![]() |
آتش
باراني ام , باراني ام , باراني از آتش يك روح بي پروا و سرگرداني از آتش . اين كوچه ها , ديوارها , اصلاً تمام شهر سوزان و من محبوس در زنداني از آتش . اهل غزل بودم ، خدا يكجا جوابم كرد با واژه اي ممنوع ، با انساني از آتش . بي شك سرم از توي لاكم در نمي آمد بر پا نمي كردي اگر طو فاني از آتش . تا آمدي ، آتشفشاني سالها خاموش بغضش شكست و بعد شد طغياني از آتش . كاري كه از دست شما هم بر نمي آمد من بودم و در پيش رويم خواني ازآتش . اين روزها محكوم ِ اعدامم به جرم عشق در انتظارم بشنوم ، فرماني از آتش |
چشم های تو
وقتي سكوت ِ دهكده فرياد مي شود تاريخ ، از انحصار ِ تو آزاد مي شود تاريخ ، يك كتاب ِ قديمي ست كه در آن از زخم هاي كهنه ي من ياد مي شود از من گرفت دخترِ ِخان هرچه داشتم تا كي به اهل ِ دهكده بيداد مي شود؟ خاتون! به رودخانه ي قصرت سري بزن موسي ، دل ِ من است كه نوزاد مي شود با اين غزل ، به مـُلك ِ سليمان رسيده ام اين مرد ِ خسته ، همسفر ِ باد مي شود اي ابروان ِوحشــي ِتو لشكر ِ مغول! پس كي دل ِ خراب ِ من ، آباد مي شود؟ در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است آدم به چشـــــــــــــم هاي تو معتاد مي شود |
صدای خیس
ورق می خورد شب ، با پنجه ی تقدير در باران ومی رقصيد عطر ِ كال ِ كاج ِ پير در باران نگاه ِ بـِركه ، سرشارازتب ِ رويای وارونه ومی روييد از ژرفای آن تصوير در باران .................................................. ميان ِ چشم ها مانده ست سرگردان ، هزاران سال خمار ِ خواب های خيس وبی تعبير در باران دل ويك گوشوار ِ كاغذی ، انگيزه ی بودن ومن ، باران نديده ، دختری دلگير د ر باران صدای خيس ِ مردی درگلوی تار می روئيد كسی مثل خودم، مثل خودش درگير در باران به جرم ِ بی گناهی ، دارهای چشم ها می دوخت به سرتاپای من ، يك درد ِ دامنگير در باران غمی كم كم خودش را دررگ ِ ديوانه ام می ريخت جنون بود وتب ِ رقاصی ِ زنجير در باران جنون بودآن شب وآئينه ای صد پاره دردستم ومن حل می شدم با آيه ی تكثير در باران |
وقت رفتن
بار ِ دلــتـنگـیـت ُ بستی ، دیگه وقت رفتنه داری میری و فقط خاطره هات سهم منه دلم از حادثه خونه ، چشام از خاطره خیس دوس داری برو ولی نامه برامون بنویس * به تو می رسم اگه موج ِ مسافر بذاره به تو می رسم به تو پولک نقره کوب ماه ! به تو می رسم به تو طلای این شب سیاه ! به تو می رسم به چشم ِ انتظاری که داری به تو می رسم به آغوش ِ بهاری که داری به تو که آینه ها محو تماشات می شدن شبای تیره چراغونی ِ چشمات می شدن * می تونی دل بـِکــنـــی تا ته ِ دنیا برسی امروزُ رها کنی تا خود ِ فردا برسی می تونی همسفر ِ خاطره های بد باشی می تونی راه رسیدن به شبُ بلد باشی می تونی تو چار دیوار ِ غربت ِ دنیا بری می تونی هر جا بمونی ، می تونی هرجا بری امّا هرگـــز نمی تونی غمُ تنها بذاری تو مســــافری نمی شه غربتُ جا بذاری خاطرت هرجا که باشی بازم اینجا می مونه تا ابد غصه ی غربت ، تو دلت جا می مونه |
منتظر
مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم مخواه چشم بپوشم ، مخواه بردارم اگر به یـُمن ِ قدمهای مهربانت نیست بگو که سجده از این قبله گاه بردارم مگر بهشت نگاه تو عاشقم بکند که دست از سر ِ نقد ِ گناه بردارم گناه ِ هرچه دلم بشکند به گردن توست گناه ِ هر قدمی اشتباه بردارم تو قرص ماهی و من کودکی که می خواهم به قدر کاسه ای از حوض ِ ماه بردارم بیا که چشم ِ جهانی هنوز منتظر است بیا که دست از این اشک و آه بردارم |
نشان تو
از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست آن کفشهای مهربانت را نمی دانست رنجیده ام از آسمان ، قطع امیدم کرد دنباله ی رنگین کمانت را نمی دانست اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست شیرینی اش ، طعم لبانت را نمی دانست قیچی شدم ، بال و پرم را یک به یک چیدم ســـَمت ِ وسیع ِ آسمانت را نمی دانست لای ورقها ، نامه ها ، دفترچه ها گشتم حتی کتابی داستانت را نمی دانست |
باران می بارد امشب، دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته، ره می سپارد امشب در نگاهت مانده چشمم شاید از فکر سفر بر گردی امشب از تو دارم یادگاری سردی این بوسه را پیوسته بر لب قطره قطره اشک چشمم می چکد با نم نم باران به دامن بسته ای بار سفر را با توای عاشق ترین بد کرده ام من رنگ چشمت رنگ دریاست سینهء من دشت غمهاست یادم آید زیر باران، با تو بودم، با تو تنها زیر باران با تو بودم، زیر باران با تو تنها باران می بارد امشب، دلم غم دارد امشب آرام جان خسته، ره می سپارد امشب این کلام آخرینت برده میل زندگی را از سر من گفته ای شاید بیایی از سفر اما نمی شه باور من رفتنت را کرده باور التماسم را ببین در این نگاهم زیر باران گریه کردم بلکه باران بشوید از جانم گناهم کی رود از خاطر من ...................:2::2::2: |
شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش: آری ولی چه زود گذشت بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت... |
و دلم باز دگر بار تو را می طلبد
حس تقریب مهیبم زده است کای نهان خفته هلا بیدار باش کاروان در سفر است و تو باز زقافله جا ماندی ناوک چشم شفق خونریز است بر در میکده جام صد بلا لبریز است پشت سر جز غم و اندوه و تباهی نبود و به دلدار رسیدن که گناهی نبود بکن این دام چپاولگر دل بشکن این نام سراسر ز خجل فارق از ما و من و اینها باش |
گويند خدا هميشه با ماست،
اي غم! نكند تو آن خدايي؟ |
اکنون ساعت 12:49 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)