سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی |
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت حاش لله كه روم من ز پى يار دگر گر مساعد شودم دايره ء چرخ كبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر |
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد |
دل ميرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا |
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
|
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت نرود |
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست |
تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی
گلبانک عشق از هر طرف بر خوشخرامی میزنم |
مگر زنجیر مویی گیردم دست
وگر نه سر بشیدایی بر آرم |
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش بخیر ساقی مسکین نواز من |
نیست در کس کرم و وقت طرب میگذرد
چاره آن نیست که سجاده به می بفروشیم |
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم |
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست |
تو را صبا مرا آب دیده شد غماز
وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند |
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد |
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز هستی |
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کار ساز من |
نیست بر نقش دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم |
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
|
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم |
ماز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم |
ما بدین در نهپی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم |
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده بر کندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد |
در خرمن صد عاقل زاهد زند آتش
آن داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم |
من همان روز زفرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد |
دوستان عیب من بی دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم |
میدمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب
|
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است ... |
با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش |
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگربروید باز |
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست |
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت |
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت |
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده كني |
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت |
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
كس واقف ما نيست كه از ديده چها رفت |
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیا رایی
صبا را گو که بردار زمانی برقع از رویت |
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند در سر کار خرابات کنند ایمان را
|
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت |
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد |
اکنون ساعت 08:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)