پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

ابریشم 09-03-2010 10:58 AM

فقط انتخاب كنيد!

امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت .
او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود .
اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اينكه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت .
از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند .
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت:

من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد .
حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟
مرد با تعجب گفت: ولی اینجا سلف سرویس است. سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید !
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است .
همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟
و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه می خواهیم برگزینیم .

ابریشم 09-03-2010 10:59 AM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2830%29.gif دولتمردان عاري از خطا باشند

در انتخابات پارلمانی سوئد در سال 2006 ائتلافی از احزاب دست راستی با به دست آوردن 178 کرسی نمایندگی، اکثریت کرسی های مجلس را نصیب خود کرد و دولت تشکیل داد.
چندی بعد نخست وزیر به تدریج وزرای کابینه اش را معرفی کردو خانم «ماریا بورلیوس» به عنوان وزیر بازرگانی معرفی شد. روز بعد دختری به یکی از روزنامه ها اطلاع داد این خانم چند سال پیش او را به مدت یک ماه برای نگهداری از بچه اش استخدام کرده بود بدون اینکه موضوع را به اداره مالیات گزارش داده باشد. در سوئد هر گاه کسی فردی را به کاری بگمارد باید آن را به اطلاع اداره مالیات برساند و به عنوان کارفرما مالیات و هزینه بیمه آن فرد را بپردازد. هر کس کار می کند باید در زمان انجام کار بیمه باشد تا اگر اتفاقی حین کار بیفتد بیمه بتواند نیازهای آن فرد را پوشش دهد.

بورلیوس به عنوان کارفرما باید استخدام آن دختر را به اداره مالیات اطلاع می داد و علاوه بر حقوق دختر، هزینه کارفرما را نیز به اداره مالیات می پرداخت. بورلیوس به اداره مالیات اطلاع نداده بود و خلاف قانون رفتار کرده بود. وقتی این مساله فاش شد وی از طریق تلویزیون از مردم سوئد پوزش خواست و گفت در زمان انجام این کار خلاف که سال ها پیش اتفاق افتاده بود، وضع مالی خانواده آنها چندان خوب نبوده است .
روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان که مانند سایر مردم بدون هیچ محدودیتی حق تحقیق و گزارش دارند دست به کار شدند و پرونده مالی خانم وزیر را طی سال های گذشته مورد بررسی قرار دادند.
همه شهروندان در سوئد می توانند اطلاعات مالی افراد دیگر را مطالعه کنند.. برای این کار کافی است به سالن کامپیوتر اداره مالیات مراجعه کنند و با وارد کردن نام یا شماره شخصی افراد در رایانه ها، اطلاعات مربوط به درآمد افراد، اشتغال آنها و مقدار مالیات پرداختی توسط هر فرد را به دست آورند. پس از برملا شدن کار خلاف این خانم وزیر، شهروندی به نام ماگنوس فورا در وبلاگ خود نشان داد این خانم دروغ می گوید و درآمد آنها در سالی که آن دختر خانم را به کار گرفته است، بالای یک میلیون کرون یعنی خیلی بیشتر از درآمد متوسط شهروندان سوئدی بوده است. دو روز بعد نخست وزیر سوئد اعلام کرد خانم بورلیوس از کار خود کناره گیری کرده است . بورلیوس نه تنها از کار وزارت کنار گذاشته شد بلکه بنا بر گزارش روزنامه ها «خانم بورلیوس از سوئد فرار کرد». او خانه و زندگی اش را در مدت کوتاهی فروخت و به انگلستان کوچ کرد تا چشمش به چشم مردمی که به آنها دروغ گفته بود نیفتد .

ابریشم 09-03-2010 11:00 AM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2831%29.gif حکایت درخت


در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخره تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی».


ابریشم 09-03-2010 11:01 AM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif فداكاري زنان

بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که...قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود.

ابریشم 09-03-2010 11:01 AM

نجس ترين چيزها

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهدوزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری.

ابریشم 09-03-2010 11:02 AM

سرزمین دزدان


سرزمینی بود که همه‌ی مردمش دزد بودندشب‌ها هر کسی شاه‌کلید و چراغ‌دستی دزدانه‌اش را بر می‌داشت و می‌رفت به دزدی خانه‌ی همسایه‌اش در سپیده‌ی سحر بازمی‌گشت، می‌دانست که خانه‌ی خودش هم غارت شده است.
و چنین بود که رابطه‌ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمی‌کرد. این از آن می‌دزدید و آن از دیگری و همین‌طور تا آخر و آخری هم از اولی. خرید و فروش در آن سرزمین کلاه‌برداری بود، هم فروشنده و هم خریدار سر هم کلاه می‌گذاشتند. حکومت، سازمان جنایت‌کارانی بود که مردم را غارت می‌کرد و مردم هم فکری نداشتند جز كلاه گذاشتن سر دولت. چنین بود که زندگی بی‌هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیری وجود نداشت.
ناگهان ـ کسی نمی‌داند چه‌گونه ـ در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد. شب‌ها به جای برداشتن کیسه و چراغ‌دستی و بیرون زدن از خانه، در خانه می‌ماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند.دزدها می‌آمدند و می‌دیدند چراغ روشن است و راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند.
باید برای او روشن می‌شد که مختار است زندگی‌اش را بکند و چیزی ندزدد، اما این دلیل نمی‌شود چوب لای چرخ دیگران بگذاردزمانی گذشت.. به ازای هر شبی که او در خانه می‌ماند، خانواده‌ای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت.
مرد خوب در برابر این دلیل، پاسخی نداشت.شب‌ها از خانه بیرون می‌زد و سحر به خانه بر می‌گشت، اما به دزدی نمی‌رفت می‌رفت و روی پُل می‌ایستاد و بر گذر آب در زیر آن می‌نگریست.آدم درستی بود و کاریش نمی‌شد کرد
. بازمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش غارت شده است.
یک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه‌ی خالی‌اش نشسته بود، بی‌غذا و پشیزی پول اما این را بگوئیم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بودمی‌گذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمی‌دزدیددر این صورت همیشه کسی بود که سپیده‌ی‌ سحر به خانه می‌آمد و خانه‌اش را دست نخورده می‌یافت.خانه‌ای که مرد خوب باید غارتش می‌کرد.. .
چنین شد که آنانی که غارت نشده بودند، پس از زمانی ثروت‌ اندوختند و دیگر حال وحوصله‌ی دزدی رفتن را نداشتند و از سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه‌ی مرد خوب می‌آمدند، چیزی نمی‌یافتند و فقیرتر می‌شدند
در این زمان ثروتمندها نیز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زیر آن تماشا کنند. و این کار جامعه را بی‌بند و بست‌تر کرد، زیرا خیلی‌ها غنی و خیلی‌ها فقیر شدند
حالا برای غنی‌ها روشن شده بود که اگر شب‌ها به روی پل بروند، فقیر خواهند شد فکری به سرشان زدبگذار به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروندقراردادها تنظیم شد، دست‌مزد و درصد تعیین شدو البته دزدها ـ که همیشه دزد خواهند ماند ـ می‌کوشیدند تا کلاه‌برداری کننداما مثل پیش غنی‌ها غنی‌تر و فقیرها فقیرتر شدند.
بعضی از غنی‌ها آن‌قدر غنی شدند که دیگر نیاز نداشتند دزدی کنند یا بگذارند کسی برایشان بدزدد تا ثروت‌مند باقی بمانند بعد شروع کردند به پول دادن به فقیرترها تا از ثروتشان در برابر فقیرها نگهبانی کننداما همین که دست از دزدی بر می‌داشتند، فقیر می‌شدند، زیرا فقیران از آنان می‌دزدیدندپلیس به وجود آمد و زندان را ساختند.

و چنین بود که چند سالی پس از ظهور مرد خوب، دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده شدن در میان نبود، بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته می‌شد، در حالی‌که همه‌شان هنوز دزد بودند.
مرد خوب، نمونه‌ای منحصر به فرد بود و خیلی زود از گرسنگی درگذشت.

ابریشم 09-03-2010 11:03 AM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif صدف و مروارید

صدفی به صدف دیگر گفت: درد زیادی در درونم احساس می کنم . دردي سنگین که مرا عذاب می دهد . صدف دیگر با غرور گفت : ستایش خدای آسمان ها و زمین را ، که من هیچ دردی را در خود ندارم ، خوب هستم وسلامت . در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد و صحبت آنها را شنید رو کرد به صدف از خود راضی و گفت : بله ،تو کاملا خوب و سلامتی ، اما دردی که همسایه ات را می آزارد ، مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از آن بی بهره ای !

ابریشم 09-03-2010 11:28 AM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif نترس،بیا بیرون


دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند ...

دانه اولی گفت :
" من میخواهم رشد کنم ! من میخواهم ریشه هایم را هرچه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم ... من میخواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم ... من میخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم "
و بدین ترتیب دانه روئید .

دانه دومی گفت :
" من می ترسم . اگر من ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم ، نمی دانم که در آن تاریکی با چه چیزهایی روبرو خواهم شد . اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل نشینند ، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود .
و بدین ترتیب دانه منتظر ماند .

مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کندوکاو زمین در اوائل بهار بود دانه را دید و در یک چشم برهم زدن قورتش داد .


ابریشم 09-03-2010 11:29 AM

زشتی و زیبایی

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند:بیا در دریا شنا کنیم برهنه شدند و در اب شنا کردند و زمانی گذشت و زشتی به ساحل برگشت و جامه های زیبایی رو پو شید و رفت
زیبا نیز از دریابیرون امدو تن پوشش را نیافت از برهنگی شرم کرد و به نا چار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت.
تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه میگیرند اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را
می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند .
برخی نیز زشتی را می شناسند و لباس ها یش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد.

ابریشم 09-03-2010 11:30 AM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif سرمایه های عظیم


شخصی از تنگدستی شكایت به یكی از بزرگان كرد.
گفت : از دنیا مالی ندارم گفت :فقیرم و بی نوا كاش سرمایه ای داشتم.
بزرگ گفت :آیا حاضری چشم نداشته باشی و 10 هزار دینار داشته باشی ؟
گفت :نه
بزرگ بار دیگر گفت :آیا حاضری كه دست و پا و گوش نداشته باشی و چندین 10 هزار دینار به تو بدهند.
مرد گفت:نه نه
مرد بزرگ گفت : تو دارای سرمایه های بزرگ هستی كه حاضر نیستی آن را به هزاران دیناربفروشی پس شكر خدای را به جا بیاور به خاطر این سرمایه های عظیم كه به تو داده است.


اکنون ساعت 01:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)