دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد |
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل من از افسون چشم مست و او از بوی گیسویت |
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده ای معتقد و چاکر دولتخواهم |
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار کین کرامت سبب حشمت و تمکین منست |
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش |
هر کجا حرفی از گزینش هست،حق فقط یک گزینه خواهد بود
چشم تو میدهد به من اما،حق سه انتخاب را با هم |
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد |
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن میآید |
فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت |
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید |
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید |
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه و او من ثریا چون منیژه بر سر چاه دو چشم من بدو چون چشم بیژن |
آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد |
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش رشک از غم دل غرق گلابست |
اگر چه باده فرحبخش و باده گل بیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است |
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد |
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما |
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت |
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشان است |
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست |
غربت آن است بدانند کجایی و نگیرند خبرت
رحمت آن است ندانند کجایی و بگیرند خبرت |
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را |
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست |
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمه ها آنجاست آنجا. |
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست
گر کوی دوست هست به .......... |
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم |
عیشت عزا که عشرت نوکدخدای او از جور بیشمار عزا کردی ای فلک |
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود |
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد |
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد |
ای که وجودم ز وجودت بوجود آمده است من به قربان وجودی که وجودم ز وجودش به وجود آمده است |
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است |
بجان پیر خرابات و حق صحبت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او |
مرا دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد |
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی |
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم |
با تو بودم ای پری روزی که عقل از من گریخت
گر تو هم از من گریزی وای بر احوال من |
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن |
گر بدین جلوه به دریاچه اشکم تابی
چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها |
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد |
اکنون ساعت 03:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)