دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک وچست |
دلا یاران جانی را نگهدار
برایش جان بده تا میتوانی |
گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته خاموشش باد |
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را |
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در و درجست کلاهی دلکشست اما تبرک سر نمی ارزد |
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی |
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند |
دل سوخت تمام از غم و آهی نکشیدیم
آتش که برافروخته شد دود ندارد |
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه در این نکته شک و ریب کند |
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی |
نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی |
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی |
عمریست تا من در طلب هر روز گامی می زنم
دست شفاعت هر زمان در نیکنامی می زنم |
شده ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم
كه به همت عزيزان برسم به نيك نامي |
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را |
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی |
ای دل اندر چین زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش |
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا |
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که از هجر رخش داد کشم |
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید |
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد |
ز دو ديده خون فشانم ز غمت شب جدايي
چه كنم كه هست اين حال گل اغ آشنايي |
دلت بوصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست |
من و باد صبا مسکین دو بی حاصل ممن از افسون چشم مست و او از بوی گیسویت |
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شبها رود که گویی هرگز سحر نباشد |
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را |
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است |
بی گناهی کم گناهی نیست در آیین عشق
یوسف از دامان پاک خویش به زندان می رود |
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی |
من نه آنم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم |
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد |
غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل
پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی |
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد |
گل بی رخ یار خوش نباشد بی باده بهار خوش نباشد |
گل مراد تو آنکه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد |
دست در حلقه ی آن زلف دو تا نتوان کرد تکیه بر عهد تو باد صبا نتوان کرد |
شکنج زلف پریشان بدست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش |
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهر ورزی تو با ما شهره آفاق بود |
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن |
به دشواری توان دیدن وجود ناتوانم را
به تار پرنیان مانم ز عشق پرنیانپوشی |
اکنون ساعت 04:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)