كچل و شيطان
يكي بود؛ يكي نبود. كچلي بود كه براي مردم گاو مي چراند و همه از كارش خيلي راضي بودند.
يك روز كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از اين در و آن در حرف مي زدند, صحبت به كارداني و لياقت كچل كشيد. يكي گفت «بياييد براي كچل فكري بكنيم و برايش زني دست و پا كنيم.»
همه اين حرف را تصديق كردند؛ و بعد از گفت و گوي مفصل دختر يكي از گاودارها را براي كچل نامزد كردند.
اين خبر هم مثل هر خبر ديگر خيلي زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعن و لعن مردي كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هر كس به بهانه اي به خانة او مي رفت و صحبت را مي كشاند به نامزدي كچل.
يكي مي گفت «حيف نيست گاودار اسم و رسم داري مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به يك كچل گاوچران.»
خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد كردند و زخم زبان زدند كه پدر دختر به تنگ آمد و نامزدي را با كچل به هم زد.
كچل از اين ماجرا غص دار شد و آخر سر كه ديد چاره اي ندارد, با خود گفت «اگر اين دختر قسمت من باشد, نصيبم مي شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردي دوا نمي كند؛ بايد صبر كنم و ببينم چه پيش مي آيد.»
مدتي گذشت, روزي از روزها كچل توي صحرا گاو مي چراند كه هوا ابري شد و باران شروع كرد به باريدن. كچل رخت هايش را جلدي از تنش درآورد؛ آن ها را ته ديگچه اي تپاند كه هميشه با خودش به صحرا مي برد. بعد, ديگچه را دمر گذاشت رو زمين و لخت و عور نشست رو ديگچه؛ و باران كه بند آمد لباس هايش را از توي ديگچه درآورد و پوشيد.
از قضا شيطان داشت از آن حدود مي گذشت و تا چشمش به كچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور موجودي است كه توي اين بر و بيابان و زير آن همه باران رخت هايش خشك خشك مانده و نم برنداشته.»
بعد, يواش يواش رفت جلو و به كچل گفت «خسته نباشي گاوبان!»
كچل گفت «قربان شما! عزت زياد.»
شيطان گفت «من كه شيطانم همة جانم خيس خالي شده, آن وقت تو در اين بيابان كه هيچ سرپناهي هم پيدا نمي شود كجا بودي كه رخت هايت نم برنداشته؟»
كچل گفت «افسوني بلدم كه اين جور وقت ها نمي گذارد خيس شوم.»
شيطان گفت «به من هم ياد بده.»
كچل گفت «همين طور مفت كالذي كه نمي شود افسونم را به تو ياد بدهم.»
شيطان التماس كنان به پاي كچل افتاد كه «افسونت را به من ياد بده. در عوضش من هم افسوني يادت مي دهم كه خيلي به دردت بخورد.»
كچل گفت «به شرطي كه تو اول افسونت را بگويي تا دلم قرص شود كلك ملكي در كار نيست.»
شيطان گفت «قبول است! وقتي گاوها چموش شدند و به هاي و هويت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمين و يك بار به آسمان فوت كن و تند بگو گره بند و ديگر كاريت نباشد؛ چون با همين يك كلمه هر موجودي سرجايش ميخكوب مي شود و نمي تواند جم بخورد. هر وقت هم كه خواستي دوباره راه بيفتند, همان طور فوت كن و بگو گره كش. خلاصه با اين افسون كارت مثل آب خوردن راحت مي شود و مجبور نيستي صبح تا شب از پي گاوها سگدو بزني.»
كچل گفت «من هم الان افسونم را يادت مي دهم.»
و رفت ديگچه را آورد نشان شيطان داد و گفت «اين هم از افسون من! وقتي باران مي گيرد, رخت هايم را مي كنم و مي گذارم توي اين. بعد, ديگچه را وارونه مي كنم و مي نشينم رويش. باران كه بند آمد رخت هايم را درمي آورم و مي پوشم.»
شيطان آه سردي از سينه بيرون داد. با خودش گفت «اي خاك بر سر من كه با همة شيطنتم از يك كچل گاوبان رودست خوردم و به جاي چنين كار ساده اي چه افسوني يادش دادم.»
و خجالت زده سرش را انداخت زير, راهش را گرفت و رفت و حتي برنگشت به پشت سرش نگاهي بيندازد.
از آن روز به بعد, كچل به كمك افسوني كه از شيطان ياد گرفته بود خيلي بي دردسر گاوباني مي كرد و مراقب بود كسي از رازش سر درنياورد.
يك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا بر مي گرداند كه يك دفعه صداي دهل و سرنا رفت به هوا. از مردي پرسيد «چه خبر شده؟»
مرد كركر خنديد و گفت «مگر نمي داني؟ امشب مي خواهند نامزدت را ببرند خانة شوهر.»
كچل گفت «تا قسمت چه باشد!»
بعد گاوهاي مردم را برد يكي يكي در خانة صاحبشان تحويل داد و رفت سر و وضعش را طوري عوض كرد كه هيچ كس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسي رساند و در لابه لاي مهمان ها نشست.
آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند, كچل دزدكي خودش را به حجله رساند و پشت پرده قايم شد. همين كه داماد شروع كرد به حرف هاي عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, كچل به چپ و راست و زمين و آسمان فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوري كه ديگر نتوانستند از جايشان جم بخورند.
صبح پا تختي كه در و همسايه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهميدند كه عروس و داماد هنوز از حجله نيامده اند بيرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت مي كنند كه براي حل اين مشكل چه بكنند و چه نكنند.
آخر سر ساقدوش گفت «اينكه اين همه جر و بحث لازم ندارد, من الان مي روم توي حجله ببينم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد؛ چون ديد عروس و داماد دست در گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ايستاده اند و تكان نمي خورند.
ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم كرد؛ و وقتي جوابي نشنيد, بناي آه و ناله و داد و فرياد را گذاشت. فاميل هاي عروس و داماد كه پشت در حجله منتظر بودند, يك دفعه ريختند توي حجله و تا فهميدند عروس و داماد به هم چسبيده اند, دست در بازوي عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن.
كچل كه از پشت پرده اوضاع را زير نظر داشت, اين ور و آن ور فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند.
بگذريم! كچل هر كه را كه به كمك آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم جلو بگذارد. و خيلي ها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلايي به سرشان بيايد.
طولي نكشيد كه خبر چسبيدن عروس و داماد و فك و فاميلش دهان به دهان چرخيد و به گوش همة مردم آن شهر رسيد.
تمام حكيمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فكر كردند راهي براي جدا كردن آن ها پيدا نكردند. آخر سر مردي گفت «در يكي از شهرهاي نزديك پيرزني را مي شناسد كه هر كاري از دستش برمي آيد و تا حالا هزار درد بي درمان را درمان كرده است؛ و گرة اين كار هم به دست كسي غير از او باز نمي شود.»
هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه الاغي را جل كردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بيامرزد؛ تند برو و پيرزن را وردار بيار اينجا, بلكه براي اين مشكل چاره اي پيدا كند.»
عصر همان روز خبر آوردند كه پيرزن دارد مي آيد و مردم جلو خانة داماد جمع شدند كه ببينند آخر عاقبت اين ماجرا به كجا مي كشد. كچل وقتي از اين قضيه مطلع شد, بي سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه اي ايستاد به تماشا.
مردي كه به دنبال پيرزن رفته بود, با خوشحالي از لا به لاي جمعيت براي الاغي كه پيرزن سوارش بود راه باز كرد, آمد جلو و دم در نگه داشت.
پيرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده كمكم كن بيام پايين.»
مرد تا دست پيرزن را گرفت كه از الاغ پياده اش كند, كچل به چپ و راست و پايين و بالا فوت كرد و آهسته گفت گره بند, كه مرد, الاغ و پيرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشاي پيرزن كه بين زمين و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود يك لنگش را از روي الاغ پايين بياورد.
خلاصه! چند شب و چند روز همة فكر و ذكر مردم آن شهر اين بود كه براي بلايي كه به سرشان آ,ده بود راه حلي پيدا كنند؛ تا اينكه مردي گفت «غلط نكنم اين دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. برويد و او را هر كجا كه هست پيدا كنيد و بياوريد اينجا.»
مردم رفتند و گشتند و كچل را پيدا كردند و آوردند.
مرد به كچل گفت «اي كچل! اين همه بلا را تو به سر ما آورده اي؛ بيا اين ها را از هم جدا كن و به صورت اول برگردان؛ ما هم در عوض دست نامزدت را مي گذاريم توي دست تو.»
كچل گفت «اگر همه تان قسم مي خوريد كه بعداً زير حرفتان نزنيد, من حرفي ندارم.»
آن وقت همه قسم خوردند و كچل را بردند دم حجله و خودشان از او فاصله گرفتند. كچل به چهار طرفش فوت كرد و زير لب گفت گره كش و همه را از هم جدا كرد.
پدر دختر وقتي ديد همه چيز به حال عادي برگشت, دست دخترش را گرفت در دست كچل گذاشت و گفت «ان شاءالله به پاي هم پير شويد. اين دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمي دانستيم!»