نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت نی حال دل سوخته دل بتوان گفت ه |
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را |
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست ت |
تا تواني دلي به دست آور
دل شكستن هنر نمي باشد // م |
ماهی که قدش به سرو میماند راست آیینه به دست و روی خود میآراست ت |
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند // هـ |
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهايم عمري گذشت تا به اميد اشارتي چشمي بدان دو گوشه ابرو نهادهايم ما ملك عافيت نه به لشكر گرفتهايم ما تخت سلطنت نه به بازو نهادهايم تا سحر چشم يار چه بازي كند كه باز بنياد بر كرشمه جادو نهادهايم ک |
کنون چه چاره که در بحر غم بگردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق ن |
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست ف |
فکر فردای خود امروز کن , ای مرد
خدا که کسی ياری تو غير تو فردا نکند ل |
اکنون ساعت 08:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)