پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   بیا با خدای مهربان حرف بزنیم (خسته ای؟ دلتنگی؟ سریع بیا اینجا) خدایم ای خدایم ، صدایت می کنم بشنو صدایم (http://p30city.net/showthread.php?t=3113)

آريانا 09-24-2009 01:55 AM

دردم باش كه درمانم تويي

Hiwa 09-28-2009 09:07 AM

بنام خداي من
سلام خداي خوب من، امروز بدجور دلم گرفته.گفتم بيام اينجا و كمي باهات خلوت كنم بلكم حالم خوب شه.
خداي خوب من به داده هات شكر و به نداده هات هم شكر. چرا كه داده هات نعمته و ندادهات حكمت!
دلم از اين همه نامردي و نارفيقي گرفته.دلم از اين گرفته كه مردم ِ به ظاهر مومن ما فقط به دنبال اينن كه يه جوري سرتو كلاه بزارن و بعدشم يه كلا شرعي بزرگتر رو سرت بذارن.
انگار قلب آدما ديگه احساس نداره، هدف آدما شده پول و ماديات!
همه به فكر تيمار كردن جسم ماها هستن ولي كسي به فكر درمان دلامون نيست.
راستي! چرا اغلب فكر ميكنن كه انسان جسمه!
ولي به خودت قسم كه انسان 99 درصد روحه و تنها 1 درصدش جسمه...
اي خداي خوب تنهاييام!
حاظرم تمام دنيا ازم رو گردون بشن ولي تحمل دوري تو رو ندارم.خودت ميدوني كه هميشه بهت گفتم كه :
تو ازم رو برنگردوني، همه چي م درست ميشه.

تاري 09-28-2009 01:56 PM

خدايا قلبم انچنان دريائي كن تا هيچ چيزي ان را به سياهي نكشاند
خدايا قدرتي به من عطا كن تا دوست داشتن را خوب بياموزم و به دوستانم بياموز معناي درست زيستن را
خدايا به اميد روزي كه حقيقت بر دنياي ما حاكم شود و نه واقعيت

عسل خانومی 09-30-2009 12:06 AM

شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود:)چطور بود بچه ها؟

تاري 10-04-2009 10:14 AM

خدايا
از تو ميخواهم به من قلبي دهي تا ان را صندوقچه محبت كنم و هر گاه غريبه اي را ديده چيزي به او هديه دهم شايد روزي دوستي در ميان مردم سر بلند كند و عشق و حرارت جايگزين دشمني ها شود يعني ميشود خداياااااااااااااااااااا

فرگل 10-04-2009 10:27 AM

تا بر تن من است سری در هوای تست

تا در درون سینه دلی هست جای تست


از دیدن تو سیر نگردد دو چشم من

این هر دو پادشاه وجودم گدای توست

__________________
خدايا!
به هر که دوست مي داري بياموز که:
عشق از زندگي کردن بهتر است،
وبه هر که دوست تر مي داري بچشان که:
دوست داشتن از عشق برتر است.

تاري 10-05-2009 03:21 PM

کاشکی آدم برفی بودم
اونوقت....

دل نداشتم و با خیال راحت زندگی می کردم بی مهر بی کینه بی عشق و بی هزار تا واژه ی قشنگ دیگه
عقل نداشتم و می فهمیدم دنیای دیوونه های همیشه عاقل چه رنگیه
دماغم از جنس هویج بود نارنجیه نارنجی و هیچ وقت وقتی گریه می کردم قرمزیش راز چشمام رو لو نمی داد
چشمام دو تا دکمه بود شایدم دو تا هسته ی آلبالو خشک دو تا بچه ی شیطون اونوقت دیگه عینک نداشتم وای نمی دونید زندگی رو بی عینک دیدن چه لذتی داره هم خوبیهاش قشنگتره و هم زشتیهاش سیاهتر
سفید بودم سفید سفید رنگ مقدس ترین واژه ی خدا رنگ صداقت اونوقت هم دماغ هویجیم بیشتر خودش و نشون می داد هم شال گردنی که هنوز عطر دستهای مادر بزرگ رو داشت
لباس نداشتم این همه لباس ریا و خودبینی و غرور از تنم دراومده بود و من فقط لباس پاکی رو تنم کرده بودم نه مارک لباسم برام شخصیت می آورد و نه رنگین بودنش از بقیه جدام می کرد
گوش نداشتم تا بدی ها رو بشنوم و زبون نداشتم تا باهاش دل بسوزونم و فریاد بکشم
آدمها با مهربونی نگام می کردن چون یه بازیچه ی قشنگ بودم که یا بچه ها توی شادترین لحظه ی زندگیشون من رو متولد کرده بودن یا یه پدر مهربون بالاخره از سیاهی دود و دم این روزگار جدا شده بود و با دستهای خستش من رو ساخته بود تا خنده مهمون لبهای دختر یا پسر کوچولوش بشه

و اینکه.....
مرگ قشنگی داشتم خورشید با عشق به من می تابید و من قطره قطره قطره با زندگی وداع می کردم و مطمئن بودم بعد از مرگم روزمرگی آدها شروع می شه و چه خوب که تجربه ی حیاتم روزهای خوش آدمه بود نه تکرار هر روزشون

اما خدایا شکرت که آدمم چون آدم برفی ها دستی ندارند که حرفاشون رو وقتی که تنهایی بهشون فشار می یاره یواش روی یه ورق سفید داد بزنن

........................................
.................................
...................

فرگل 10-05-2009 03:39 PM

لحظه ای که زمان تمام هستی را با خود می بُرد


سکوتی به وسعت دشتهای شرق زمین را خاموشی


مطلق می کشاند هیچ کلامی گفته نشد



فقط چشم مانده بود و چشم


تنها دل بود که از حال دل خبر داشت


آسمان گرد جدایی می پاشید


ستاره ها از خجالت به نقاب نشسته بودند


باد تلاش می کرد که دستهارا به هم پیوند دهد


اما


ناگاه صدایی آمد!!!


خاموش


تقدیر است


جدایی سر نوشت است


ماه هم با زمان قهر کرد


شب تیره وتار بود


آسمان تصویری روشن از کینه ی تار بود


قدرت اشک بود که دل را نجات داد


وصدایی سرد که دل را به هلاکت کشاند


خداحافظ


وبرای همیشه خاموش شد


دیده پر از خون بود تنها


قدرت اشک بود که مرا زنده نگاه داشته تا امروز

فريما 10-05-2009 03:41 PM

در بیکرانیه زندگی دو چیز افسونم میکند ابی اسمانی که میبینم و میدانم که نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم که هست

تاري 10-05-2009 04:42 PM

هرگز از یادم نمی رود رفتن بی وداع تو را
رفتی و برگشتن تو شد حسرت و اشکهای با مداد گل
اکنون بیا ای صبح ورق نخورده ام
نگذار که با خود به گور برم
آرزوی تماشای آفتاب ....


اکنون ساعت 05:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)