پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

amir ahmadi 11-01-2009 11:13 AM

اسانی عذاب
 
یکی از پیران طریقت گفت:در بازار بغداد یکی را دیدم که ماموران دولتی به او حمله برده و بی محابا او را می زدند .انها او را زخمی کردند و در اخر او را خواباندند و هزار تازیانه بر وی زدند اما او اه نگفت.به نزد وی رفتم و گفتم :ای جوانمرد ان همه زخم ها بر تو وارد کردند چرا اهی نگفتی و جزع وفزع ننمودی تا شاید بر تو رحم اورند ؟گفت:ای شیخ معذورم که معشوقم برابرم بود واز بهر وی مرا می زدند پس از نظاره وی درد بر من اسان شد

Hiwa 11-02-2009 09:14 AM

زن کشاورزی بیمار شد ، کشاورز به سراغ یک راهب بودایی رفت و از او خواست برای
همسرش دعا کند .
راهب دست به دعا بر داشت و از خدا خواست همه بیماران را شفا بخشد.
ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت : " صبر کنید ! از شما خواستم برای همسرم
دعا کنید و شما دارید برای همه بیماران دعا می کنید ! "
راهب گفت : من دارم برای همسرت دعا می کنم
کشاورز گفت : " اما برای همه دعا کردید ، با این دعا ، ممکن است حال همسایه ام که
مریض است ، خوب بشود و من اصلا" از او خوشم نمی آید. "
راهب گفت : " تو چیزی از درمان نمی دانی ، وقتی برای همه دعا می کنم دعاهای
خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند ،
متحد می کنم ، وقتی این دعاها با هم متحد شوند ، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه
خدا می رسند و سود ان نصیب همگان می شود .
دعا های جدا جدا و منفرد ، نیروی چندانی ندارد و به جایی نمی رسد.

تاري 11-02-2009 11:01 AM

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

پائولوكوئيلو ....

تاري 11-02-2009 11:04 AM

تغییر تغییر و تغییر !
-1-
باراک آبجویش را سرکشید و به هیلاری چشمکی زد و گفت : به خاطر تلاشهایت مارا پیش بنیامین روسفید می کنی ! امروز میخواهم به پیشواز دوست عربمان مبارک جان بروی و کاری کنی که خیال اعراب تخت تخت شود و با شل کردن سرکیسه ها، هزینه های کوماندوهای ما را که دارد بدجوری سروصدای خانواده های آمریکایی را درمی آورد ، بپردازند! . هیلاری پشت چشمی نازک کرد و بالبخندی که حالت تمسخرداشت و درحالیکه انگشترش را دور انگشتش میچرخاند گفت: آه جناب پرزیدنت! ما همین دو روز پیش از مجمع عمومی که با دوستان یهود داشتیم برگشتیم ، فکرنمیکنید زود است که حالا بعدازمحکومیت دشمنان حقوق بشر توسط ما و دوستان اسرائیلی برویم دورعربها بگردیم و آش اونها رو هم بزینم؟! میدونید ... من بخصوص ازاین مردک شیخ.. کلاه به سر چی چی فی ... باراک به میان حرف هیلاری پرید و پرسید : شیخ نهیان؟ شوخی میکنی او که از خودمان است ... هیلاری اخم کرد: خیر ! قربان... اون شیخ دوبی را نمیگویم او مرد نازنینی است چه ادوکلن هایی هم میزند اوف ! .. منظورم این مردک معمر شیخ لیبی است! باراک قهقه زد : اون کجاش شیخه وزیر بانو؟! هیلاری لبخندی زد و به چشمهای سیاه باراک خیره شد و گفت: پرزیدنت شما مگر چند بار با او تماس داشتید؟ باراک سرش را خاراند و گیلاس آبجو را روی میز گذاشت ازکاسه زیتون یک زیتون سیاه از هدیه های دوست اسراییلی اش که هرکدام اززیتونهایش به اندازه یک نعلبکی بود برداشت و گاز زد بعد پشتش را به هیلاری کرد و گفت : حالا ... درحال حاضر این مهم نیست این مهمه که نظر موافق همه رو برای نابودی جمهوری اسلامی جمع کنیم ... خیلی نرم و خیلی خیلی دیپلماتیک! هیلاری ازجایش بلند شد دکمه کت بنفشش را که سفارش پاریس بود را بست و بعد با حیرت باراک را نگریست و گفت : آه واقعاً شما خیلی استاد فن بیان و ببخشید کلک هستید جناب پرزیدنت!! باراک زیرچشمی اورا نگریست نفسی کشید و سرش را بالا گرفت و بعد لبش را گزید و گفت : شماهم نباید به کاری که بهتون مربوط نمیشه چی میگن خودتون رو قاطی کنید خانم ! و بعد دست چپش را به طرف در دفترش نشانه گرفت و درحالیکه که لبش را جمع میکرد رو به هیلاری گفت : بفرمایید ... خواهش میکنم ...
-2-
بنیامین گوشی را برداشت و شماره اختصاصی موبایل باراک را گرفت و بعد ازاین که مخاطبش سلام بلند بالایی به اوکرد گفت: آه ! دیدی چه شد؟ باراک از آن پشت گفت : چی شده عالیجناب؟ اتفاقی افتاده؟ بنیامین درحالی که صدایش می لرزید و حرص و جوش میخورد با نگرانی گفت: ای بابا نفهمیدی این مرتیکه قاضیه چه میدونم ریچارد گلدستونه دیگه کیه این یه عوضیه دیدی چه خزئبلاتی از پشت تریبون عمومی سازمان ملل بلغور کرد سرش رو انداخت پایین اون چشمهای بی حیاش رو ورقه اش چرخوند و چه قصه های سوزناکی که نگفت ! پس تو چه کاره ای که این گاو چرونها هم واسه من قدعلم میکنن ... فقط اینو کم داشتیم! تازه داشتیم گند دزدیدن اعضای بدن این فلسطینیهای ولگرد رو پاک میکردیم که ...باراک وسط حرف دوست عصبانیش پرید و گفت : اه... خواهش می کنم آروم باش دوست من ! بسپارش به من ... من همه چیز رو درست میکنم مطمئن باش!بنیامین بانگرانی گفت: واقعاً ؟ بگو ببینم چه غلطی می کنی تا این مردک نامرد که نمیدونم ازکجا پول هنگفتی ریختن به حسابش تا این چرندیات رو که هیچ عقل سلیمی باور نمی کنه رو بگه، خفه خون بگیره و صداشو ببره؟باراک یه کم فکر کرد و گفت: فعلاً هیچی ... چون گندش رو زده و به این سرعت که نمیشه صداش رو خفه کرد بذار یکی دو جلسه دیگه جولون بده و خودی نشون بده به دوستان صلح دوستش بعد که گوش زنش رو با زبون دخترش کندیم و تو پاکت مخصوص واسش فرستادیم دیگه میزنه به چاک و خفه میشه اگه اثر نداشت که میدونم داره ، اونوقت خب مگه تصادف خودش و محافظاش تو یه جاده چه اشکالی داره ....؟بنیامین ازپشت گوشی موبایلش پوزخندی زد و گفت : ای کاکا سیاه بدجنس ! تو که درست رو خوب بلدی ببینم چه میکنی ! فعلاً و زود ارتباط رو قطع کرد.
-3-
مرگ بر اولمرت ... مرگ براولمرت ...! مرگ بر خون آشام ! برو بیرون .... کثافت ! زنان و مردان عرب تبار دستانشان رو گره کرده بودند و بعد ازخروج اولمرت از دانشگاه آمریکایی مدام به او فحش و ناسزا میدادند اولمرت با قدمهایی لرزان از میان چندین محافظ جستی زد و سوار بنز سیاه رنگش شد و بعد ازدور شدن از محل تظاهرات به باراک زنگ زد : الو ؟ دیدید چه رسوا شدم؟! دیدید .... این از فرهیختگانت! مرتیکه حقه باز تو گفتی هرچی بگم کسی جز به به و چه چه چیزی نمیگه پس این عربهای کثیف رو کی به اینجا آورد؟ یکی به نعل میزنی یکی به میخ؟ ازآنسوی سیم باراک با نگرانی پرسید: قربان ! چی شده؟ طوریتون شده؟ اولمرت با حرص گفت: نه ! اصلاً! کم مونده بود شلوارم رو ازپام درآورن دیرجنبیده بودم توقبرستون بودم الان ! این بود شعارتغییرت؟! چی رو تغییر دادی حقه باز؟! کی با ماخوب شد؟! و گوشی را قطع کرد .
-4-
باراک مثل مار به خود می پیچید و با کاغذ هایی که پاره کرده بود بازی می کرد ... میشل وارد شد و لبخند زنان جلو رفت : آه عزیزم اینجایی؟ کمی جا خورد چون باراک به طوری که خودش هم ازجا پرید با یک دست به پشت دست دیگرش زد و گفت: آخ ... ای نمک نشناس ! میشل عقب پرید و اخم کرد: چته ؟! دیوونه شدی مرد؟ باراک سرش رو میان دستانش گرفت و تکان داد: آخ این بارباپاپا منو مسخره کرد ... حالا میدونم ... و حرفش رو نیمه کاره گذاشت و به میشله نگاهی کرد و با تعجب گفت: تو اینجا چه میکنی؟ میشل با حیرت به او نگاه میکرد باراک گفت: تو قراربود تو کلوپ هم جنسگرایان باشی که ! چرا اینجا اومدی؟ میشل دستی تو موهای سیاه و زیبایش برد و گفت : رفتم و دو تا مرتیکه رو که میخواستن با هم عروسی کنن رو بهم رسوندم بعد ازشیرینی خورونشون اومدم حضرت آقا ! باراک پرسید: نظرشون درمورد من چی بود؟ راضی بودن؟! میشل لبخندی زد و با حالتی مسخره گفت: هیچی ... گفتن ما تغییرات بیشتری میخواهیم و میخواهیم آزاد باشیم با همسرانمان ! به سفرهای سیاسی و صلح آمیز برویم! و باید به ما هم فرصت وزرات و ومعاونت رئیس جمهوری رو بدید این یه تغییر اساسیه! باراک خندید و به پشت میشل زد: آها ها ها ! و ازاتاق دور شد و میشل لبانش را غنچه کرد و با خود گفت: آره زمان خوبیه واسه تغییر!

تاري 11-02-2009 11:05 AM

كلبه كوچك ....

تنها بازمانده يك كشتي شكسته ، توسط جريان آب به جزيره اي دور افتاده برده شد ، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي كرد تا اورا نجات بخشد ، او ساعت ها به اقيانوس چشم مي دوخت ، تا شايد نشاني از كمك بيايد اما هيچ چيز به چشم نمي آمد .

سرآخر نا اميد شد و تصميم گرفت كلبه اي كوچك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد. روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت ، خانه را در آتش يافت ، دود به آسمان رفته بود ، بدترين چيز ممكن رخ داده بود.

او عصباني و اندوهگين فرياد زد: " خدايا چگونه توانستي با من چنين كني ؟ "

صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي شد از خواب برخاست ، آن
كشتي مي آمد تا او را نجات دهد .

مرد از نجات دهندگان پرسيد : " چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم ؟ "

آنها در جواب گفتند : " ما علامت دودي را كه فرستادي ، ديديم . "



آسان مي توان دلسرد شد ، هنگامي كه بنظر مي رسد كارها به خوبي پيش نمي روند ، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگي ماست ، حتي در ميان رنج و درد .

دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن بود به ياد آوريد كه آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند . . .

تاري 11-02-2009 11:06 AM

مردي از يکي از دره هاي پيرنه در فرانسه مي گذشت ، که به چوپان پيري برخورد. غذايش را با او تقسيم کرد و مدت درازي درباره ي زندگي صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسيد .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم بايد قبول کنم که آزاد نيستم و مسوول هيچ کدام از اعمالم
نيستم . زيرا مردم مي گويند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آينده را مي شناسد.
چوپان زير آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چيز و همه کس . صداي فريادهاي چوپان نيز در کوهها پيچيد و به سوي آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگي همين دره است ، آن کوهها ، آگاهي پروردگارند ؛ و آواي انسان ، سرنوشت
او . آزاديم آواز بخوانيم يا ناسزا بگوئيم ، اما هر کاري که مي کنيم ، به درگاه او مي رسد و به همان شکل
به سوي ما باز مي گردد .


"خداوند پژواک کردار ماست ."

تاري 11-02-2009 11:06 AM

درسي از ملا نصرالدين ....

يکي از شاگردان ملانصرالدين پرسيد : تمام استادان مي گويند که گنج روح ، چيزي است که بايد در تنهائي کشف شود.پس براي چه ما با هميم ؟
ملانصرالدين پاسخ داد : با هميد چون جنگل هميشه نيرومندتر از درختي تنهاست .جنگل رطوبت هوا را
تامين مي کند ، در مقابل توفان مقاوم تر است و به باروري خاک کمک مي کند.
شاگرد گفت : اما چيزي که يک درخت را مقاوم مي کند ريشه است و ريشه ي يک درخت نمي تواند به
ريشه درخت ديگري کمک کند .
ملانصرالدين در جواب گفت : جنگل همين است .هر درخت با درخت ديگر متفاوت است ، هر درخت
ريشه اي مستقل دارد . راه آناني که مي خواهند به خدا برسند همين است: اتحاد براي يک هدف و
همزمان آزاد گذاشتن هر يک اعضاي گروه تا به شيوه ي خود تکامل يابد ....

تاري 11-02-2009 11:08 AM

مدت زماني پيش در يکي از اتاقهاي بيمارستاني دو مرد که هر دو حال وخيمي داشتند بستري بودند.يکي از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت يک ساعت به منظور تخليه ششهايش از مايعات روي تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشيند.
اما مرد ديگر اجازه تکان خوردن نداشت و بايد تمام اوقات به حالت دراز کش روي تخت قرار گرفته باشد. دو مرد براي ساعاتي طولاني با هم حرف مي زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازي و تعطيلاتشان خاطراتي براي هم نقل مي کردند.
هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت يک ساعت بنشيند؛براي مرد ديگر تمام مناظر بيرون را همان طور که مي ديد تشريح مي کردو آن مرد هر روز به اميد آن يک ساعت که مي توانست دنياي بيرون و رنگهايش را در فکر خود تجسم کند به سر مي برد. پنجره مشرف به يک پارک سرسبز است با درياچه اي طبيعي که چند قو و اردک در آن شنا مي کنندو بچه ها نيز قايق هاي اسباب بازي خود را در آب شناور کرده و بازي ميکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از ميان گل هاي زيبا و رنگارنگ عبور مي کنند .منظره زيباي شهر زير آسمان آبي در دور دست به چشم مي خورد و........
در تمام مدتي که مرد کنار پنجره اين مناظر را توصيف مي کرد؛ مرد ديگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبيعت زيبا را تجسم مي کرد.در يک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازاني که از پايين پنجره عبور مي کردند را براي مرد ديگر شرح دادو مرد ديگر با باز سازي آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را مي ديد.
روزها وهفته ها گذشت يک روز صبح زماني که پرستار وسايل استحمام را براي آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بي جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدي فرو رفته بود؛سراسيمه به مسئولان بيمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بيرون ببرند پس از مدتي همه چيز به حال عادي بازگشت
مردي که روي تخت ديگر بستري بود از پرستار خواهش کرد که جاي او را تغيير داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود پرستار که از اين تحول در بيمارش خوشحال بود اين کار را انجام داد؛و از راحتي و آسايش بيمار اطمينان حاصل کرد مرد به آرامي و تحمل درد و رنج بسيار خودش را کم کم از تخت بالا کشيد تا بتواند از پنجره به بيرون و دنياي واقعي نگاه کند به آرامي چشمانش را باز کرد ولي روبروي پنجره تنها يک ديوار سيماني بود.
مرد بيمار تعجب زده از پرستار پرسيد: چه بر سر مناظر فوق العاده اي که مرد کنار پنجره براي او توصيف مي کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره اي را براي تو وصف کرده است در حالي که خودش نابينا بود؟او حتي اين ديوار سيماني را نيز نمي توانسته که ببيند. شايد او تنها مي خواسته است که تو را به زندگي اميدوار کند. موهبت عظيمي است که بتوانيم به ديگران شادي ببخشيم عليرغم اين که خودمان در زندگي رنج ها و سختي هاي زيادي را تحمل مي کنيم.در ميان گذاشتن مشکلات زندگي با ديگران شايد کمي از رنج ما بکاهد اما زماني که شادي ها تقسيم شوند. اثري مضاعف را خواهد داشت.

amir ahmadi 11-04-2009 12:56 AM

بهترین موکل
 
روزی ملک الموت نزد موسی ع امد وقتی چشم موسی به او افتاد پرسید:برای چه امده ای برای دیدار یا برای قبض روح؟ملک الموت گفت:برای قبض روح امده ام .موسی مهلت خواست تا مادر و خانواده اش را ببیند و وداع کند .ملک الموت گفت :این اجازه را ندارم.موسی گفت :ان قدر مهلت بده تا سجده ای .و ملک به او مهلت داد موسی به سجده رفت و گفت خدایا ملک را امر کن مهلت دهد تا از مادرم و و خانواده اموداع کنم .خداوند به عزراییل امر کرد که قبض روخ موسی را به تاخیر اندازد.موسی نزد مادر امد و گفت. مادر جان مرا حلال کن سفری در پیش دارممادر شروع به گریه کرد و موسی ع با او وداع نمود .وپیش زن و فرزند خود رفت .موسی ع فرزند کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود .ان بچه پیراهن موسی ع گرفت در حالی که زار زار گریه می کرد .حضرت موسی ع نتوانست خود داری کند بنا بر این شروع به گریه کرد .خطاب رسید موسی اکنون که پیش مایی چرا اینقدر گریه می کنی .موسی ع عرض کرد :پرورد گارا به خاطر بچه هایم گریه می کنم چون به انها بسیار مهربانم .خطاب رسید :موسی با عصای خودرا به دریا بزن.حضرت موسی عصا را به دریا زد دریا شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت .موسی ع کرم ضعیفی را در دل سنگ دید که برگ سبزی بر دهان داشت و مشغول خوردن بود .خداوند خطاب کرد :ای موسی در میان این دریا و دل این سنگ کرم به این ضعیفی را فراموش نمی کنم ایا اطفال ترا فراموش می کنم >اسوده خاطر باش که من نگهبان خوبی برای انان هستم .موسی ع به ملک الموت گفت:ماموریت خود را انجام بده و سپس قبض روح شد

amir ahmadi 11-04-2009 01:26 AM

زمان توبه
 
شخصی خاری بر سر راه مردم کاشته بود .به او گفتند بیا این خار را بکن .ان مرد گفت دیر نمیشود و هر بار که به او می گفتند می گفت دیر نمیشود و وعده اینده را میداد .خار رشد میکرد و ریشه می دوانید و تنه اش کلفت می شد وخارهایش تیز تر وخطرش بیشتر می شد .خار کن هم سال به سال پیر تر می گشت واز نیرو یش کاسته می شد .وی وقتی که خواست خار را بکند نتوانست هرچه زور زد درخت از ریشه در نیامد .زمان توبه نیز بعد از انجام هر گنه است .اگر گناه بماند ریشه می دواند و گاهی غیر قابل جبران است

MAHDI 11-05-2009 01:01 AM

طرحی نو

روزی شعبده بازی از روستایی کوچک میگذشت، کار شعبده باز خلاقیت بود و تردستی، در همان ابتدای ورود با صحنه جالبی مواجه شد مردان وزنان کشاورز که از تپه ای تیز بالا میرفتند و گندم خود را در سیلویی بر سر تپه انبار میکردند و باز میگشتند، از نظم و درواندیشی آن مردم لذت مضاعفی برد وقتی منبع آب برای خاموش کردن آتش و افرادی برای حراست از انبار را بر فراز تپه دید. در روستا که عبور میکرد فهمید که صنعتگران به دستور بزرگان روستا در حال ساخت بالابری هستند تا در انتقال گندم تسهیل گردد، بیشتر هیجان زده شد و به فکر فرو رفت که چگونه میتواند مردمی به این زکاوت را متحیر سازد، مردمی که روز به روز در صدد ایجاد فن آوری یا استفاده از آن فنون برای تکمیل ساخته های قبلی هستند. فردای آنروز معلم روستا را پیدا کرد و به او جمله ای گفت و از آنجا رفت آن جمله این بود: به بچه ها بیاموز ساخته های دستشان را خراب کنند و برای ساختن آن از نو فکر کنند.
شعبده باز فکر میکرد خراب کردن و از نوساختن برای آن مردم بی معنیست و آنها به تکمیل آنچه دارند خرسندند،
ای کاش آنها سیلو را خراب می کردند و آنرا از بالا به پایین می آوردند.

aftab_88 11-05-2009 02:52 AM

عيدی

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه ی پسر بچه ی شلوغی شد که دور و بر ماشین نو وبراقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:" این ماشین مال شماست آقا؟"پل سرش را به عنوان تایید تکان داد و گفت:" برادرم به عنوان عیدی به من داده است."پسر متعجب شدو گفت:"یعنی منظورتان این است که برادرتان این ماشین را بدون اینکه هیچ پولی از شما دریافت کند به شما داده است؟آخ جون!ای کاش... ،"البته پل کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند،او می خواست آرزو بکند که ای کاش اوهم چنین برادری داشت،اما آن چه که پسر گفت سرتاپای وجود پل را به لرزه درآورد:"... ای کاش منم چنین برادری بودم... ."پل مات و مبهوت به پسر نگاه کردو سپس گفت:"دوست داری باهم با ماشین گشتی بزنیم؟"پسر گفت:"اوه بله!دوست دارم."تازه راه افتاده بودند که پسر با چشمانی که از خوشحالی برق می زد به طرف پل برگشت و گفت:"آقا میشود خواهش کنم که بروی به طرف خانه ی ما؟"پل لبخند زد،او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید،او می خواست به همسایگانش نشان دهد که داخل چه ماشین بزرگ و شیکی نشسته است.اما پل باز هم در اشتباه بود ... .پسر گفت :"بی زحمت آنجا که دوتاپله دارد نگه دارید."پسر از پله ها بالا دوید و چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید.اما او دیگر تند و تیز برنمی گشت او برادر کوچک و فلج و زمین گیر خود رابرپشت حمل کرده بود،سپس او را روی پله ی پایینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد:"اوناهاش جیمی!می بینی؟برادرش بهش هدیه داده و اون هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده یک روزی منم هم چنین ماشینی به تو هدیه خواهم داد،اون وقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ مغازه های شب عید رو همون طوری که همیشه برات تعریف میکنم ببینی."پل در حالی که اشک های گوشه ی چشمش را پاک میکرداز ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلویی ماشین نشاندبرادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند... .
برداشت از:مجله ی روزهای زندگی

aftab_88 11-05-2009 02:54 AM

صفت های انسانی
در زمان های خیلی دور وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بودتمام صفت های خوب و بد انسانی به دور هم جمع شده بودندخسته تر و کسل تر از همیشه!!!ناگهان در میان آنها ذکاوت ایستاد و گفت:"بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک.همه از پیشنهاد او خوشحال شدندو قرار شد که دیوانگی چشم بگذاردو از آنجایی که هیچ کدام نمیخواستند که دیوانگی پیدایشان کند همگی رفتند تا جایی پنهان شوند.دیوانگی چشم گذاشت:"یک ،دو،سه،... ."همه رفتند و پنهان شدند.لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد،خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد،اصالت به پشت ابرها رفت،هوس به مرکز زمین رفت،دروغ گفت زیر سنگی پنهان میشوداما به زیر دریا رفت ،طمع داخل یک کیسه ی خالی پنهان شد.دیوانگی مشغول شمردن بود:"هشتاد،هشتادویک،...،"همه پنهان شده بودند جز عشق که مثل همیشه مردد بود،چون جای مناسب خود را پیدا نمیکرد!جای تعجب هم ندارد چون همگان میدانند که پنهان کردن عشق کاری است بس دشوار... .
در همین حال دیوانگی نیز به پایان شمارش نزدیک میشد:"نودو پنج،نودوشش،..."و هنگامی که به صد رسید عشق پرید و در میان یک بوته گل سرخ پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد که دارم میآیم.اولین کسی را که پیدا کردتنبلی بود که سر راه قایم شده بود وحال تکان خوردن نداشت!سپس لطافت را یافت.دروغ را ته دریاچه و هوس را در مرکز زمین پیدا کرد.همه را یکی یکی یافت به جز عشق.
دیوانگی از یافتن عشق ناامید شده بودکه حسادت در گوشش زمزمه کرد :"مبادا اوراپیدا نکنی."در این میان خیانت به او ندا داد:"باید او را پیدا کنی من جای او را به تو نشان خواهم داد او در میان بوته ی گل سرخ پنهان است."
ناگهان دیوانگی با هیجان زیاد شاخه ای تیز را از درخت جدا کرد و با فریاد آن را در بوته ی گل سرخ فرو کرد که با ناله ی عشق متوقف شد.
عشق از میان بوته ی گل سرخ بیرون آمد در حالی که دست های خود را روی چشمانش گذاشته بود و خون از میان انگشتانش جاری بود.شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود و او دیگر قادر به دیدن هیچ چیز نبود.آری عشق کور شده بود ... .
دیوانگی فریاد بلند تری سرداد:"خدایا من با او چه کردم؟ چگونه میتوانم جبران کنم؟"
عشق پاسخ داد که تو دیگر نمی توانی مرا درمان نمایی.اما اگر میخواهی کاری برایم انجام دهی راهنمای من در راه باش.
... واینگونه است که میگویند عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او.

SonBol 11-05-2009 01:07 PM

ای عشق بزن ساز
 
ای عشق بزن ساز
ساعت 12 شب بود که وارد فرودگاه شدم. غلغله‌ای بود. هر مسافری که وارد می‌شد از گوشه‌ای هلهله‌ای برمی‌خاست. تمام وجودم تبدیل به دو چشم شده بود و صداهای اطرافیانم را نمی‌شنیدم. در دلم چه محشری بود. بالاخره دیدمت و تقریباً در یک لحظه چشمانمان تلاقی کرد و به سوی هم پرواز کردیم. بعد از 10 سال ....
خیلی کوچک بودم که به خانه‌تان آمدم. مادرت مرا به اتاقت آورد و گفت که من از این پس با شما زندگی خواهم کرد. غریبه نبودیم، اما حکایت زندگی زیر یک سقف، حکایتی دیگر است. بر روی تخت غلطی زدی و نگاهم کردی. من مضطرب به گوشه‌ اتاق رفتم و بر روی تشکی که برای من انداخته بودند از شدت هراس فوراً خوابیده و پتو را روی سرم کشیدم. به آرامی صدایم کردی و گفتی �روی تخت من برای هر دوی ما جا هست، می‌خواهی پیش من بیایی؟�
پتو را به کناری زدم. در صورت تو، خورشید را دیدم و دنیای آرامش، به حقیقت از آن لحظه، احساس من به تو کمتر از احساس یک خواهر نبود، چرا که تو گاه به مراتب بیشتر از یک خواهر برایم دل می‌سوزاندی. تمام شبهای ما، پر از نصایح تو و خنده‌های ما بود و به این شکل ذره ذره وجودمان را باهم تقسیم می‌کردیم. تجربه زندگی با تو و خانواده‌ات، گرانبهاترین قسمت زندگی‌ام محسوب می‌شود.
در آنجا من آموختم ارتباط با انسانها و اشتراک احساس آنها احتیاج به نسبت خاصی ندارد و برای دوست داشتن، نیاز به همخونی نیست، بلکه مهم زاویه‌ای است که انسانها را از آن قسمت می‌بینیم. درست دیدن و دوست داشتن چیزی است که می‌باید در هر انسانی از گام اول محکم گذارده شود و من به یمن همنشینی با تو تا حد زیادی از خصائص منحصر به فردت نصیب بردم. من خط به خط از فصل طلایی دوست داشتن را از تو آموختم.
افسوس که زمان گذشت و روزهای خوش ما، با بیماری مادرت به کابوسهای تلخی تبدیل شد. دیگر شبها از اتاق، صدایی جز صدای دعا شنیده نمی‌شد و سرانجام روز دردناک جدایی ما رسید. سالها باهم زیسته بودیم. وقتی آمدم چیز زیادی به همراهم نبود. اما پس از گذشت آنهمه سال در هر گوشه خانه چیزی متعلق به من بود و مسلماً بستن چمدانم را، به قصه دردناکی تبدیل می‌کرد.
روزگار، مادرت و مرا باهم از تو گرفت... پس از آن روز، چندین ماه سکوت کردم. مادرت یا بهتر بگویم مادرم از دستمان رفت و فریاد من برخاست. بوته‌های خار قلبم را پاره کرد و فریاد اعتراضم به سوی انسانهایی که بدون توجه به احساس ما، از هم جدایمان کرده بودند، برخاست... به هر شکل از هم جدا ماندیم.
هنوز در این سن من درک نکرده‌ام چرا گاه بزرگترها فقط برحسب صلاح‌ خودشان عمل می‌کنند و آیا در آن لحظه به آنچه که با تصمیم‌شان چه بر سر کوچکترها می‌آید، فکر می‌کنند؟

***

چمدان‌هایت هرکدام به سویی افتادند و محکم در آغوشم گرفتی زیر بارش اشک و بوسه زمزمه کردم: �در اتاق من جا برای هردوی ما هست پیش من می‌آیی؟�...
بار دیگر شکفته شدی چون خورشید.


SonBol 11-06-2009 11:46 AM

پاسخ جالب آلبرت انیشتین به خواستگارش
 
پاسخ جالب آلبرت انیشتین به خواستگارش
می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت انیشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !
اقای " انیشتین " هم نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود ! ولی این یک روی سکه است. فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !

SonBol 11-06-2009 11:47 AM

اولین نگاه
 
اولین نگاه
از همون لحظه اول كه با پدر و مادرم وارد سالن مهماني شدم چشمم بهش افتاد و شور هيجاني توي دلم به پا كرد . طول سالن را طي كردم و روي يك صندلي نشسته دوباره نگاهش كردم درست روبروي من بود اين بار يك چشمك بهش زدم و لبخند زدم و يواشكي
به اطرافم نگاه كردم تا كسي منو نديده باشد كسي متوجه من نبودن خودم را بي تفاوت مشغول حرف زدن كردم ولي چند لحظه بعد بي اختيار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه كردم چه جذاب و زيبا و با نفوذ بود . دوباره او چشمك زد بيشتر هيجان زده شدم . به خودم
گفتم كه از فكرش بيايم بيرون باز هم مشغول گوش دادن به حرفهاي بقيه بودم ولي حواسم به آن طرف سالن بود . مي خواستم برم پيشش ولي خجالت ميكشيدم والدين و صاحب خانه توي دوراهي عجيبي مانده بودم . ديگه طاقتم تمام شده بود . دل به دريا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه كردم وقتي بهش رسيدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز كردم؟
برش داشتم و گذاشتمش توي دهنم ، به به ! عجب شيريني خامه اي خوشمزه اي بود


SonBol 11-06-2009 11:52 AM

جای خالی
 
جای خالی


داشت بارون می گرفت. باد می اومد و هوا ابری بو، باد لنگه ی پنجره ی خونه ی قدیمی اون طرف خیابونو هی باز و بسته میکرد .قدما مو تندتر کردم تا قبل از اینکه بارون بگیره برسم خونه. چراشو نمی دونستم ولی می دونسم باید قبل از بارون برسم خونه. رسیدم خونه قبل از اینکه بارون بزنه ولی وقتی رسیدم و بارون گرفت رفتم و از پنجره نگاه کردم چه قد دلم خواست زیر بارون باشم خیس بشم وسردم بشه دنبال سرپناه نگردم و حتی اگه یکی دیدم همونجور زیر بارون راهمو بگیرم و برم و فکر کنم سر پناهی ندیدم مردم رو نگاه کنم که دارن دنبال یه سر پناه میگردن بارون تندتربشه و من از سرما زیر بارون بلرزم. انگار زیر بارون تو خیابون دارم قدم میزنم رو به روم دختر کوچولوی بازیگوشیه که معلوم نیست چه جوری تونسته دور از چشم مادرش بیاد زیر بارون تا چتر رنگیشو امتحان کنه.درخت توت بزرگ وسط جاده خیس آبه همون که دلشون نیومد موقع ساختن جاده قطش کنن و حالا پر بار تر از همیشه وسط یه خط پهن خاکستری با شاخه هاش یه تیکه از ابرارو بغل گرفته تا فقط رو سر اون ببارن خانمی رو میبینم که داره لباسا رو از رو بند جمع میکنه و سعی داره پرده ی پنجره باز رو به بالکنو بکشه تو تا بیشتر از این خیس نشه شاید مادر همون دختر کوچولویی باشه که داشت با تمام وجود چتر رنگیشو به بارون معرفی می کرد ،سر کوچه پیچ اول که هیچی دومی رو که رد کردم صاحب همون مغازه بقالی که بچگیا همیشه ازش خرید میکردم روی صندلی پارچه ایش جلوی در مغازه نشسته و آدم فکر میکنه داره بارونو نگاه می کنه اما مثل اینکه فقط منتظره بارون بند بیاد تا مشتریای کوچولوش از راه برسن و ازش خوراکی بخرن و شایدم این جوریه که جز خوراکی یه کمی از تنهایی هاشم می فروشه به قیمت خریدن خنده بچه ها، دم در که رسیدم اصلا برای باز کردن در عجله نمیکنم کلید تو جیب کیفمه ولی یه ذره دنبالش می گردم پیداش که کردم قفل درو باز می کنم صدای چرخش کلید تو قفل در نگاهمو به اون سمت می چرخونه در که باز بشه پشت پنجره ایستادم و دارم بارونو نگاه میکنم و تازه می فهمم چیزی که از صبح داره آزارم میده جای خالی قدمای تو کنار ردپای بارونیمه.


SonBol 11-06-2009 11:54 AM

افق
 
افق
زندگی بی پایان است و عشق ابدی ؛
و مرگ تنها یک افق است ؛
و افق چیزی جز محدوده ی دید ما نیست .
روسیتر ورثینگتن ریموند
Rossiter Worthington Raymond


در ساحل ایستاده ام و به کشتی بزرگی که مجموعه ای از قدرت و زیبایی است و با سپردن بادبان های سفید خود به نسیم صبحگاهی عازم اقیانوس آبی است ، می نگرم .
همانجا می ایستم و کشتی را آنقدر با نگاهم دنبال می کنم که در افق ، درست در نقطه ای که دریا و آسمان در هم می آمیزند ، به لکه ابر سفیدی تبدیل می شود که از آسمان آویزان شده باشد .
در این لحظه ، کسی در کنارم به سخن می آید و می گوید : « او دیگر رفت . »
« کجا رفت ؟ »
از محدوده ی دید من رفت . فقط همین .
بدنه ، تیر و دکل بزرگ کشتی به همان اندازه ای است که پیش من بود . هیچ تغییری در قدرت تحمل بار و کشیدن آن به بندر مقدر پدید نیامده است .
کوچک شدن تدریجی اندازه ی کشتی از دید من است نه در خود کشتی . و درست در لحظه ای که کسی در کنار من جمله ی « او دیگر رفت » را بر زبان می آورد ، چشمان دیگری هستند که آمدن او را انتظار می کشند و صداهایی هستند که با شادی فریاد بر می آورند که :
« اوناهاش ، داره می آد ! »
و این مرگ است .لاادری

SonBol 11-06-2009 12:37 PM

خواستگاري
 
اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود. بعدش هم كه از فروشنده گل ارزان تر درخواست مي كني و جواب سر بالاي جناب گلفروش را مي شنوي، شكل و شمايلت روي «گل يخ» را هم سفيد مي كند!!! البته ناگفته نماند كه بنده حقير سراپا بي تقصير هنوز در اوان سنين جواني، حدود اي «سي و نه» سالگي بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوي نيز نيازي به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمي نمودم منتهي به علت اينكه بعضي از فواميل محترمه خطر ترشي افتادگي، پوسيدگي روحي و زنگ زدگي عاطفي اينجانب را به گوش سلطان بانوي خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» يعني وزير «اكتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا براي جلوگيري از خطرات احتمالي عاق شدگي زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و ميراث نداشته و يا حرام شدن شير ترش مزه نخورده سي و هشت سال پيش و متعاقب آن سينه كوبيدن ها و لعن و نفرين هاي جگرسوز نمودن و آرزوي اشّد مجازات در صحراي محشر و از همه بدتر سركوفت فتوحات بچه هاي فاميل و همسايه مبني بر قبول شدن در رشته هاي دانشگاهي؛ نانوايي سنگكي اطاق عمل،تايتانيك پزشكي، مهندسي فوتولوس و متلك شناسي هنرهاي تجسمي، صلاح را بر آن ديدم كه حب سكوت و اطاعت خورده و به خاطر پيشگيري از بمباران شدن توسط هواپيماهاي تيز پرواز «لنگه كفشهاي F14» و موشكهاي بالستيك «نيشگون ها و سقلمه هاي F11» و غش و ضعف هاي گاه و بيگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بيرون كردنهاي «پدر سالار» و تهديدات جاني و مالي فوق العاده وحشتناك همشيره هاي مكرّمه با مراسم خواستگاري امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم.
خلاصه كلام به هر جان كندني كه بود به مقصد رسيديم. بعد از مدتي در باز شد و قيافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمايان شد. چشمتان روز بد نبيند! پدر عروس كه فكر مي نمود من بوده ام كه ارث باباي خدا بيامرزشان را بالا كشيده ام، چنان جواب سلامم را داد كه ديگر يادم رفت به او بگويم مرا به غلامي بپذيرد، از همين حالا معلوم بود كه بيشتر از غلامي و نوكري خانواده شان چيزي به من نمي ماسد!! مادر عروس خانم نيز چنان برو بر به چشمانم خيره شده ورانداز مي نمود كه اولش فكر كردم قرار است خداي نكرده با ايشان ازدواج كنم، فقط مانده بود بگويد كه جورابهايت را هم در بياور ببينم پاهايت را سنگ پا زده اي يا نه!!! بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرها عروس رسيد. معلوم بود كه از حالا بايد خودم را روزي حداقل يك فصل كتك خودرن از دست برادرهاي عروس آماده مي نمودم. به خاطرهمين هم با خودم تصميم گرفتم كه اگر زبانم لال با عروسي ما موافقت شد سري به اداره بيمه «فدائيان راه ازدواج» زده و خودم را بيمه «شكنجه زناشوئي» و بيمه «بدنه شخص ثالث» كنم! علي ايحال، بعد از مدتي انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف هاي مكش مرگما تحويل هم دادن، عروس خانم هم با سيني چاي قدم رنجه فرمودند. عروس كه چه عرض كنم، دست هر چي مامان گودزيلا را از پشت بسته بود! بعد از اينكه چاي جوشيده دست خانوم خانوما را ميل كرديم، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود. ايشان آنقدر از فوايد ازدواج و اينكه نصف دين در همين عمل خير گنجانده شده است و بعدش هم بايستي ازدواج را ساده برگزار كرده و خرج بالاي دست داماد نبايد گذاشت، گفت و گفت كه به خود اميدوار شدم و كم كم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بيني و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اينكه سخنان وزير ارشاد، پدر زن آينده به پايان رسيد وزير جنگ، مادر زن عزيز شروع به طرح سوالات تستي به سبك كنكور سراسري كرد. ابتدا مادر عروس با يك لبخند مليح و دلنشين واز شغل اينجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را كارمند معرفي كردم. كفر ابليس عارضتان نگردد!! مادر عروس كه انگار تيمور لنگ قرار است دوباره به ايران حمله كند چنان جيغي زده و به گونه اي مرا به زير رگبار ناسزاهاي اصيل پارسي رهنمون ساخت كه از ترس نزديك بود، دو پاي داشته را با دو دست ديگر به هم پيوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذيرايي طبقه پنجم ساختمان به بيرون پريده و سفر به ولايت عزرائيل را آغاز نمايم. در ادامه جلسه بازجويي (ببخشيد خواستگاري) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ويلاي شمال و اينكه قرار است تعطيلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسكار تشريف برده يا سواحل دلپذير شاخ آفريقا، سولات بسيار مطبوعي را مطرح نمودند. خانمم نيز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاري كرده و مدل ماشيني را كه قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمايم از من جويا شد. بنده نديد بديد هم كه تا حالا توي عمر شريفم بهترين ماشيني كه سوار شده ام اتوبوس شركت واحد بوده است از اينكه توانايي حتي خريد يك روروك يا سه چرخه پلاستيكي اسباب بازي را نيز نداشته و نمي توانستم همراه با خواهر دردانه ايشان سوار بر «اپل كوراساو» و «دوو سيلويا» و «پيكان خميري» در خيابانهاي «شهرك شرق و مير عروس و خوشبخت آباد» ويراژ داده و دلم ديمبو و زلم زيمبو راه بيندازم كمال تأسف و تأثر عميق خويش را بيان نمودم. باباي عروس هم كه در فوايد ساده برگزار كردن مراسم عروسي يك خطبه تمام سخنراني كرده بود از من براي دخترشان سراغ خانه دوبلكس با سقف شيبدار، آشپزخانه اپن و دستشويي كلوز و خلاصه راحتتان كنم كاخ نياوران را مي گرفت. هر چند كه حضرت اجل نيز بعد از اينكه فهميد داماد آينده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشيني را انتخاب نمايد نظرشان در مورد دامادهاي گوگولي مگولي برگشته و به من لقب «گداي كيف به دست» را هديه نمودند!
بعد از تمام اين صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسيد. اولين سولا ايشان در مورد موسيقي بود و اينكه بلدم ارگ و گيتار و تنبك بزنم يا نه؟ واقعاً ديگر اين جايش را نخوانده بودم. مثل اينكه براي داماد شدن شرط مطربي و رقص باباكرم نيز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتيم! دومين سوال ايشان هم در مورد تكنولوژي مخابرات خلاصه مي شد، عروس خانم تلفن موبايل را جزء لاينفك و اصلي زندگي آينده شان مي دانستند، من هم كه تا حالا بهترين تلفني كه با آن صحبت كرده ام تلفن عمومي سر كوچه مان بوده توي دلم به هر كسي كه اين موبايل را اختراع كرده بود بد و بيراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن موبايل عذر خواهي نمودم. بعد از اين كه عروس خانم فهميد كه از موبايل هم خبري نيست سگرمه هايش را درهم كرده و مرا يك «بي پرستيش عقب افتاده از دهكده جهاني آقاي مك لوهان» توصيف نمود، البته داغ عروس خانوم هنگامه كه متوجه شد بنده بي شخصيت از كار با اينترنت و ماهواره هم سر در نياورده و نمي توانم مدل لباس عروسي ايشان را از آخرين «بوردهاي مد 2000 افغانستان» بيرون بياورم، تازه تر شده و چنان برايم خط و نشان كشيد كه انگار مسبب قتل «راجيو گاندي» در هندوستان عموي بنده بوده است و لاغير!
در ادامه سوالات فوق، عليا مخدره از من توقع برگزاري مراسم عروسي در باشگاه يا هتل را داشتند، چون به قول خودشان مراسم عروسي كه توي باشگاه برگزار نشود باعث سر شكستگي جلوي فاميل و همسايه ها مي شود! والله، اينجايش كه ديگر برايم خيلي جالب بود ما تا حالاديده بوديم كه باشگاه جاي كشتي گرفتن و فوتبال و واليبال بازي كردن است ولي مثل اينكه عروس خانم ها جديد زمين چمن و تشك و تاتامي را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند، الله اعلم! سوال چهارم هم به تخصص بنده در نگهداري و پرستاري از «گربه ها و سگهاي ايشان» در منزل آينده مربوط مي شد كه اين بار ديگر جداً نياز به وجود متخصصين باغ وحش شناسي و انجمن دفاع از حقوق بقاي وحش احساس مي گرديد تا براي به سرانجام رسيدن اين ازدواج ميمون و خجسته كمي فداكاري به خرج و راه و روشهاي «معاشرت ديپلماتيك» با آن موجودات زبان بسته را نيز به داماد فدا شده در راه عشق «هاپوها و ميو ميوها» آموزش مي دادند، بعد از تمام اين وقايع ناخوشايند نوبت به مهريه رسيد. خواهر كوچكتر عروس به نيت صدو دوازده نفر از ياران «لين چان» در سريال «جنگجويان كوهستان» اصرار داشت كه صدو دوازده هزار سكه طلا مهريه خواهر تحفه اش باشد و به نيت اينكه در سال هزار و سيصد و چهل نه به دنيا آمده، هزار و سيصد و چهل و نه سكه نقره هم به مهريه اش اضافه شود! باز جاي شكرش باقي بود كه سال تولد در ايران «شمسي » مي باشد اگر «ميلادي» بود چه خاكي به سرم مي كردم! بعد از قضيه مهريه نوبت شيربها شد. مادر عروس به ازاي هر سانتيمتر مكعب از آن شير خشكي به دختر خودش داده بود براي ما دلار، يورو، سپه چك، عابر چك و سهام كارخانجات پتروشيمي كرمانشاه و تراكتورسازي تبريز را حساب كرده به طوريكه احساس نمودم كه اگر يك ربع ديگر توي اين خانه بنشينيم خواهند گفت كه لطفاً پول آن بيمارستاني را كه عروس خانم در آنجا بدنيا آمده و پول قند و چايي مهمانهايشان را هم ما حساب كنيم!
بعد از تمام اين حرفها مادر بخت برگشته ما يك اشتباهي كرده و از جهيزيه ننه فولاد زره، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود. گوشتان خبر بد نشنود! آن چنان خانواده عروس، مادرم را پول دوست، طماع، گداي هفت خط، تاجر صفت، دلال، خيانتكار جنگي و جنايتكار سنگي معرفي كردند كه انگار مسبب اصلي شروع جنگ جهاني دوم مادر نئونازي بنده بوده است، نه جناب هيتلر! به هر تقدير در پايان مراسم بعد از كمي مشورت خانواده عروس جواب «نه» محكم و دندان شكني را تحويلمان دادند و ما هم مثل لشكر شكست خورده يأجوج و مأجوج به خانه رجعت نموديم، پس از آن «دفتر معاملات ازدواج» با خودم عهد بستم كه تا آخر عمر همچون ابوعلي سينا مجرد مانده و عناصر نامطلوبي به مانند خواستگاري و ازدواج و تأهل را نيز تا ابد به فراموشي بسپارم، بيخود نيست كه از قديم هم گفته اند؛ آنچه شيران را كند روبه مزاج، ازدواج است، ازدواج!!!!!!

Hiwa 11-08-2009 10:50 AM

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!
یک لحظه سکوت...

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!


sheida.m 11-10-2009 05:40 PM

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردمند شد
یک روحانی آمدو گفت :حتما گناهی انجام داده ای
یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند و در واقعیت وجود ندارند
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت
یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به
داخل چاه کرده بودند پیدا کند
یک تقویت کننده فکراو را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی
در نهایت فرد بیسوادی كه ازآنجا می گذشت دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد

SonBol 11-11-2009 09:32 AM

گاز بده




مرد دوان‌دوان دور می‌شد که پایش گرفت به یکی از چاله‌چوله‌های مـیدان و خورد زمین و فریادش به هوا رفت. جمعیت نگاهش کرد. چـند دقیقه گذشت. ناله‌هایش تمام نمی‌شد و جمعیت همچنان ایستـاده بود. مرد فریاد کشید چرا وایستادید منو نگاه می‌کـنید؟ خب یه تکونی بخورید بیایید کمک. جمعیت برای کـمک به سمت مرد یورش برد طوری که نزدیک بود زیر دسـت و پا له شود. یک نفر زنگ زد به اورژانس تهـران و آمبولانس آژیرکشان از راه رسید. همه نگران حال مرد بودند و عـده‌ای ضجه‌موره می‌کردند. چندنفر سوا ر ماشین‌های خود شدند و دنبال آمبولانس رفتند. ماشین از کجا آورده بودند ؟ بماند. زنی نشست ز مین و جیغ کشید و گفت خد ا یا سلامتیش رو از تو می‌خو ا م. مردی پرسـید خانوم با ها تون نسبتی داره؟ زن جیغ‌کشان و دست در هوا تکان تکان گفت نه مگه باید نسبتی د اشته باشه ؟ اون هم یه انسانه مثل تو، مثل من، مثل همه ما. مرد اشک در چشـم‌هایش حلقه زد و گفت بنی‌آدم اعضای یکدیگرند. یکی ا ز میان جمعیت گفت تکلیف را ننده چی می‌شه پس ؟ یکـی دیگر جواب د ا د حتماً راننده هـمونی بود .که پا ش شکست دیگه. ولش کنید بابا. خد ا خودش گذاشـت تو کاسه ‌ش. زنی که جیغ می‌کشید گفت خد ا حق خودشو گرفت ما هـم حق خودمونو می‌گیریم. نباید بذاریم همین‌جوری مردمو صبح تا شـب علاف کنن کهباید بهش درس خوبی بدیم تا دیگه از این غلطا نکنه. همه با تکان نامحسوس سر، مهر تأییدی بر حرف او زدند و به طرف بیمارستان به راه افتادند.



behnam5555 11-11-2009 05:10 PM

آينه داستان کوتاه
 
آينه





مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهره‌ي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نمي‌ديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود مي‌گذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمي‌افتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد مي‌بايد شناسنامه‌ي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظف‌اند شناسنامه‌ي قبلي‌شان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما اين که چراتصور مي‌شود سيزده سال از گم شدن شناسنامه‌ي او مي‌گذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم – سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل باراني‌اش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامه‌اش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گم‌اش کرده است. حالا يک واقعه‌ي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به اداره‌ي سجل احوال. در اداره‌ي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که – انگار – به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي مي‌کنيم که شناسنامه‌ي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفته‌اي يک بار از آنجا خريد مي‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمي‌آمد، گفت او را نمي‌شناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نمي‌داند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشته‌ايد!»

بله، درست است.

بايد اول مي‌رفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارمي‌داده لباسشويي و قبض مي‌گرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظه‌ي خوبي داشت و مشتري‌هايش را - اگر نه به نام اما به چهره – مي‌شناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟»

خواهش مي شود؛ واقعا" که.

«دست کم قبض، يکي از قبض‌هاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.»

بله، قبض.

آنجا، روي ورقه‌ي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مي‌نويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي مي‌توان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا مي‌خريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نمي‌کنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌اي که از يک دفترچه‌ي چهل برگ کنده بود.

پشت شيشه‌ي پنجره‌ي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامه‌ي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...

«چرا... چرا ممکن نيست؟»

با پيرمردي که سيگار ارزان مي‌کشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشه‌ي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل مي‌شدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بيني‌اش به خطوط پرونده‌ها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار مي‌شد.

حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسه‌ي مقابل که با حرف ب شروع مي‌شد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»

بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت مي‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر مي‌کنم اسم خود را به ياد نمي‌آورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامه‌اي دست و پاکرد؟»

بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" مي‌شود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را مي‌فهمم. گاهي دچارش شده‌ام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامه‌اي داشته باشيد راه‌هايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راه‌هايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر مي‌دارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را مي‌شناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .»

اداره هم داشت تعطيل مي‌شد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچه‌اي که به خيابان اصلي مي‌رسيد و آنجا مي‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچ‌هايش را مي‌شناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را مي‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پرده‌ي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامه‌اي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق مي‌افتد که آدم‌هايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم مي‌کنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخ‌هايش فرق مي‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را مي‌کنيم. بعضي‌ها چشم‌شان رامي‌بندند و شانسي انتخاب مي‌کنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقه‌اي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چي باشد؟ چه جور چهره‌اي، سيمايي مي‌خواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب مي‌کنيد يا من براي‌تان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامه‌ي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارنده‌ي مستغلات... يا يک بدست آورنده‌ي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نمي‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامه‌ي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامه‌اي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را مي‌پسنديد؟»

مردي که شناسنامه‌اش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامه‌اي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزان‌تر است.»

ممنون؛ ممنون!

بيرون که آمدند پيرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفه‌هايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند مي‌گفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه مي‌رفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال مي‌گذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندان‌هايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزه‌ي کفش‌هايش، همچنين حس کرد به تدريج تکه‌اي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو مي‌ريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر – براي آخرين بار – در آينه به خودش

محمود دولت آبادي

رزیتا 11-12-2009 12:13 AM

ویرایش یادتون نره

SonBol 11-17-2009 10:59 PM

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.
احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای
خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!
زندگی هم همینطور است.
وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم
آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟
زندگي تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازي کردن است.

SonBol 11-18-2009 02:45 PM

تام قوی هیکل
مایکل، راننده اتوبوس شهری مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن ودر مسیرهمیشگی خود شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده و چند نفر هم سوار شدند. در ایستگاه بعدی، مردی با هیکلی درشت، قیافه ای خشن و رفتاری عجیبسوار اتوبوس شد. مرد قوی هیکل در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: � تام قوی هیکل پولی نمی ده!� و رفت ونشست. مایکل که تقریبا ریز جثه بود و رفتاربسیار ملایمی داشت چیزی نگفت، اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد ومرد قوی هیکل سوار اتوبوس مایکل شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد ...
این اتفاق به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید به نحوی با تام برخورد می کرد. برای این منظور چند کلاس بدنسازی، کاراته وجودو ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. روز موعود وقتی تام قوی هیکل سوار اتوبوس شد و جمله همیشگی اش را تکرار کرد، مایکل ایستاد، به اوزل زد و فریاد زد: � برای چی؟
تام با چهره ای متعجب و ترسان گفت: � چون من کارت استفاده رایگان دارم.

-----------------------------------

شرح حکایت: پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مساله، ابتدا مطمئن شویم که آیا اصلا مسئله ای وجود دارد یا خیر.

sheida.m 11-19-2009 04:29 PM

e-mail خدا
 
امروز صبح که از خواب بیدار شدی،
نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه
،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد
،از من تشکر کنی.
اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی
فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:
سلام؛
اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛
اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی
تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.
متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،
سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم
و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب...
،فکر می کنم خیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ،
به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.
اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم،
بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.
حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.
منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.
خوب،
من باز هم منتظرت هستم؛
سراسر پر از عشق تو..
.به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟
اگر نه،عیبی ندارد،
می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی ...



دوست و دوستدارت:خدا

sheida.m 11-19-2009 04:36 PM

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق میکند…!"

MAHDI 11-20-2009 10:51 AM

مراقبت روح

بازرگان ثروتمندی 4 همسر داشت. چهارمین همسر را از همه بیشتر دوستداشت،لباسهای فاخر و زیبا برای او تهیه می‌کرد و با ظرافت بسیار با وی رفتارمی‌نمود. بهترین امکانات رفاهی خاص وی بود و خلاصه نور چشمی بازرگان بود. وی همسرسوم را نیز خیلی دوست داشت. به وی بسیار افتخار می‌کرد و جلوی دوست و آشنا پز داشتنچنین همسر شایسته‌ای را می‌داد، اما قلبا همیشه نگران بود که مبادا بی‌وفایی کند وبا مردان دیگر سر و سری داشته باشد.
از قضا این مرد بینوا همسر دوم را نیز دوستداشت! این یکی زنی باملاحظه، صبور و رازدار بود! هروقت بازرگان با مشکلی روبرومی‌شد به اولین کسی که مراجعه می‌کرد همین زن بود؛ الحق او نیز دلسوزانه وی را یاریمی‌کرد.
حال بشنویم از همسر اول این بازرگان که زنی بسیار وفادار بود و همهامور زندگی وی از ثروت و تجارت و امورات منزل را مدبرانه تدبیر می‌کرد. درواقع بایدگفت بار مشکلات زندگی این بازرگان به دوش این زن بود. باوجود اینکه بازرگان اصلااین زن را دوست نداشت، زن عمیقا عاشق همسرش بود و بی‌توجهی وی را نادیدهمی‌گرفت.
روزی بازرگان بیمار شد و از آنجایی که حال وی روز به روز به وخامتمی‌رفت، پیش خود گفت: حال که دارم می‌میرم و این زندگی پر از ناز و نعمت را بایدرها کنم بهتر است یکی از همسرانم را با خود ببرم تا در این راه تنها نباشم!
ازهمسر چهارم پرسید: من تو را بیشتر از همه اینها دوست دارم. در مدت زندگی با من ازتمام موهبتها بهره‌مند شدی، همیشه بهترین لباس و تجمل از آن تو بود و به بهترین نحواز تو مراقبت نمودم. حال که من دارم می‌میرم آیا حاضری در این سفر همراه من باشی؟
زن پاسخ داد: به هیچ عنوان! و با گفتن این حرف از اتاق خارج شد. جواب زن همانند چاقوی تیزی بر قلب مرد فرو رفت. مرد غمگین ودل‌شکسته از همسر سوم پرسید:
در تمام زندگی‌ام تو را دوست داشتم حال که من درحال مرگ هستم آیا حاضری در این سفر همراه من باشی؟ زن با گستاخی پاسخ داد: نه. زندگی اینجا خیلی خوب است! تازه من تصمیم دارم بعد از مرگ تو با مرد دیگری ازدواج کنم!مرد بازرگان از شیدن چنین پاسخی بسیار افسرده شد و با غصه رو به زن دوم کرد و از وی پرسید: من همیشه در هنگام مشکلات به تو رجوع می‌کردم و تو همیشه به من کمک می‌کردی. حال من باز هم به کمک تو احتیاج دارم آیا وقتی من مردم تو حاضری بعد از من بمیری و در این سفر همراه من باشی؟ زن گفت: متأسفم! اینبار هیچ کمکی نمی‌توانم بکنم. نهایت کاری که بتوانم انجام دهم اینست که تا قبرستان تو را بدرقه کنم! این سخن همانند تندری بر سر مرد فرود آمد و او را از درون ویران ساخت.

من با تو خواهم آمد. هرجا که بروی من با تو می‌آیم.» مرد بازرگان سرش را بالا گرفت و دید همسر اولش کنار بستر اوست. وی بسیار لاغر و تکیده بود، گویی سالهاست که از سوء تغذیه رنج می‌برد. بازرگان با لحنی پر از اندوه، شرم‌زده به همسرش گفت: ای کاش آن زمانی که در توانم بود از تو مراقبت بیشتری می‌کردم. ولی افسوس!

درواقع همه ما دارای 4 همسر هستیم!
همسر چهارم بدن ماست. فرقی نمی‌کند چقدر خرج وی کنیم و چقدر از وی مراقبت کنیم هنگام مرگ او ما را ترک می‌کند!
همسر سوم ما؟! ثروت و دارایی، مقام و موقعیت اجتماعی ماست که هنگام مرگ همه آنها به دیگری می‌رسد.
همسر دوم ما، همسر، خانواده، دوستان و آشنایان ما هستند. مهم نیست چقدر با ما مأنوس هستند تا زمانی که در این دنیا هستیم با ما هستند و هنگام مرگ نهایتا تا قبرستان با ما خواهند بود!
همسر اول ما روح ماست که اغلب به علت توجه مفرط ما به مادیات و ثروت و لذات نفسانی مورد بی‌توجهی قرار می‌گیرد و فراموش می‌شود.
حال خود حدس بزنید . تنها چیزی که هرجا که باشیم همراه ماست چیست؟ شاید بد نباشد اگر امروز آن را دریابیم و از وی مراقبت کنیم تا اینکه هنگام مرگ فقط تأسف و حسرت نصیب‌مان نشود.

مجتب 11-22-2009 03:06 PM

بهترین قلب دنیا
روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند وبا خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد
به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیبا تر بود .

مجتب 11-25-2009 07:06 PM

زن نصف شب از خواب بیدار شد...
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید:چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!

زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!

زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم...

رزیتا 11-27-2009 01:13 AM

چگونه میتوانم مثل تو باشم
 
چگونه میتوانم مثل تو باشم


مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد، کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان، چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: «آیا آن سنگ را به من می دهی؟» زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند، بنابراین سنگ را برداشت و باعجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: «من خیلی فکر کردم، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.» بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت: «من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم؟»

مجتب 11-27-2009 03:51 PM

مزدور
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد .
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!
ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد .
ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : هنرمند و نویسنده مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است .
ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد .

MAHDI 12-03-2009 01:39 PM

اشراف بر سازمان

در زمان سلطنت محمود غزنوي، پيرزني همراه كارواني سفر كرده بود و در منطقه اي به نام دير گچين، دزدان به كاروان او حمله آوردند و اموال او را بردند.
پيرزن پيش سلطان محمود رفت و شكايت كرد كه راهزنان مال او را غارت كرده اند و از او خواست كه مالش را بازستاند يا تاوان دهد.
سلطان گفت: «دير گچين كجا باشد!»
پيرزن گفت: «ولايت چندان گير كه بداني چه داري و به حق به آن برسي و نگاه تواني داشت.»
سلطان گفت: «راست مي گوئي» و دستور داد تاوان مال زن را به او دهند.

kiana 12-10-2009 09:45 PM

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد
كه خيلي مغرور ولي عاقل بود
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند
ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:
من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد
وچه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل
كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي
بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي به چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد

تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله
اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را
راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت
و خيلي از اين جمله استقبال كرد
و جايزه را به پير مرد داد
پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد
چون تو بهترين جمله جهان را يافتي


پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود
كه بهترين جمله جهان را دارد
و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد
ميگفت
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا اينكه يه روز
پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان
چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو
ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان
بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند

چند روزي گذشت

يك روز پادشاه به شكار رفت
و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود
ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند
و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه
خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود

شاه به دربار باز گشت
و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت
با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي
اين چه نفعي است
شاه اين راگفت واو را مسخره كرد

وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت

~~~~~~~~~
نكته اخلاقي
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست

اگر اين جمله را قبول داشته باشيد

و آن را با ور كنيد

ميفهميد كه چه ميگويم

من به اين جمله ايمان 100% دارم

مجتب 12-10-2009 09:46 PM

گنجشک با خدا
گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …

مجتب 12-14-2009 10:09 PM

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد
می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند.
اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود .
رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم .
تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .
-انگشتم درد گرفته ....
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد .
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست .
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد .
او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم .
او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند .
ولی من راضی نشدم .
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند
عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ،
همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و
من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم .
در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ،
یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ،
اتوبوسمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد.
ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ...
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ...
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ،
یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ....
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....1

SonBol 12-18-2009 11:01 AM

کوچولو اسم گربه مان است
 
کوچولو اسم گربه مان است
کوچولو اسم گربه مان است . هنوز 6 ماهش نشده است . تنبل است و همه اش خواب . راستش من از گربه متنفرم . در واقع این جونور حنایی رنگ گربه ی خواهرم است . اینها را گفتم که اگر جایی اسمش را به کار بردم ، نپرسید کوچولو دیگر کیست ! دیروز بابا بعد از مدتها آمد . داغون بود ! مامان تازه از سر کار آمده بود که بابا را پشت در دید . مثل همیشه کلیدش را گم کرده بود . ایستاده بود و تسبیح می چرخاند . مامان تسبیح را از دستش کشید و گفت : ما اینجا آبرو داریم . بابا پوزخندی زد . مامان که در را باز کرد ، کوچولو مثل همیشه از زیر صندلی های میز ناهار خوری بیرون دوید و به سمت در رفت . بابا جلوتر از مامان آمد . کوچولو با آن چشمهای قهوه ای اش به بابا زل زد و بعد فرار کرد رفت زیر میز ناهار خوری . بابا گفت : حالا دیگه گربه بازی می کنی ؟ مال مفت بهتون می دم دیگه ، می کنید تو شیکم جک و جونور ؟! مامان مقنعه اش را در آورد . روی مبل گذاشت و گفت : خدا را شکر الان 4 ماهه که پول مفت بهمون ندادی. یعنی راستش الان چهار ماهه که کسی ریختت را ندیده . کجا بودی ، خدا می دونه ! بابا دکمه های پیراهنش را باز کرد و روی مبل ولو شد و گفت : به تو چه که من کجا بودم . رفته بودم که از دست تو و غر غر هات دور باشم . خفه نمی شی تو این قدر غر می زنی ؟ مامان رفت زیر کتری را روشن کرد . دکمه های مانتو اش را باز کرد . در یخچال را باز کرد . یک قابلمه گردن مرغ پخته از یخچال در آورد . کوچولو فقط گردن مرغ می خورد . غذای او را در ظرفش گذاشت . کوچولو سرش را از زیر میز بیرون آورد . با چشمان گردش به بابا زل زد . بابا به جلو خم شد و گفت : اینو نگاه . تو چه خوشگلی دختر . اسمش چیه ؟ مامان ظرف غذا را روی زمین جلوی سطل آشغال گذاشت و گفت : این یکی دیگه خدا رو شکر پسره . چیه ، همه رو دختر می بینی ؟! مثل این که این چند مدت خیلی بهت خوش گذشته . کوچولو بیا غذا . بدو پسر . بیا ناهار .
کوچولو از زیر میز دوید به سمت آشپزخانه . بابا گفت : همین زبونته دیگه . مگه من اونجاشو دیدم که بدونم پسره یا دختر ؟!؟ بابا جورابهایش را در آورد و پایش را روی میز گذاشت . مامان بینی اش را گرفت و مقنعه اش را از روی مبل برداشت و به اتاق رفت . بابا پشت سر مامان رفت . صدای مامان از توی اتاق بلند شد . فحش نمی داد ولی پشت سر هم بابا را نفرین می کرد . کوچولو گردنها را زیر دندان می جوید . صدای دادهای مامان کمتر شد . کوچولو داشت با زبانش دندانهایش را تمیز می کرد . صدای مامان و بابا قطع شد . کوچولو روی زمین کنار غذایش نشست . مامان 10 دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد . موهایش را دم اسبی بسته بود . پیراهنش را مرتب کرد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت : چایی که می خوری ؟ بابا جواب نداد . از اتاق بیرون آمد . جورابهایش را برداشت . پیراهنش را در شلوارش کرد و گفت : نیم ساعت جایی کار دارم ، برم ، واسه ناهار برمی گردم . کوچولو از کنار سطل آشغال تکان نخورد . مامان حرفی نزد . بابا در را بست و رفت . مامان به اتاقش رفت . کوچولو پشت سر مامان به اتاق دوید . کیف پول مامان، خالی روی زمین افتاده بود .

SonBol 12-20-2009 07:36 PM

سنگم می زند!
چه سخت است این مرد. این مرد مهربان .و چه محکم گام بر می دارد. بدون تردید. انگار هیچ تردیدی ندارد. می روم سراغش.
- عزیز دلت را چه می کنی؟ چگونه جوانت را می سپاری به تیغ؟
سنگم می زند.
هنوز دلش نلرزیده است.
- خدای بی نیاز را چه حاجت به سر بریدن پسر نازنینت . ببین چشمانش چه شکوهی دارد.
سنگم می زند.

دست و پای جوانش را می بندد. تا دلش نسوزد برای دست و پا زدنش. کهنه ای می کشد روی چشمان زیبای اسماعیل. دست های ابراهیم نمی لرزد. پسرش را نمی بوسد. تیغ تیز خنجر می درخشد زیر آفتاب. انگار تمام هستی نشسته اند به تماشا.

من به جای ابراهیم می لرزم. اضطراب دارم. یعنی ابراهیم گلوی عزیزش را می برد. اسماعیل می نشیند. چه قربانی گران بهایی. نه پدر تردید دارد نه پسر. پاهایم می لرزد. ابراهیم خنجر را می برد سوی گلوی اسماعیل. چقدر مطمئن. لرزش پاهایم بیشتر شده است. خنجر را می گذارد روی گلوی اسماعیل. می کشد. دلم تنگ شده است انگار. مثل مجرمی که همیشه حسرت می خورد. حسرت اشتباهش را. پاهایم می لرزد. می خواهم سجده کنم به ابراهیم. می خواهم سجده کنم به آدمی.

kiana 12-25-2009 10:47 AM

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد. هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود که چکار کند.


در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند. پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟

ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم!



اکنون ساعت 04:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)