![]() |
اي آسمان زيبا امشب دلم گرفته از هاي و هوي دنيا امشب دلم گرفته يک سينه غرق مستي دارد هواي باران از اين خراب رسوا امشب دلم گرفته امشب خيال دارم تا صبح گريه کنم شرمنده ام خدايا امشب دلم گرفته خون دل شکسته بر ديدگان تشنه بايد شود هويدا امشب دلم گرفته ساقي عجب صفايي دارد پياله ي تو پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته گفتي خيال بس کن فرمايشت متين است فردا به چشم اما امشب دلم گرفته .. |
کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی یود کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود چه قدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد و به یادش همه شب ماه چراغانی بود کاش اسم همه دخترکان اینجا نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود کاش دنیای دل ما شبی از این شبها غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم راز این شعر همین مصرع پایانی بود |
رفتی و در باورم باران گرفت
خاطراتت در وجودم جان گرفت در عبور از فصل باران های سرد با تو بودن نقطهء پایان گرفت با تو بودن عادت دیرینه بود روزگار از من تورا آسان گرفت |
چشمان یک عبور
آسمان پرشد از خال پروانه های تماشا عکس گنجشک افتاد در آبهای رفاقت فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت شاخه مو به انگور مبتلا بود کودک آمد جیب هایش پر از شور چیدن ای بهار جسارت امتداد در سایه کاج های تامل پاک شد کودک از پشت الفاظ تا علف های نرم تمایل دوید رفت تا ماهیان همیشه روی پاشویه حوض خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد بعد خاری پای او را خراشید سوزش جسم روی علف ها فنا شد ای مصب سلامت شور تن در تو شیرین فرو می نشیند جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط روی پیشانی فکر او ریخت جوی آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود جهل مطلوب تن را به همراه می برد کودک از سهم شاداب خود دور می شد زیر بارانم تعمیدی فصل حرمت رشد از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت در مسیر غم صورتی رنگ اشیا ریگ های فراغت هنوز برق می زد پشت تبخیر تدریجی موهبت ها شکل پرپرچه ها محو می شد کودک از باطن حزن پرسید تا غروب عروسک چه اندازه راه است ؟ هجرت برگی از شاخه او را تکان داد پشت گلهای دیگر صورتش کوچ می کرد صبحگاهی در آن روزهای تماشا کوچ بازیچه ها را زیر شمشاد های جنوبی شنیدم بعد در زیر گرما مشتم از کاهش حجم انگور پر شد بعد بیماری آب در حوض های قدیمی فکر های مرا تا ملالت کشانید بعد ها در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید گرته دلپذیر تغافل روی شنهای محسوس خاموش می شد من روبرو می شدم با عروج درخت با شیوع پر یک کلاغ بهاره با افول وزغ در سجایای ناروشن آب با صمیمیت گیج فواره حوض با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه کودک آمد میان هیاهوی ارقام ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب خیس حسرت پی رخت آن روزها می شتابم کودک از پله های خطا رفت بالا ارتعاشی به سطح فراغت دوید وزن لبخند ادراک کم شد |
فريادي و ديگر هيچ . چرا كه اميد آنچنان توانا نيست كه پا سر ياس بتواند نهاد. *** بر بستر سبزه ها خفته ايم با يقين سنگ بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم و با اميدي بي شكست از بستر سبزه ها با عشقي به يقين سنگ برخاسته ايم *** اما ياس آنچنان توناست كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست ! فريادي و ديگر هيچ ! ... شاملو |
نمي گردانمت در برج ابريشم نمي رقصانمت بر صحنه هاي عاج: - شب پائيز مي لرزد به روي بستر خاكستر سيراب ابر سرد سحر با لحظه هاي دير مانش مي كشاند انتظار صبح را در خويش. دو كودك بر جلو خان كدامين خانه آيا خواب آتش مي كندشان گرم؟ سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟ صد كودك به نمناك كدامين كوي؟ *** نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ نمي لغزانمت بر خواب هاي مخمل انديشه ئي ناچيز: - حباب خنده ئي بي رنگ مي تركد به شب گرييدن پائيز اگر در جويبار تنگ، و گر عشقي كزو اميد با من نيست درين تاريكي نوميد سايه سر به درگاهم - دو كودك بر جلو خان سرائي خفته اند اكنون سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب. *** نمي لغزانمت بر مخمل انديشه ئي بي پاي نمي غلتانمت بر بستر نرم خيالي خام: اگر خواب آور ست آهنگ باراني كه مي بارد به بام تو و گر انگيزه عشق است رقص شعله آتش به ديوار اتاق من اگر در جويبار خرد، مي بندد حباب از قطره هاي سرد و گر در كوچه مي خواند به شوري عابر شبگرد - دو كودك بر جلو خان كدامين خانه با رؤيا آتش مي كند تن گرم؟ سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟ صد كودك به نمناك كدامين كوي؟ *** نمي گردانمت بر پهنه هاي آرزوئي دور نمي رقصانمت در دودناك عنبر اميد: ميان آفتاب و شب بر آورده ست ديواري ز خاكستر سحر هر چند، دو كودك بر جلو خان سرائي مرده اند اكنون سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب. شاملو |
يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود. زار و زار گريه مي كردن پريا مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا. گيس شون قد كمون رنگ شبق از كمون بلن ترك از شبق مشكي ترك. روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير. از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد از عقب از توي برج شبگير مي اومد... « - پريا! گشنه تونه؟ پريا! تشنه تونه؟ پريا! خسته شدين؟ مرغ پر شسه شدين؟ چيه اين هاي هاي تون گريه تون واي واي تون؟ » پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا *** « - پرياي نازنين چه تونه زار مي زنين؟ توي اين صحراي دور توي اين تنگ غروب نمي گين برف مياد؟ نمي گين بارون مياد نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟ نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟ نمي ترسين پريا؟ نمياين به شهر ما؟ شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد- پريا! قد رشيدم ببينين اسب سفيدم ببينين: اسب سفيد نقره نل يال و دمش رنگ عسل، مركب صرصر تك من! آهوي آهن رگ من! گردن و ساقش ببينين! باد دماغش ببينين! امشب تو شهر چراغونه خونه ديبا داغونه مردم ده مهمون مان با دامب و دومب به شهر ميان داريه و دمبك مي زنن مي رقصن و مي رقصونن غنچه خندون مي ريزن نقل بيابون مي ريزن هاي مي كشن هوي مي كشن: « - شهر جاي ما شد! عيد مردماس، ديب گله داره دنيا مال ماس، ديب گله داره سفيدي پادشاس، ديب گله داره سياهي رو سياس، ديب گله داره » ... *** پريا! ديگه تو روز شيكسه دراي قلعه بسّه اگه تا زوده بلن شين سوار اسب من شين مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد. آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا مي ريزد ز دست و پا. پوسيده ن، پاره مي شن ديبا بيچاره ميشن: سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!] در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن هر كي كه غصه داره غمشو زمين ميذاره. قالي مي شن حصيرا آزاد مي شن اسيرا. اسيرا كينه دارن داس شونو ور مي ميدارن سيل مي شن: گرگرگر! تو قلب شب كه بد گله آتيش بازي چه خوشگله! آتيش! آتيش! - چه خوبه! حالام تنگ غروبه چيزي به شب نمونده به سوز تب نمونده، به جستن و واجستن تو حوض نقره جستن الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن به جائي كه شنگولش كنن سكه يه پولش كنن: دست همو بچسبن دور ياور برقصن « حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن « قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن پريا! بسه ديگه هاي هاي تون گريه تاون، واي واي تون! » ... پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ... *** « - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي! شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف قصه سبز پري زرد پري قصه سنگ صبور، بز روي بون قصه دختر شاه پريون، - شما ئين اون پريا! اومدين دنياي ما حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين [ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟ دنياي ما قصه نبود پيغوم سر بسته نبود. دنياي ما عيونه هر كي مي خواد بدونه: دنياي ما خار داره بيابوناش مار داره هر كي باهاش كار داره دلش خبردار داره! دنياي ما بزرگه پر از شغال و گرگه! دنياي ما - هي هي هي ! عقب آتيش - لي لي لي ! آتيش مي خواي بالا ترك تا كف پات ترك ترك ... دنياي ما همينه بخواي نخواهي اينه! خوب، پرياي قصه! مرغاي شيكسه! آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟ كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ » پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا. *** دس زدم به شونه شون كه كنم روونه شون - پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن [ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن [ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن، [ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس [ شدن، ستاره نحس شدن ... وقتي ديدن ستاره يه من اثر نداره: مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم - يكيش تنگ شراب شد يكيش درياي آب شد يكيش كوه شد و زق زد تو آسمون تتق زد ... شرابه رو سر كشيدم پاشنه رو ور كشيدم زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم دويدم و دويدم بالاي كوه رسيدم اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن: « - دلنگ دلنگ، شاد شديم از ستم آزاد شديم خورشيد خانم آفتاب كرد كلي برنج تو آب كرد. خورشيد خانوم! بفرمائين! از اون بالا بياين پائين ما ظلمو نفله كرديم از وقتي خلق پا شد زندگي مال ما شد. از شادي سير نمي شيم ديگه اسير نمي شيم ها جستيم و واجستيم تو حوض نقره جستيم سيب طلا رو چيديم به خونه مون رسيديم ... » *** بالا رفتيم دوغ بود قصه بي بيم دروغ بود، پائين اومديم ماست بود قصه ما راست بود: قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونه ش نرسيد، هاچين و واچين زنجيرو ورچين! شاملو |
من فكر مي كنم هرگز نبوده قلب من اين گونه گرم و سرخ: احساس مي كنم در بدترين دقايق اين شام مرگزاي چندين هزار چشمه خورشيد در دلم مي جوشد از يقين؛ احساس مي كنم در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس چندين هزار جنگل شاداب ناگهان مي رويد از زمين. آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو! من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛ از بركه هاي آينه راهي به من بجو! من فكر مي كنم هرگز نبوده دست من اين سان بزرگ و شاد: احساس مي كنم در چشم من به آبشر اشك سرخگون خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛ احساس مي كنم در هر رگم به تپش قلب من كنون بيدار باش قافله ئي مي زند جرس. *** آمد شبي برهنه ام از در چو روح آب در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم. من بانگ بر گشيدم از آستان ياس (( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! )) ... شاملو |
باز غم بگرفت دامانم، دریغ سر برآورد از گریبانم دریغ غصه دمدم میکشم از جام غم نیست جز غصه گوارانم، دریغ ابر محنت خیمه زد بر بام دل صاعقه افتاد در جانم، دریغ مبتلا گشتم به درد یار خود کس نداند کرد درمانم، دریغ در چنین جان کندنی کافتادهام چاره جز مردن نمیدانم، دریغ الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید کز فراق یار قربانم، دریغ جور دلدار و جفای روزگار میکشد هر یک دگرسانم، دریغ گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع در میان خنده گریانم، دریغ صبح وصل او نشد روشن هنوز در شب تاریک هجرانم، دریغ کار من ناید فراهم، تا بود در هم این حال پریشانم، دریغ نیست امید بهی از بخت من تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ |
از عذاب رفتن تو می سوزم تو اوج غربت واسه ی بودن با تو ندارم یه لحظه فرصت اینجا اشکه تو چشام به کسی نشون ندادم اگه بشکنه غرورم خم به ابروم نمی آرم وقتی نیستی هر چی غصص تو صدامه وقتی نیستی هر چی اشکه تو چشامه از وقتی رفتی دارم هر ثانیه از غصه ی رفتنت می سوزم کاشکی بودی و می دیدی که چی آوردی به روزم حالا عکست تنها یادگاره از تو خاطراتت تنها باقی مونده از تو وقتی نیستی یاد تو هر نفس آتیش میزنه به این وجودم کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو بودم از عذاب رفتن تو می سوزم تو اوج غربت واسه ی بودن با تو ندارم یه لحظه فرصت اینجا اشکه تو چشام به کسی نشون ندادم اگه بشکنه غرورم خم به ابروم نمی آرم وقتی نیستی هر چی غصص تو صدامه وقتی نیستی هر چی اشکه تو چشامه از وقتی رفتی دارم هر ثانیه از غصه ی رفتنت می سوزم کاشکی بودی و می دیدی که چی آوردی به روزم حالا عکست تنها یادگاره از تو خاطراتت تنها باقی مونده از تو وقتی نیستی یاد تو هر نفس آتیش میزنه به این وجودم کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو بودم |
هنگامی که دلش پیش دلم بود گرو دستان مرا سخت فشرد که نرو
و هنگامی که دلش به دیگری مایل شد کفشان مرا جفت نمود که برو |
ساکت و تنها چون کتابی در مسیر باد
میخورد هر دم ورق اما هیچ کس او را نمیخواند برگ ها را میدهد بر باد میرود از یاد هیچ چیز از او نمیماند بادبان کشتی او در مسیر باد مقصدش هر جا که بادا بادا بادبان را ناخدا باد است لیک او را هم خدا و هم ناخدا باد است |
روزي ميايم و تا آنروز دردي از لحظه هايم شعله ميکشد
درد آنکه ... مي داني از چه مي ترسم ؟ ... از آن روزي که کسي منتظر آمدن من نباشد ! ... |
مرا ببخشایید
این روزها دستانم خیلی خالیست خالی از هرچه بتوان عشق نامید دستانم ... کاش کسی دستانم را می گرفت ... گرچه این روزها تلاشم این است که زندگی را مملو از عشق و زیبایی ببینم ... اما ... انگار چشمانم را میان انبوه روزمرّگی هایم گم کرده ام . . . کاش بهانه ام می شدی برای عاشق شدن ... |
در تنهايي شب گام بر مي دارم همچو آواز بي معني باد چون در اين صفحه ي سرد بازي اين منم تنها ترين تنهاي ياد |
هر شعر
گریز از یک گناه بود هر فریاد گریز از یک درد و هر عشق گریز از یک تنهایی عمیق افسوس که تو هیچ گریزگاهی نداشتی...! |
تهی شده ام
و نمی دانم باز کجا گمت کردم می دانم که هستی می دانم که تا همیشه هستی می دانم که در همین لحظه هم در کنارم نشسته ای و خیره به نوشته هایم نوازشم می کنی ولی کاش مثل آن روزها لمست می کردم اتاقم عجیب کمت دارد جایت آماده است بیا و بمان برایم منتظرم .. |
بالی از اشک
بالی از سکوت هفت دل بغض بر گلویم روییده است یک نفر مشت مشت بر تنهایی ام دلشوره می پاشد...! |
درخشش ستاره هايت را از من مگير
تو كه مي داني ! عاشقم . عاشق برق چشمانت .... يكرنگي دلت را پنهان نكن تو كه مي داني ! ديوانه ام . ديوانه ي آرامش آبي ات ! اي آسمان زندگي ام |
ترا من چشم در راهم.
ترا من چشم در راهم ترا من چشم در راهم شباهنگام که میگیرند در شاخ "تلاجن" سایهها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛ ترا من چشم در راهم. شباهنگام. در آندم که بر جا درهها چون مردهماران خفتگانند؛ در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم؛ ترا من چشم در راهم... ... .. . {پپوله} نيما {پپوله} |
کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت
|
مرهم درد دل من مرگ من است
زندگی در حسرت و زجر٬ باعث ننگ من است... وقت آن شد مرگ آيد از پس اين عمر دراز مرگ را در آغوش... مرگ را در بر خود مي بينم!!! بايد يک روز گذشت از کوچه ارواح خبيث تا که آزاد شوم زين مردمان حرف و حديث... وقت آن شد آشکارا شود اين راز و نياز مرگ را در آغوش... مرگ را در بر خود می بينم!!! دعوت مرگ من امروز گواه درد است سنگ گورم بنهيد٬ هوا بس سرد است!!! و به پايان سفر نزديکم و من از جمع شما خواهم رفت!!! میروم تا هم آغوشی مرگ٬ تا هجوم هجرت٬ تا که اندوه شما راحتم بگذارد!!! و چه احساس لطيفی است عروج!!! مرگ را در آغوش... مرگ را در بر خود می بينم!!! |
مي توان تنها رفت
مي توان تنها ماند مي توان تنها خفت ميشود تنها مرد! مي توان با فرياد ....دل به فرداها داد مي توان بي غوغا...دل به اين دريا داد مثل يک دريا موج ميتوان اشک بريخت همچو طوفاني سخت مي توان آه کشيد مي توان مثل درخت ....ريشه در خاک دواند مي توان همچو نسيم......پاي بر کوه نهاد مي توان چون صحرا آتشي در دل داشت مي شود مثل بهار نفسي پر بر داشت ميتوان تنها رفت....... مي توان تنها مرد............... مي توان تنها ماند ؟!! |
سراسر شب را به یادت می اندیشیدم
پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد و دیوانه وار در هوا می پراکند پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من در دل تاریکی ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من... آه... چه بی انجام می رفتی آنگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم |
باز در دام بلا افتادهام باز در چنگ عنا افتادهام این همه غم زان سوی من رو نهاد کز رخ دلبر جدا افتادهام یاد ناورد آن نگار بیوفا از من بیچاره، تا افتادهام دست من نگرفت روزی از کرم تا ز دست او ز پا افتادهام ننگ میدارد ز درویشی من چون کنم؟ چون بینوا افتادهام بر درش گر مفلسان را بار نیست پس من مسکین چرا افتادهام؟ هم نیم نومید از درگاه او گرچه درویش و گدا افتادهام عاقبت نیکو شود کارم، چو من بر سر کوی رجا افتادهام هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو بر در لطف خدا افتادهام |
توی جاده تک و تنها یه مسافر توی شبها کوله بار غم رو دوشش صد هزار قصه تو گوشش نمی دونم که کجا بود نمی دونم که کجا رفت رو تنش گرد مصیبت توی مرداب حقیقت فقط اینجا رو نمی خواست بی صدای بی صدا رفت دستای سردو سیاهش چشمای مونده به راهش یه کسی بوده که رفته زندگی شده تباهش نمی دونم که کجا بود نمی دونم که کجا رفت فقط اینجا رو نمی خواست بی صدای بی صدا رفت {پپوله} |
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلور صدا کردم
تمام شب برای با طراوت بودن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی و من تنها برای دیدن زیبای آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم |
قافله پشت قافله شکوه مکن دژم مشو بار ز راه می رسد رنج فراق طی شود مهر به ماه می رسد یوسف من مکن گله از غم و درد بی کسی قافله پشت قافله بر سر چاه می رسد ای به عزیزی آشنا بیم چه داری از بلا هر که نترسد از خطر زود به جاه می رسد غمزده از خزان مشو غنچه ز شاخه می دمد نوبت بانگ بلبلان خواه نخواه می رسد ناله ی بی سبب مکن شکوه ز تیره شب مکن از سخنم عجب مکن وقت پگاه می رسد های به غم نشستگان مژده دهم به خستگان جانب دلشکستگان لطف الاه می رسد پای بکوب و کف بزن عود بساز و دف بزن شکوه مکن دژم مشو بار زراه می رسد ...... مهدي سهيلي |
باز هجر یار دامانم گرفت باز دست غم گریبانم گرفت چنگ در دامان وصلش میزدم هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت جان ز تن از غصه بیرون خواست شد محنت آمد، دامن جانم گرفت در جهان یک دم نبودم شادمان زان زمان کاندوه جانانم گرفت آتش سوداش ناگه شعله زد در دل غمگین حیرانم گرفت تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من هرچه کردم عاقبت آنم گرفت |
يک روز رسد غمی به اندازه کوه يک روز رسد نشاط اندازه دشت افسانه زندگی چنين است عزيز در سايه کوه بايد از دشت گذشت ... .. |
در کار عشق ما همیشه اما بود
بی جانی ریشه از ساقه پیدا بود آن شب که گفتی باورم کن با تو میمانم دلواپسی های من از صبح فردا بود آن شب که گفتی با تو هستم تا که دنیا هست باورم نکردم گرچه این جمله زیبا بود در عمق دریا یک قطره پیدا نیست پایان عشق ما پایان دنیا نیست مثل زلال آب من باورت کردم مینای یک رنگی در ساغرت کردم سلطان قلب خود تاج سرت کردم در چشم دل پاکان پیغمبرت کردم |
با رفتن تو آسمان رنگی دگر شد
با رفتن تو دیدگانم خونین و تر شد دیگر توان شعر گفتن در برم نیست با رفتن تو عصر من با ناله سر شد غمگین ترینم در نبودت بین یاران خون از دو چشمم گشته جاری همچو باران تنهاترین ماوای من بعد از تو دلدار میخانه هست و جمع پاک غم گساران چشمم به در تا عاقبت روزی بیایی پایان دهی بر گریه و درد و جدایی |
ای عزیز من بی تو چه سخت است که من جز کلمات چاره ای دارم
هر چند عزیزی چون تو دارم و غمی ندارم پس با تو بودن را با نگارش چهره ات به هم امیخته و به تو از تو مینویسم: با تو همه رنگهای این سرزمین را اشنا میبینم با تو اهوان این صحرا همبازی منند با تو کوهها هامیان وفادار خاندان منند با تو من با بهار میرویم با تو من عشق را شوق را زندگی را و مهربانی پاک خداوند را مینوشم با تو من در غربت این صحرا در سکوت این اسمان و در تنهایی این بی کسی غرق شور و شوقم با تو درختان برادران و گل ها خواهران منند با تو من در عطر یاسها پخش میشوم با تو.............. |
بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم تو چه سان میگذری از اندوه درونم بی من از شهر سفر کردی و رفتی بی من از کوچه گذر کردی و رفتی قطره ای اشک فرو ریخت به چشمان سیاهم تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتم چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم گوییا زلزله آمد گوییا خانه فرو ریخت سرم بی نو من در همه شهر غریبم بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته صدایی تو همه بود و نبودی..... تو همه شعر و سرودی چه گریزی ز بر من......که ز کویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل ...... به تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم بی تو من زنده نمانم |
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش خفته بودند زودتر از تو نا گفته ها را با زبان نگه گفته بودند از منو هر چه در من نهان بود می رمیدی می رهیدی یادم آید که روزی در این راه ناشکیبا مرا در پی خویش می کشیدی می کشیدی آخرین بار آخرین لحظه ی تلخ دیدار سر به سر پوچ دیدم جهان را باز نالید و من گوش کردم خش خش برگ های خزان را باز خواندی باز راندی باز بر تخت عاجم نشاندی باز در کام موجم کشاندی گرچه در پرنیان غمی شوم سالها در دلم زیستی تو آه، هرگز ندانستم از عشق چیستی تو ؟ کیستی تو ؟ |
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی کای بیخبر فنا شو ای باخبر به رقص آ |
چقدر سخت است در این دنیا حدیث آرزو گفتن چقدر زیباست در آن دنیا بدون آرزو خفتن چقدر سخت است كه دردت را برای دیگران گویی چقدر زیباست حریم دل به هنگام دعا گفتن چقدر سخت است بهاری كه بدون یار می آید چقدر زیباست به یاد یار به دیدار خزان رفتن چقدر سخت است درون باغ باشی و نبویی گل چقدر زیباست گل باغی در اوج آسمان بودن چقدر سخت است كه دنیا را پر از رنج و جفا بینی چقدر زیباست كنار او پر از عدل و صفا بودن چقدر سخت است كه انسان ها در این دنیا نمی مانند چقدر زیباست در آن گیتی به رودی پاك پیوستن چقدر سخت است كه در بند جهانی بی چراغ باشی چقدر زیباست به دیدار چراغی چون خدا رفتن چقدر سخت است شبی تا صبح به دنبال مه ات گردی چقدر زیباست سحرگاهان به سوی نور روان بودن چقدر سخت است شب هجران كنار ساحلی آرام چقدر زیباست جزیره ای به پهنای خدا بودن چقدر سخت است كه یارت را درون آسمان بینی چقدر زیباست سحرگاهان برای او دعا گفتن چقدر سخت است جدا از او برای او غزل گویی چقدر زیباست شباهنگام پی او تا خدا رفتن |
من کیستم. تو مرا میشناسی پس من مقصر نیستم من در رویای خویش گم گشته ای بیش نیستم مرا دریاب {پپوله} |
پرسید: به خاطر کی زنده هستی؟
با اینکه دلم می خواست دادبزنم به خاطر تو گفتم هیچ کس!!! پرسید: پس به خاطر چه زنده ای؟ با اینکه دلم فریاد می زد به خاطر تو گفتم هیچ!!! پرسیدم: تو به خاطر چه زنده ای؟ بغض کرد و با اشکی که تو چشماش جمع شده بود گفت: به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است |
قطار می رود !
تو می روی!تمام ایستگاه می رود و من چقدر ساده ام. که سال های سال در انتظاره تو کناره این قطاره رفته ایستاده ام. و همچنان به نرده های ایستگاه تکیه داده ام!!! زیرا که سوگند یاد کرده ام که همیشه وهمیشه منتظرت بمانم |
اکنون ساعت 12:42 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)