گفتم ای مسند جم،جام جهان بینت کو گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت |
سودای تو از سرم به در مینرود
نقشت ز برابر نظر مینرود افسوس که در پای تو ای سرو روان سر میرود و بیتو به سر مینرود |
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست |
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را |
بی همگان بسر شود
بی تو بسر نمیشود |
شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساریم |
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد |
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند |
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد |
گر روی پاک و مجرد چو مسیحانه فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو |
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد |
ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو
دست من و دامن تو اشک غم و دامن من |
من از دست غمت مشکل برم جان ولی دل را تو آسان بردی از من |
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی |
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم دز کسب این فضائل |
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد |
دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار |
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست |
سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد
همچنان قصه سودای تو را پایان نیست |
دانم سر آرد غصه را رنگین بر آرد قصه را این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می زنم |
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد |
هر که محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند |
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده ای |
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی |
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را |
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست |
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را |
عشق می ورزم و امید که این فن شریف چون هنر های دگر موجب حرمان نشود |
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابانها |
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت وفای صحبت یاران و همنشینان بین اسیر عشق شدن چاره خلاص من است ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست صفای همت پاکان و پاکدینان بین |
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید |
ز گریه مردم چشمم نسشته در خونست
ببین که در طلبت حال مردمان چونست |
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است |
ای صبوران عطش!سینه ی ما سنگ که نیست
سنگ هم بود اگر،داغ شمایش فرسود |
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد |
میان دست من این شور شعله ور آیا
دوباره آتش از پا نشسته خواهد شد؟ |
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد |
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا |
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
مدهوش میگذاری یاران مهربانت آیینهای طلب کن تا روی خود ببینی وز حسن خود بماند انگشت در دهانت |
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه |
اکنون ساعت 06:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)