید به قسمی كه هارون نتوانست در این دو حركت بالاتر از ساق پای زبیده را ببیند.


چند روزی گذشت و مجددا فرصتی به دست آمد كه به بازی شطرنج بپردازد. این مرتبه نیز قرار بر خواهش دل گذاشته شد تا برنده هر چه بخواهد بازنده طوعا یا كرها بر آن قرار تمكین نماید. بازی شروع شد و زبیده با آتش انتقامی كه از دل و جانش زبانه می كشید به دقت تمام و رعایت اطراف و جوانب كه در بازی شطرنج باید معمول گردد مهره ها را پس و پیش می كرد. كمال احتیاط زبیده در تحصیل موفقیت و عدم دقت هارون كه شاید ناشی از تراكم امور و خستگی روزانه بود این بازی را به نفع زبیده پایان داد.


هارون مات شد و به انتظار دلخواه زبیده گوش بر فرمان نشست. در حرم خلیفه كنیزكی ایرانی به نام «مراجل» از اهل بادغیس هرات خدمت می كرد كه بسیار بدشكل و تیره رنگ و چرب و خشن بود و دست تقدیر یا تصادف او را به دستگاه باشكوه هارون كشانیده بود تا روزی كه مشیت الهی بر آن تعلق گیرد مسیر تاریخ عرب را به سوی ایران و ایرانیان منعطف نماید.


زبیده بی درنگ مراجل را به حضور طلبید و از هارون خواست كه با وی نزدیكی و مباشرت كند. خلیفه مقتدر عباسی كه هرگز تصور چنین فكر و اندیشه ای از ناحیه زبیده در خاطر او خطور نمی كرد او را از این عمل لجوجانه و عواقب شرم آن برحذر داشت و حتی متذكر شد كه هر چه از مال و خواسته های دنیا بخواهد با سر انگشت قدرت و توانایی مطلقه خود در پیش پای او خواهد ریخت به شرط آنكه این فكر شوم را از مغزش به دور كند زیرا نزدیكی با زنان غیرعرب علی الخصوص كه ایرانی هم باشد قطع نظر از اینكه دون شأن و مقام خلیفه اسلامی می باشد! یحتمل عواقم شومی در پی داشته باشد كه برای وی فرزند نازنینش محمد امین خوشایند نباشد. زبیده زیر بار نرفت و در اجابت مسئول خود پافشاری كرد. هارون گفت : «اصرار در این كار به نفع تو و امین نیست، بیهوده لجاجت نكن زیرا چنانچه مجبور به چنین عملی شوم ایامی را در پشت غبار زمان به ابهام می بینم كه موی از بر بدن راست می كند. میل دارم پس از مرگ من فرزندت امین بر مسند خلافت تكیه زند و تو مقامی فعلی را با همان سمت ام المؤمنین محفوظ داشته باشی.


از این لجاجت زنانه دست بردار و مرا به حال خود بگذار.» زبیده گفت : «به چه چیزها می اندیشی؟ یك بار مباشرت و نزدیكی با مراجل كه این همه دور اندیشی ها ندارد. به فرض محال كه انعقاد نطفه و وجود نوزادی متصور باشد از كجا كه نوازد دختر نباشد و با یكی از بزرگان عرب تزویج نشود. اگر مقصود خلیفه این است كه شرط دلخواه من انجام نپذیرد امری است جداگانه، وگرنه مقصود من همان است كه در مقابل ایستاده و مباشرت با او كمال مطلوب من است.» هارون الرشید آخر كار گفت : «خراج یك ساله مصر را تمامی به تو می دهم كه مرا معذور داری.» زبیده حاضر نشد و در تصمیم عجولانه و انتقامجویانه اش پافشاری كرد. از آنجا كه غفلت در سرشت آدمی است گاهی پندارند كه از دیوان قضا خط امانی برای همیشه به ایشان رسیده است.


پس هارون ناچار از اجابت دلخواه زبیده شد و در نهایت كراهت و بی میلی با مراجل كنیز ایرانی هم بستر گردید و در نتیجه مراجل به مأمون حامله شد. مأمون همان كسی است كه به یاری ایرانیان و كاردانی طاهر ذوالیمینین بر برادرش امین غلبه كرد و مادرش زبیده را به عزایش نشانید. زبیده از آن پس تا زمانی كه در قید حیات بود در خلوت و تنهایی بر سر و روی خود می زد و می گفت :

«لعن الله اللجاجه، لعن الله اللجاجه»

behnam5555 12-30-2010 11:47 PM



هيهات، هيهات


داستان:

عبارت بالا که جنبه افسوس و ندامت دارد هنگامي به کار برده مي شود که از انجام کاري نادم و متاسف شده باشند و يا بخواهند کسي را از ارتکاب به اعمال غير معقول که ناشي از علت جهالت يا جواني است بر حذر دارند.

عبارت بالا که جنبه افسوس و ندامت دارد هنگامي به کار برده مي شود که از آيه 36 از سوره مبارکه المومنون است که پس از شرح مقدمه اي به عبارت: هيهات، هيهات لما توعدون ختم می شود. خدای تعالی در اين سوره از قرآن کريم پس از آنکه از کيفيت خلقت بشر به وسيله نطفه و علقه ( خون منعقد شده) و گوشت و استخوان بحث می کند و آيه فتبارک الله احسن الخالقين را با خلقت زيبای آدمی نازل می فرمايد آن گاه راه سعادت و درستکاري را از رهگذر طاعت و تسليم و توحيد و فروتني و انجام فرايض موضوعه مي آموزد و با ارسال مثل از طوفان نوح و ساير گرفتاريهايی که دامنگير اقوام ضاله نظير ثمود و عاد و لوط و... شده است آدمي را از طريق شرک و ضلالت برحذر مي دارد و جداً نهی مي کند که جز خداي يگانه را پرستش نکند و از صراط مستقيم توحيد و يکتاپرستي منحرف نشود:
اعبدوالله مالکم من اله غيره افلاتتقون، آيه 24.
زيرا از اصنام چوبي و بتهاي سنگي و بشر ضعيف و زبون نظير فرعون کاري ساخته نيست تا خدايي کنند و نياز مخلوق را از هر حيث برآورند.

behnam5555 12-30-2010 11:49 PM


هر كه چاهی بكنه بهر كسی اول خودش دوم كسی


داستان:

چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدی هایی كه با او شده صحبت كند مردم می گویند آنكه برای تو چاه می كند اول خودش در چاه می افتد.

در زمان پیامبر اسلام شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه می دید مسلمانان پیشرفت می كنند و كفار به پیامبر اسلام ایمان می آورند خیلی رنج می كشید. عاقبت نقشه كشید كه پیامبر اسلام را به خانه اش دعوت كند و به آن محمد بن عبدالله آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانه اش كند و آن را پر از خنجر و نیزه كرد آن وقت رفت نزد محمد بن عبدالله و گفت : «یا رسول الله اگر ممكن میشه یك شب به خانه من تشریف فرما بشید» حضرت قبول كرد، فرمود : «برو تدارك ببین ما زیاد هستیم.»

شب میهمانی كه شد محمد بن عبدالله با علی بن ابی طالب و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه محمد بن عبدالله روی آن بنشیند. پیامبر اسلام بسم الله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می ریزم كه پیامبر اسلام و یارانش با هم بمیرند.


زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما محمد بن عبدالله فرمود : «صبر كنید» و دعایی خواند و فرمود: «بسم الله بگویید و مشغول شوید» همه از آن غذا خوردند. موقعی كه پذیرایی تمام شد پیامبر اسلام و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه محمد بن عبدالله را مشایعت كنند. بچه های آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با محمد بن عبدالله از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقاب ها. پیغمبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همه شان مردند.


وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه هاشان مرده اند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشكی كه بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: «آن زهرها كه محمد بن عبدالله را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟» ناگهان در چاه فرو رفت و تكه تكه شد. از آن موقع می گویند: «چه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی.»

behnam5555 12-30-2010 11:50 PM




همه ی راه ها به رم ختم می شوند


داستان:

عبارت بالا را باید از مثل های سائره در قاره اروپا دانست كه در رابطه با افراد قادر و توانا در كلیه شئون و مسایل مهم به كار می رود و در این گونه موارد مختلف امتحان حل مشكلات داده باشد اصطلاحاً گفته می شود: به خود زحمت ندهید و مغز و فكرتان را خسته نكنید همه راهها به رم ختم می شوند. یعنی: فلانی را ببینید تا مشكلات شما را فیصله دهد.

بنابر یك ضرب المثل قدیمی همه راه ها به رم ختم می شوند. راه تاریخ و راه بشر نیز به رم می-انجامد. در آن زمان كشور به جایی اطلاق می شد كه یك رود و چند كوه آن را احاطه كرده باشد. اعتلای رم از آن زمان آغاز شد كه دیگر كوه و دریا و رود شاخص مرزهای یك كشور نبودند و حتی رشته كوه های آلپ در ایتالیا تا شمال ادامه داشت در برابر گسترش روزافزون رم، مرز به حساب نمی آمد.
نخست مرزهایش را تا آن حد توسعه داد كه همه ایتالیا را در بر گرفت. آن گاه از رشته كوه های آلپ در گذشت و به بیشه های انبوه كشور گالیا و جنوب سیسیل رسید. از شمال تا راین، از غرب تا اسپانیا و از شرق تا بوزانتیوم. وقتی جاده ای به رودخانه ای بر می خورد، بر آن رود پلی سنگی می زدند و جاده را ادامه می دادند. پیشروی وقتی قطع می شد كه به دریا بر می خوردند.

behnam5555 12-30-2010 11:51 PM

هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد


داستان:

در زمان قدیم شخص خطاكاری بود كه حاكم دستور داد برای جریمه خطایش باید یكی از این سه راه را انتخاب كند؛ یا صد ضربه چوب بخورد یا یك من پیاز بخورد یا اینكه صد تومان پول بدهد. مرد گفت : «پیاز را می‌خورم» یك من پیاز برای او آوردند.

مقداری از آن را كه خورد دید دیگر نمی‌تواند بخورد گفت : «پیاز نمی‌خورم، چوب بزنید» به دستور حاكم او را لخت كردند. چند ضربه چوب كه زدند گفت : «نزنید پول می‌دهم» او را نزدند و صد تومان را داد.


behnam5555 12-30-2010 11:53 PM


قوز بالاقوز


داستان:

هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می كند این مثل را می گویند.

یك قوزی بود كه خیلی غصه می خورد كه چرا قوز دارد؟ یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر تون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه كه داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرم خانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن.

درضمن اینكه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.

از ما بهتران هم كه داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید : «تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟» او هم ماجرای آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می آید.


وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بی مورد كرده، گفت : «ای وای دیدی كه چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد !»


مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده ای گنجانده است كه این قطعه را آقای احمد نوروزی در اختیار ما گذاشته اند و نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی دانم با این توضیح كه آقای نوروزی نام سراینده آن را نمی دانستند و ما هم نتوانستیم نام سراینده را پیدا كنیم وگرنه ذكر نام وی در اینجا ضروری بود.


شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسی جن دید و گلفام شد

برقصید و خندید و خنداندشان

به شادی به نام نكو خواندشان

ورا جنیان دوست پنداشتند

زپشت وی آن گوژ برداشتند

دگر گوژپشتی چو این را شنید

شبی سوی حمام جنی دوید

در آن شب عزیزی زجن مرده بود

كه هریك زاهلش دل افسرده بود

در آن بزم ماتم كه بد جای غم

نهاد آن نگونبخت شادان قدم

ندانسته رقصید دارای قوز

نهادند قوزیش بالای قوز

خردمند هر كار برجا كند

است آنكه هر كار هر جا كند




behnam5555 12-30-2010 11:56 PM


فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها


داستان:

هر گاه چند نفر از افراد فامیلی مثلا پدر و مادر و برادران و خواهران و سایر اعضای طبقه اول از یك خانواده محفل انسی تشكیل داده گرد هم آیند،
این جمعیت خانوادگی را ظرفا و اهل اصطلاح به افراد تحت الكسا تشبیه و تمثیل می¬كنند و می گویند : «عجب، اصحاب كسا تشكیل داده اند. فاطمه و ابوها و بعلهل و بنوها»

behnam5555 12-30-2010 11:57 PM



این به آن در


داستان:

گاهی اتفاق می افتد كه افرادی در مقام قدرت نمایی بر می آیند و زیان و ضرر مادی یا معنوی می رسانند. شك نیستد كه طرف مقابل هم دست به كار می شود و تا عمل دشمن را متقابلا پاسخ نگوید از پای نمی نشیند. عبارت مثلی بالا هنگام عمل متقابل مورد استفاده قرار می گیرد.

مغیره بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگ های حدیبیه و یمامه و فتوح شام حضور داشت و یك چشم خود را در جنگ یرموك از دست داد و در جنگ های قادیسه و نهاوند و همدان و جز آن نیز شركت داشت. مغیره اول كسی بود كه پس از رحلت پیامبر اسلام از ماجرای سقیفه بنی ساعده آگاه گشت و جریان را به اطلاع عمر بن خطاب رسانید. شاید اگر هوش و تیزبینی او نبود مسیر تاریخ اسلام عوض می شد و خلافت در قبضه انصار مدینه قرار می گرفت. بعدها از طرف خلیفه دوم به حكومت بصره منصوب گردید ولی دیر زمانی نگذشت كه به زنا متهم شده نزدیك بود حد زنا از طرف خلیفه عمر بر او جاری شود كه به علت لكنت زبان احد از شهود زیادبن ابیه از مجازات و همچنین ولایت بصره معاف گردید.
مغیره بن شعبه یكی از عوامل غیر مستقیم در قتل خلیفه دوم عمر بوده است چه اگر غلام ایرانیش ابولولو بر اثر ظلم وستم وی شكایت به خلیفه نمی برد قطعا آن واقعه رخ نمی داد مغیره سالها حكومت كوفه را داشت و چون عثمان كشته شد گوشه نشینی اختیار كرد . در واقعه جمل و صفین شركت نداشت و لی می گویند در اجماع حكمین دست اندر كار بوده است. برای اثبات حب دنیا و مادی گری مغیره ی بن شعبه همین بس كه چون تشخیص داد علی ابن ابی طالب از دنیا روی بر تافته است جانب معاویه را گرفت و به سوی شام روانه شد.
در پیمان صلح بین امام حسن مجتبی و معاویه حاضر و ناظر بود و چون معاویه خواست عبد الله عمر و عاص را به حكومت كوفه بگمارد از باب خیر خواهی ! گفت : «ای پسر سفیان پدر را به حكومت مصر و پسر را به حكومت كوفه می گماری و خویشتن را در میان دو كف شیر شرزه قرار می دهی؟» معاویه از این سخن بیمناك شد و صلاح در آن دید كه مغیره را كماكان به حكومت منصوب دارد تا خسارت انزوار و گوشه نشینی چند ساله را از بیت المال كوفه جبران كند.

پس از چندی عمرو عاص به جریان قضیه و سعایت مغیره واقف شد و برای آنكه خدعه و نیرنگ مغیره را بلاجواب نگذارد به معاویه فهمانید كه پول در دست مغیره به سرعت ذوب می شود، مصلحت در این است كه دیگری عهده دار امر خراج كوفه گردد و مغیره فقط به كار نماز و اجرای احكام و تعالیم اسلامی بپردازد ! معاویه نصیحت امرو عاص را بكار بست و مغیره را تنها مسئول و متصدی كار جنگ نماز كرد.

دیر زمانی نگذشت كه بین عمرو عاص و مغیره بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمرو عاص نیشخندی زد و گفت : «هذه بتلك» یعنی «این به آن در ! »


behnam5555 12-30-2010 11:58 PM


ايراد بني اسرائيلي


داستان:

هر ایرادی كه مبتنی بر دلایلی غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می گویند. اصولا ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرك ندارد زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی كند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، گاهی از حدود متعارف تجاوز كرده و به صورت توقع نابجا در می آید.

بنی اسرائیل همان پسران یعقوب و پیروان فعلی دین یهود هستند كه پیغمبر آنها حضرت موسی و كتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل اجداد كلیمیان امروزی و نخستین ملت موحد دنیا هستند كه از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین سكونت داشته به چوپانی وگله چرانی مشغول بوده اند. بنی اسرائیل به چند قبیله قسمت می شدند و هر قبیله رئیسی داشت كه او را شیخ یا پدر می گفتند. از معروفترین شیوخ آنها حضرت ابراهیم بود كه پدر تمام اقوام عبرانی محسوب می شود.

بنی اسرائیل در زمان یعقوب به مصر مهاجرت كردند و بعد از مدتی به راهنمایی حضرت موسی به شبه جزیره سینا عازم شدند. چهل سال میان راه سر گردان بودند، موسی در گذشت و یوشع آنها را به كنعان رسانید. بعد از فوت سلیمان (974 قبل از میلاد) دو سلطنت تشكیل دادند یكی دولت اسراییلی و دیگری دولت یهود. دولت اسراییلی را سارگن پادشاه آسور و دولت یهود را بخت النصر یا نبوكدنزر پادشاه كلده منقرض كرد و عده كثیری از آنها را به اسارت برد كه بعد از هفتاد سال كورش كبیر شهر زیبای بالا را فتح كرد همه را به فلسطین عودت داد. باری پس از آنكه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و آنها را به قبول دین و آئین جدید دعوت كرد، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شكلی از او معجزه و كرامت می خواستند.


حضرت موسی هم هر آنچه مطالبه می كردند به قدرت خداوندی انجام می داد ولی هنوز مدت كوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت كه مجددا ایراد دیگری بر دین جدید وارد می كردند و معجزه دیگری از او می خواستند. قوم بنی اسراییل سال های متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شكنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شكافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید.


ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینكه از آن مهلكه بیرون جستند مجددا در مقام انكار و تكذیب بر آمدند و گفتند : «ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنكه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شكل و صورت دیگری بر ما نشان دهی.» پس فرمان الهی بر ابر نازل شد كه بر آن قوم سایبانی كند و تمام مدتی را كه در آن بیابان به سر می بردند برای آنها غذای ماكولی از من و سلوی فرستاد. پس از چندی از موسی آب خواستند . حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد كه اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.


آنچه گفته شد شمه ای از ایرادات عجیب وغریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی بود كه گمان می كنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد بنی اسراییلی كفایت نماید.



behnam5555 12-30-2010 11:59 PM


امروز كار خانه با فضه است


داستان:

هرگاه كسی گاه گاه كاری غیر از وظیفه خود را بر عهده گیرد یا كاری به تساوی اشتراك بین دو یا چند نفر انجام پذیرد، هر یك از افراد كه نوبت انجام كار به وی رسد در پاسخ افراد از باب شوخی و مطایبه می گوید :«امروز كارخانه با فضه است.» یعنی امروز تمشیت امور خانه بر عهده وی قرار دارد.

چون فاطمه بنت رسول الله به سن بلوغ رسید پدرش محمد بن عبدالله در سال اول هجرت او را در میان همه خواستگاران صاحب عنوان و ثروت با پسر عم بزرگوارش علی بن ابی طالب تزویج كرد كه از مال دنیا فقط یك شمشیر و یك دست زره و یك نفر شتر آبكش داشت.

مدت یك سال علی و فاطمه در امور خانه به تساوی كار می كردند. به این ترتیب كه تهیه و تدارك خوراك وپوشاك وحمل آب مشروب و نظافت خانه به عهده ی علی بود و آرد كردن گندم وجو و خمیر كردن نان و پختن را فاطمه انجام می داد ولی از موقعی كه فاطمه دارای فرزند شد پرورش و پرستاری كودك مانع از آن بود كه به تمشیت امور منزل و وظایف محموله در امر خانه داری بپردازد. مخصوصا كه دست های فاطمه بر اثر گردانیدن دستاس پر از آبله شده بود و دیگر نمی توانست كار بكند، پس با اجازه همسرش به خدمت پدر رفت و چاره جویی كرد. میر خواند می نویسد :


«... مصطفی فرمود كه من شما را چیزی تعلیم كنم كه به از خادم باشد. باید كه به هنگام درآمدن به جامه خواب سی و چهار بار الله اكبر و سی و سه نوبت الحمدالله و سی و سه نوبت سبحان الله بگویید كه شما را بهتر بود از خدمتكار.» فاطمه به دستور پدرش چندی بدین منوال عمل كرد تا خدمتكار سیاهی به نام فضه برایش پیدا شد و بار سنگین زندگی بر دخت پیغمبر سبك گردید.


در غالب خانه ها معمول است كه كدبانو دستور می دهد و خدمتكاران كلیه كارهای خانه را انجام دهد، ولی فاطمه چنین نكرد، زیرا می دانست كه خدمتكار هم انسان است، قلب و اعصاب دارد، از كار زیاد رنج می برد وخسته می شود. رضایت و خشنودی خدا و رسول در این است كه با بانوی خانه شریك كار و زندگی در امور خانه داری باشد، به همین جهت تا زنده بود و توانایی كار داشت امور خانه را با فضه به تناوب انجام می داد یعنی یك روز خودش كار می كرد و فضه به استراحت می پرداخت، روز دیگر امور خانه را بر عهده فضه می گذاشت و خود عبادت و استراحت می كرد.


خلاصه این كار پسندیده و عمل وجدانی دختر رسول در آن عصر و زمانی كه برای تنوگر و خدمتكار ارج و مقداری قایل نبودند تا آن اندازه جلب توجه كرد كه به عنوان درس اخلاق و تربیت، در زبان فارسی و عربی معمول گردید.

behnam5555 12-31-2010 10:40 AM


امامزاده ای است با هم ساختیم


داستان:

این مثل در موردی به كار می رود كه دو یا چند نفر در انجام امری با یكدیگر تبانی كنند، ولی هنگام بهره برداری یكی از شركا تجاهل كند و در مقام آن برآید كه همان نقشه و تدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست كه ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریك و مخاطب نیت بر باطل نكند و حرمت و پیمان و وفای به عهده را ملحوظ ومنظور دارد.

ریشه ی این ضرب المثل از داستانی است كه با سو استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح و بی غل و غش موجود است. در ادوار گذشته چند نفر صیاد تصمیم گرفتند ممر معاشی از رهگذار خدعه و تزویر به دست آورند و به آن وسیله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصیل و تامین نمایند، پس از مدتها تفكر و اندیشه، لوحی تهیه كرده نام یكی از فرزندان ائمه را بر آن نقر كردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیك معبر عمومی روستائیان پاكدل در خاك كردند.

آن گاه مجتمعا بر آن مزار دروغین گرد آمدند و زانوی غم در بغل گرفتند به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر امامزاده خود ساخته، گریه را سر دادند و به قول معروف «حالا گریه نكن كی بكن !» چون عابرین ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشكیل دادند شیادان با شرح خواب های عجیب و غریب با آنان فهماندند كه هاتف سبز پوشی در عالم رویا آنها را به این مشهد مقدس و مكان شریف هدایت فرموده و از لوح مباركی كه در دل این خاك مدفون است بشارت داده است.


روستاییان پاك طینت فریب نیرنگ و تدلیس آنها را خورده به كاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی آنها ثابت گردید. دیگر شك و تردیدی باقی نمی ماند كه این چند نفر مردان خدا هستند و فضیلت و صلاحیت آنها ایجاب می كند كه خدمت مزار را خود بر عهده گیرند. طبیعی است چون این خبر به اطراف و اكناف رسید و موضوع كشف و پیدایش امامزاده جدید دهان به دهان گشت، هر كس در هر جا بود با هر چه كه از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی مزار مكشوفه روان گردید.


خلاصه كار و بار این امامزاده دیر زمانی نگذشت كه بازار مزارات اطراف را كساد كرد و هر قسم و سوگند بزرگ وحتی الاجرا بر آن مزار شریف و بقیه منیف بوده است. زایران و مسافران از سر و كول یكدیگر برای زیارتش بالا میرفتند. این روال و رویه سال ها ادامه داشته و شیادان بی انصاف به جمع كردن مال و مكیدن خون روستاییان و كشاورزان بی سواد پاكدل متعصب مشغول بودند.


از آنجا كه گفته اند «نیزه در انبان نمی ماند» قضا را روزی یكی از شیادان از همكار و دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس و قیاس بر او ظنین گردید و طلب مال كرد. شیاد مذكور منكر سرقت شد و حتی حاضر گردید برای اثبات بی گناهیش در آن مزار شریف و بقعه منیف سوگند بخورد كه مالش ندزدیده است. صاحب مال چون وقاحت و بیشرمی شریكش را تا این اندازه دید بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور كسانی كه برای زیارت آمده بودند فریاد زد :«ای بیشرم، كدام سوگند؟ كدام مزار شریف؟ این امامزاده ایست كه با هم ساختیم و با آن كلاه سر دیگران می گذاریم نه آنكه بتوانی كلاه سر من بگذاری !»


گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان.





اکنون ساعت 01:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)