داستان قهرماني كه به اشتباهي به ايدز مبتلا شد!!ا
آرتو اشي قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي كه در جريان يك عمل جراحي در سال 1983 دريافت كرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنيا نامه هايي از طرفدارانش دريافت كرد. يكي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد؟ او در جواب گفت : در دنيا، 50 ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي كنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امرز هم كه از اين بيماري رنج مي كشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟ |
|
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif داستان پيرمرد دانا |
بوی سایه های تنبل پاییز که منتشر می شود ، دوباره کیف پر از مشقهای بطالت ، روی شانه هایم سنگین می شود . صبح به این زودی ، آن طرف دیوار ،بهمن با صدای بلند سوت می زند . چه قدر خوب سوت می زند بهمن. چه نفسی دارد . یک نفس ترانه هارا سوت می زند ؛ زبان پهنش را توی دهان لوله می کند ، و سرش را با زیر و بم آهنگ پیچ و تاب می دهد .آمده است بیرون . گوش می دهم گمان می کنم عهدیه باشد . سر از پنجره بیرون می کنم .ایستاده است ، پشتش به من است . یک لحظه سوتش را قطع می کندو برمی گردد و می گوید « بیا بریم ! دیر شد ه » و دوباره بقیه ی تصنیف را سوت می زند . دسته کیفم کنده شد ه است ، بندش را روی شانه ام می گذارم و می زنم بیرون . مادرم بی حال روی تخت توی حیاط افتاده است . آفتاب پاهایش را گرفته است . می نالد. برمی گردم، دست می کند زیر بالش و سکه ای را به طرفم دراز می کند . آن را می گیرم . لبخند می زند . می روم بیرون . بهمن هنوز سوت می زند. این بار آغاسی ؛ « آمنه آمنه، جام شراب منه... » دوساله است ؛ پارسال در امتحانات نهایی تمام مواد شد و بعد هم رفوزه . توی یک کلاس نیستیم ولی زنگهای تفریح بیشتر باهم هستیم . وقتی توی حیاط مدرسه کنار هم می نشینیم شکمش قور قورصدامی کند . خودم را به نشنیدن می زنم که خجالت نکشد ولی او می فهمد که من می شنوم و خجالت می کشد . زنگ بعد بهمن را پیدا می کنم دوتا پیراشکی خریده ام . یکی را به او می دهم . می گوید « ای دستت درد نکنه .» و گاز می زند . با زنگ آخر ، بچه ها توی خیابان منفجر می شوند .ظهر است ، از لابلای اذان بوی شامی توی کوچه ها پخش می شود . بین راه می رویم توی مسجد تا از سقاخانه اش و از توی کاسه های برنجی اش که با زنجیر بسته شده است آب بخوریم . ( کار هرروز مان است . چه زمستان و چه تابستان )سید مجتبی کنار منبر ایستاده و میکروفون گرد و بزرگی را توی دستش گرفته و دست دیگرش را کنار گوشش گذاشته است . قبلا خیال می کردم توی آن گلدسته ی بلند که شیشه های سبزرنگ دارد نشسته است و در حالی که همه را از آن بالا تماشا می کند اذان می گوید . فکر می کردم چطور می رود آن بالا و چطور بر می گردد این پایین . ولی بعدها نمی دانم از کجا - شاید از روی عقل و تجربه- فهمیدم که فقط بوق بلند گو آنجاست و نیازی نیست او برود و توی موذنه بنشیند و اذان بخواند . آب می خوریم و برمی گردیم . هر ماشینی که رد می شود بهمن اسمش و مدلش را می داند ؛ شورلت پنجاه و پنج ! ودوتاسوت یکی کوتاه و دومی کشیده تر . پیکان دولوکس پنجاه و یک و سوت مخصوصش و... خدایا بهمن این همه اطلاعات را چطور دارد ؟ او باید یک نابغه باشد .از جلوی فروشگاه «تاپو» که می گذریم آمریکایی ها را تماشا می کنیم ؛ مردها قد بلند و سرخ هستند و زنها با موهای زرد و کمرهای باریک ، شلوار جین پوشیده اند . به بچه هایشان نگاه می کنیم ؛ چقدر قشنگ و دست نیافتنی اند . آنها به ما اصلا نگاه نمی کنند . مغازه ی تاپو پراز مشروب و مجلات خارجی است . همان مجلاتی که صفحه هاشان لیز و براق است و بوی خوبی دارند و عکسهای زنهای لخت دارند. خارجی ها بوی مخصوصی می دهند . بهمن می گوید این بوی بدنشان است چون گوشت خوک می خورند . ولی این بو به نظر من بد نمی آید . فقط غریب است مثل بوی مجلاتشان . روز یکشنبه گذشته بهمن گفت « بریم داخل » گفتم : « نه !» بهمن رفت. من حیلی می ترسیدم ؛ از نگهبان که ایرانی بود و خیلی گردن کلفت ؛ که اگر پس یقه ی آدم را می گرفت رحم نمی کرد . از لای در چوبی داخل را تماشا کرده بود. گفتم : « چه دیدی ؟» گفت : « تاریک بود ولی فکر کنم سخنرانی داشتند .» امروز که یکشنبه نیست ،کلیسا بسته است . جلوی باشگاه مرکزی بهمن محو تماشای ماشینها است ، دوتا سوتمی کشد ؛ یکی کوتا و دومی خیلی بلندتر و می گوید «بنز ه لامصب » و من باید گفته باشم : « ها .... لامص |
پروفسورفلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد وبار سنگین و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. |
تغییر چشم انداز برای رسیدن به اهداف |
|
http://aftab.ir/articles/science_edu...cdb54972c4.jpg روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد. او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟ پاسخ دادم : بلی. فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كرد. خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی! از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم. در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟ جواب دادم: هر چقدر كه بتواند. گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی... |
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه اي مي نوشت. |
انشاي يک بچه دبستاني در مورد ازدواج! |
اکنون ساعت 01:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)