دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد |
در سرای مغان رفته بود و آب زده نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده |
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح وبیان ندارد |
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت |
دل آزرده ی مارا به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن باز رسان |
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد |
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
درکوی او گدایی برخسروی گزیدن |
نی قصه ی آن شمع چه گل بتوان گفت نی حال دل سوخته دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
تا بود نسخه ی عطری دل سودا زده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم :دیه چه؟: |
مکارم تو به آفاق می برد شاعر |
اکنون ساعت 11:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)