صبر تلخ شیرین می شود
وقتی که می دانم می آیی ثانیه ها را می چشم غذای روحم آهسته آهسته جا می افتد شعله اشتیاق را زیاد نمی کنم می سوزد |
زندگی من
همین منظومه ی روانی است که سطر سطر به تو می اندیشم. می خواستم عاشقی را از سر همین سطر شروع کنم •[نقطه] خلاصه ی حرف هایم حساب بود، هر چند از راه غیر معقول. که شاعر ضرب در تو، تو. و به علاوه ی یک گل سرخ، بی نها یت. |
تورا من زهر شیرین خوانم ای عشق ، که نامی خوش تر از اینت ندانم وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ، به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم . تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ، تو شیرینی ، که شور هستی از توست . شراب جام خورشیدی ، که جان را نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست . به آسانی ، مرا از من ربودی درون کوره ی غم آزمودی دلت آخر به سرگردانیم سوخت نگاهم را به زیبایی گشودی بسی گفتند: « دل از عشق برگیر ! که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !» ولی ما دل به او بستیم و دیدیم که این زهر است ، اما ! ...نوشداروست ! چه غم دارم که این زهر تب آلود ، تنم را در جدایی می گدازد از آن شادم که در هنگامة درد ؛ غمی شیرین دلم را می نوازد . اگر مرگم به نامردی نگیرد ؛ مرا مهرِ تو در دل جاودانی است . وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛ تورا دارم که: مرگم زندگانی است . |
بــازآمـدم تـا واكـنـم چـشـمـي بـه رويـت بـار هـا مـــژگــان گـــذارم رويــهــم ازلــــذت ديـــدار هـا ازدل مـــنـادي مـي زنــم فــريـاد شـــادي مـي زنـم بــيـمي نــدارم بـعــد از ايــن از خـار هـا آزار هـا چـشمـم بـه چشمت دوخـتـم روشـن شـدم افروختم آتــش گـرفــتـم سـوخـتـم پُـركـن قــدح را بـار هـا اي گـرمـي سـوداي مـن اي لــذت غـوغـاي مـن! ســوزي بـزن درنـاي مـن از دل بـبـر زنـگار هـا درهـرسـراي ســر نـزن پـشـت دري پــرپــر نـزن بـاجـلـوه هـای عـاشـقـي خــم كـن قـد ديــوار هـا پــرواي ايـن وآن مـكـن رســـم وفـا پـنـهان مـكـن بــركـاروان عــاشـقـي هــمـــوار كـن دشــوار هـا واكــن خُــم مـيـخانـه را چـرخـي بـده پــيـمانـه را بـشـكـن ســكوت خـانـه را سُــر كـن صـداي تـار ها درعـاشـقـي جــارم بـزن صـد طـعـنه دركارم بـزن خـنـديــده بــردارم بــزن تـا بَـــر دهــد پــنـدار هـا |
من از آنکه گردم به مستی هلاک |
|
حافظ
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم محصول دعا در ره جانانه نهادیم در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد تا روی در این منزل ویرانه نهادیم در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را مهر لب او بر در این خانه نهادیم در خرقه از این بیش منافق نتوان بود بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم چون میرود این کشتی سرگشته که آخر جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم المنه لله که چو ما بیدل و دین بود آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم |
مولانا
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد تو را بر در نشاند او به طراری که میآید تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد |
|
|
اکنون ساعت 12:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)