لحظه ديدار نزديك است. باز من ديوانه ام،مستم باز مي لرزد، دلم،دستم باز گويي در جهان ديگري هستم. هاي! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ ! هاي! نپريشي صفاي زلفکم را، دست! آبرويم را نريزي، دل ! - اي نخورده مست - لحظه ديدار نزديك است . |
عشق است و آتش و خون
داغ است و درد دوری کی می توان نگفتن کی می توان صبوری کی می توان نرفتن گیرم پری نمانده گیرم که سوختیم و خاکستری نمانده با دوست عشق زیباست با یار بی قراری از دوست درد ماند و از یار یادگاری |
ای که چشمان خمارت می نماید آن نگاهت را چو شبنم
می روم لحظه به لحظه بهر تو در بهر فکرت همچو همدم |
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور با خاک کوی دوست برابر نمیکنم تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا تا در میان میکده سر بر نمیکنم اصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم این تقواام تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم حافظ جناب پیر مغان جای دولت است من ترک خاک بوسی این در نمیکنم |
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز بر میگردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز بر میگردم و صدا میزنم «آی.. باز کن پنجره را - در بگشا- که بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد! باز کن پنجره را که پرستو پر میشوید در چشمه نور که قناری میخواند؟ میخواند آواز سرور؟ که: بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد!» «حمید مصدق» |
دشت ارغوان
دشت ارغوان آه چه شام تيره اي، از چه سحر نمي شود ديو سياه شب چرا جاي دگر نمي شود سقف سياه آسمان سوده شده ست از اختران ماه چه، ماه آهني، اين كه قمر نمي شود واي ز دشت ارغوان، ريخته خون هر جوان چشم يكي به ماتم اينهمه تر نمي شود مادر داغدار من، طعنه تهنيت شنو بهر تو طعن و تسليت، گر چه پسر نمي شود كودك بينواي من، گريه مكن براي من گر چه كسي به جاي من، بر تو پدر نمي شود باغ ز گل تهي شده، بلبل زار را بگو: از چه ز بانگ زاغها، گوش تو كر نمي شود اي تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من بي همگان به سر شود، بي تو به سر نمي شود ........... از منظومه: سالهاي صبوري حميد مصدق |
با خويشتن نشستن در خويشتن شكستن
با خويشتن نشستن در خويشتن شكستن ... نه، نه، نه اين هزار مرتبه گفتم : - نه ديگر توان نمانده، - توانايي، در بند بند من از تاب رفته است . شب با تمام وحشت خود خواب رفته است و در تمام اين شب تاريك، تاريك، چون تفاهم من، - با تو ! انسان، افسانه مكرر اندوه و رنج را تكرار مي كند . گفتي : « اميد ها ست، « در نااميد بودن من؛ - اما، اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست اين ابر تيره را سر باريدن . انسان به جاي آب، هرم سراب سوخته مي نوشد . گلهاي نو شكفته، اين لاله هاي سرخ، گل نيست ؛ - خون رسته ز خاك است . *** باور كن اعتماد. از قلبهاي كال بار رحيل بسته و مهرباني ما را، خشم و تنفر افزون، از ياد برده است . باور نمي كني ؟ كه حس پاك عاطفه در سينه مرده است . .... از منظومه: در رهگذر باد حميد مصدق |
نقل قول:
او را به چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست فرصت شمر طریقه رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست |
طاقتم ده
|
|
اکنون ساعت 12:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)