پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

ابریشم 09-17-2010 04:12 PM

دختری که خدا از او عکس می گرفت
دختر
كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا
زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، ,دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده
بسوی مدرسه راه افتاد.


بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.


مادر
كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه
رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش
برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با
عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.


اواسط
راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت
بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه
می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.
زمانیكه
مادر اتومبیل , خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از
او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟


دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!


shokofe 09-18-2010 10:38 AM



هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.


همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.


- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.


بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!



shokofe 09-18-2010 01:03 PM



زنجیر محبت



یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".



همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:


"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."


به ديگران کمک کنيم بالاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه

نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه








Setare 09-18-2010 06:36 PM

با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم؛
- اووه !! معذرت میخوام... - من هم معذرت میخوام، دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه، خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم.
اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم؟
كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“. قلب کوچکش شکست و رفت! نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم! وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یك غریبه برخورد میكنی، آداب معمول را رعایت میكنی، اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی، به آشپزخانه رفتم. نزدیك در، چند گل بود كه او برایم آورده بود. گلهایی که خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی؛ آرام ایستاده بود تا غافلگیرم كنه، اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدم، در این لحظه احساس حقارت كردم، اشكهایم سرازیر شدند.
آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم، بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم؛ نمیبایست اون طور سرت داد بکشم؛
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان! من هم دوستت دارم دخترم! و گلها رو هم دوست دارم، مخصوصا آبیه رو!
گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن! میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو!
___________آیا میدانید كه اگر فردا بمیرید شركتی كه در آن كار میكنید به آسانی در ظرف مدت بسیار کوتاهی برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای كه به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد!

و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمیكنیم و نه خانواده مان !
چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !!
اینطور فكر نمیكنید؟!!
به راستی كلمه
“خانواده“ یعنی چه ؟؟

ابریشم 09-18-2010 11:11 PM

عمر دختر و كتاني هايش



دخترك كوله‌پشتي‌اش را به دوشش انداخت و از در دانشگاه بيرون آمد. با مهشيد خداحافظي كرد‌، موهايش را كه از مقنعه بيرون آمده بود مرتب كرد‌، از خيابان رد شد. روي سنگفرش پياده‌رو راه مي‌رفت و موزائيك‌ها را مي‌شمرد. اين‌طوري مي‌توانست در حين راه رفتن كتاني‌هايش را ببيند. چقدر طول كشيده بود تا پول‌هايش را جمع كند و كتاني‌هايي را كه به قول خودش All Star بود بخرد. حالا كه به كفش‌هايش نگاه مي‌كرد مي‌ديد چقدر دوست‌شان دارد...
سلام! چرا وقتي راه مي‌ري به كفشهات نگاه مي‌كني؟
دخترك رويش را كه برگرداند پسري هم سن و سال خودش ديد. همقدم با دخترك راه مي‌آمد و در حالي‌كه دست‌هايش توي جيبش بود سعي مي‌كرد از دخترك عقب نماند. دخترك بي توجه به او راه مي‌رفت. پسرك ادامه داد: اسم من سُهرابه... دانشجوي معماري‌ام... مي‌تونم بپرسم اسمت چيه؟... دخترك قدم‌هايش را تند‌تر كرد. سهراب منتظر جواب بود. دخترك اما فقط به زمين نگاه مي‌كرد و تند تند راه مي‌رفت. چند متري جلو‌تر سهراب قدم‌هايش را آرام كرد. آرام و آرام‌تر و آرام‌تر و بالاخره ايستاد و رفتن دخترك را نگاه كرد. ابروهايش را بالا انداخت و برگشت. دخترك هنوز هم به زمين، به كفش‌هايش نگاه مي‌كرد و راه مي‌رفت... به ياد كلاسي افتاد كه دير رسيده بود و استاد راهش نداده بود‌. چقدر از استاد دلخور بود؛ به خاطر سه دقيقه تاخير از سه ساعت كلاس محروم شده بود‌. ليلي يا مجنون‌؟ كدام‌شان عاشق‌تر بودند؟ اين سوالي بود كه سر كلاس ادبيات استاد پرسيده بود‌.
استاد من از هر دوشون عاشق‌ترم ( اين حسام هم يه طوري‌ش ميشه‌ها)
استاد عشق كيلو چنده‌؟ كي تو اين دوره زمونه وقت عاشقي داره ( چقدر سطحي نگاه مي‌كنه شيوا )
استاد اين ليلي رو كه بايد گرفت خفه كرد اين‌قدر مجنون رو اذيت كرد ( معلوم نيست ليلي بالاخره مي‌خواد جواب خواستگاري اين مجيد بيچاره رو بده يا نه‌؟!‌ )
عشق ديگه از مد افتاده‌، حالا ديگه GF مد شده بايد...‌(‌...)

راستي عشق يعني چي‌؟ كي عاشقه‌؟ ليلي يا مجنون‌؟ الانم ميشه عاشق شد؟ دخترك سخت عاشق فكر كردن به عشق شده بود كه ... ببخشيد‌، يه دفعه مردي با عجله از كنارش رد شد؛ به شونه دخترك زد و او را از افكارش بيرون كشيد و پاره كردن افكار دخترك را به يك ببخشيد تمام كرد‌.
راستي سهراب كو‌؟ دانشجوي دانشگاه ما بود‌؟ از كجا فهميد من به كفش‌هايم ‌...

گلفروشي ، بايد براي پدرش گل مي خريد . گل رز شاخه اي 700 تومان ، ليليوم 1500 تومان ، نرگس... ، مريم .... كوكب.... راستي چرا اسم گلها را روي مردها نمي گذارند ؟!؟ سه شاخه گل رز بدون هيچ تزييني .
آقا لطفا تيغ هايش را بزنيد . دفعه پيش تيغ ها دست پدرش را زخم كرده بودند .

راستي چرا پدر نمي تواند ببيند ؟
چرا مادر اينقدر مهربان است ؟
برادرم كي سربازيش تمام ميشود ؟
راستي دخترك چقدر دلش براي خدا تنگ شده بود .
آه چقدر ذهن شلوغي دارد دخترك...
دخترك همچنان پايين را نگاه مي كرد و قدم هايش را مي شمرد. از روي سايه ها مي پريد و قدم هايش را كوتاه و بلند مي كرد. كتاني هاي All Star از نو بودن مي افتاد و خاكي مي شد. مثل روزهاي عمر دخترك كه نمي دانست چه زود مي گذرد...


ابریشم 09-19-2010 05:19 PM

نجس ترین چیز دنیا ؟!؟ (داستان آموزنده)
روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت وتاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری

فرانک 09-21-2010 10:40 AM

پر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد
مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !


مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:


بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است


وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد.
گفت: مامان ... دوستت دارم


آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!


نتیجه گیری اخلاقی :
قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان آنها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.


نتیجه گیری منطقی:
جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان

فرانک 09-21-2010 11:11 AM

برادر
شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی باشد.

topic_sun 09-21-2010 11:30 AM

بهار این طور شروع می‌شد

http://img.tebyan.net/big/1388/12/21...0106106166.jpgحیاط خانه ی قدیمی
‌همیشه یک جور بود‌. یک حوض لجن گرفته و درخت‌های خاموش نارنج‌. دور تا دور خانه پستوها و زیرزمین‌ها بودند و آشپزخانه سیاه و دود زده که لانه ی مارها بود‌. بالاخانه هم جای پیرزن صاحب خانه که چاق بود و نفس تنگی داشت و وقتی راه می‌رفت مثل مار هیس هیس می‌کرد‌.گوشش سنگین بود‌. به خاطر همین‌، موقع حرف زدن داد می‌کشید‌. صدایش را تا هفت خانه آنطرف تر می‌شنیدند و همیشه ی خدا صدای داد و فریادش توی گوشمان بود‌.اما بهار که می‌رسید انگار همه چیز عوض می‌شد‌.
تابستانها‌، صاحب خانه توی پنج دری اتاقش می‌نشست و حیاط را می‌پایید که ببیند کی می‌آید و کی می‌رود‌. خانه ی قدیمی‌پر از همسایه بود‌. با بچه‌های قد و نیم قد که توی پستوها ی نم گرفته ی خانه می‌لولیدند‌. همدیگر را کتک می‌زدند‌. آب دماغشان را بالا می‌کشیدند و بزرگ می‌شدند‌. بعد از ظهرها پیرزن صاحب خانه ما را صدا می‌کرد‌. بادبزن کهنه ای به دست مان می‌داد که بادش بزنیم تا خواب برود‌. این طور می‌فهمیدیم که چله ی تابستان رسیده‌. فصل‌های دیگر مجبور نبودیم او را باد بزنیم‌.

* * *
http://img.tebyan.net/big/1388/12/24...3102104232.jpgپاییز همیشه با دعوا شروع می‌شد‌. کلاغ‌ها روی پشت بام می‌نشستند و قار قار می‌کردند‌. مادر می‌گفت وقتی کلاغ‌ها توی خانه ای قار قار کنند دعوا می‌شود‌. مثل وقتی که پسر صاحب خانه می‌آمد و با همسایه‌ها سر اجاره خانه دعوا می‌کرد‌. یک بار هم آمد و به پدر بد و بیراه گفت‌. جلوی چشم مادر و بچه‌ها به او فحش بد داد‌. پدر از خجالت سیاه شد‌. داد زد و بعد به بهانه ی اینکه برای او پاسبان بیاورد گذاشت از خانه رفت بیرون‌. ماه اول پاییز همیشه دعوا بود‌. بچه‌ها قلم و دفتر می‌خواستند و اجاره خانه عقب می‌افتاد.

* * *
زمستانها حیاط خانه ساکت بود‌. پیرزن صاحب خانه چراغ نفتی اش را روشن می‌کرد‌. پنج در اتاقش را می‌بست و می‌نشست‌. فقط گاهی از تنهایی گریه می‌کرد و برای خودش شعر می‌خواند‌. از مدرسه که بر می‌گشتیم توی زیرزمین زیر لحاف می‌نشستیم و مشق می‌نوشتیم‌. اگر چراغ نفتی روشن می‌کردیم‌. گچ‌های نم گرفته ی دیوار تکه تکه می‌شد و می‌ریخت پایین‌. بعد صاحب خانه با مادر دعوا می‌کرد.

* * *
http://img.tebyan.net/big/1388/12/29...8153182126.jpgدر بهار همه چیز عوض می‌شد‌.
پدر می‌گفت‌: نداریم‌. عید کدام است‌. همه ی روزهای خدا یکی است‌. نداریم‌.
مادر می‌گفت‌: بچه که « نداریم » نمی‌فهمد‌. دلش به همین دو لنگه جوراب نو خوش می‌شود‌. میان بچه‌های دیگر ذوق می‌کنند.
و ما می‌فهمیدیم که نوروز نزدیک است‌.
مادر و همسایه‌ها آب حوض را عوض می‌کردند‌. حیاط را جارو می‌زدند‌.
گنجشک‌ها توی درخت‌های نارنج جیک جیک می‌کردند‌. پیرزن صاحب خانه مادر را وادار می‌کرد که او را به حمام ببرد‌. اتاقش را مرتب می‌کرد‌.
تخم مرغ‌های سفره ی عید را رنگ می‌زد‌. سفره ی هفت سین را می‌چید و ما خوشحال بودیم‌.

* * *
روز اول عید پیرزن صاحب خانه مهربان می‌شد‌. ما می‌توانستیم توی حیاط بازی کنیم‌. می‌توانستیم صورتمان را با آب لوله بشوئیم‌. چونکه روز اول عید بود و پیرزن صاحب خانه دیگر از آن بالا داد نمی‌زد:
_ « آهای شیر آب را ببندید.»
_ « چقدر مستراح می‌روید‌.»‌
صاحب خانه سالی یک بار مهربان می‌شد. بهار این طور شروع می‌شد‌.

* * *
http://img.tebyan.net/big/1388/12/15...5119656389.gifصبح عید دست و صورتمان را می‌شستیم و برای گرفتن تخم مرغ رنگی از پله‌های سنگی صاحب خانه بالا می‌رفتیم‌.
پیرزن اول برای ما حکایت « کوسه ی خرسوار » را می‌گفت حکایت مرد کوسه ای که سالی یک بار بر خری لنگ وارونه سوار می‌شد‌. خودش را باد می‌زد‌. توی کوچه‌ها راه می‌افتاد و مژده ی بهار می‌داد‌. مردم هم هر کدام چیزی به او می‌دادند و او می‌رفت تا سال دیگر‌. اگر دوبار توی یک کوچه سر و کله اش پیدا می‌شد‌، مردم آن را به فال بد می‌گرفتند و او را کتک می‌زدند.
همه ی بچه‌ها این حکایت را از بر بودند‌. صاحب خانه همیشه این حکایت را تعریف می‌کرد‌. بعد ما یکی یکی دست او را می‌بوسیدیم‌. تخم مرغ رنگی می‌گرفتیم و از پله‌ها سرازیر می‌شدیم‌. تا سال دیگر‌.

* * *
از اتاق صاحب خانه که بر می‌گشتیم‌، مادر همیشه پایین پله‌ها منتظر بود‌. به دست‌های ما نگاه می‌کرد‌. غمگین می‌شد‌. بعد ما را به کناری می‌کشید و آهسته می‌گفت‌: پول عیدی نداد؟
ما می‌گفتیم‌: نه و می‌زدیم به کوچه‌.
زیر درخت‌ها راه می‌افتادیم‌. تا باد گل اشرفی‌ها را همراهمان کند.
جیب‌هایمان را پر از گل اشرفی می‌کردیم و راه می‌افتادیم‌. در کوچه خروس قندی‌ها بودند‌. بادکنک‌ها و جغجغه‌ها بودند‌. بچه‌هایی بودند با لباس‌های نو که برای خودشان چیز می‌خریدند‌. و حاجی فیروز با دایره زنگی که صدایش از دور می‌آمد‌.
_ ارباب خودم بز بز قندی
_ ارباب خودم چرا نمی‌خندی
ما می‌خندیدیم و پشت سر او راه می‌افتادیم‌. بهار همیشه این طور شروع می‌شد.

شاپور جورکش
تنظیم برای تبیان:زهره سمیعی

ایلناز 09-21-2010 12:14 PM





هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.


همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.


- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.


بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!















اکنون ساعت 11:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)