پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

فرانک 10-09-2010 01:07 PM

مدرسه عشق
 

مدرسه عشق


در مجالي که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

که در آن همواره اول صبح

به زباني ساده

مهر تدريس کنند

و بگويند خدا

خالق زيبايي

و سراينده ي عشق

آفريننده ماست




مهربانيست که ما را به نکويي

دانايي

زيبايي

و به خود مي خواند

جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ

دوزخي دارد – به گمانم -

کوچک و بعيد

در پي سودايي ست

که ببخشد ما را

و بفهماندمان

ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست





در مجالي که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و رياضي را با شعر

دين را با عرفان

همه را با تشويق تدريس کنند

لاي انگشت کسي

قلمي نگذارند

و نخوانند کسي را حيوان

و نگويند کسي را کودن

و معلم هر روز

روح را حاضر و غايب بکند


و به جز از ايمانش

هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند

مغز ها پر نشود چون انبار

قلب خالي نشود از احساس

درس هايي بدهند

که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند

از کتاب تاريخ

جنگ را بردارند

در کلاس انشا

هر کسي حرف دلش را بزند




غير ممکن را از خاطره ها محو کنند

تا ، کسي بعد از اين

: باز همواره نگويد
هرگز

و به آساني هم رنگ جماعت نشود

زنگ نقاشي تکرار شود

رنگ را در پاييز تعليم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه


و عبادت را در خلقت خلق




کار را در کندو

و طبيعت را در جنگل و دشت

مشق شب اين باشد

که شبي چندين بار

همه تکرار کنيم :

عدل

آزادي

قانون

شادي

امتحاني بشود

که بسنجد ما را

تا بفهمند چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ايم




در مجالي که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم


که در آن آخر وقت

به زباني ساده

شعر تدريس کنند

و بگويند که تا فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما




مجتبي کاشاني - سالک -







ابریشم 10-10-2010 04:28 PM

داستـــان های شیـــــــــوانا
ناز ناشناختني
شيوانا را به دهکده اي دور دست دعوت کردند تا براي آنها دعاي باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شيوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمين هاي تشنه سرازير نمايد . اما ساعت ها گذشت و باراني نيامد. کم کم جمعيت از شيوانا و دعاي او نااميد شدند و لب به شکايت گشودند. يکي از جوانان از لابلاي جمعيت با تمسخر گفت: " آهاي جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل مي کني! وقتي نمي تواني از دعايت باران بسازي. حتماً از حرفهايت هم نتيجه اي حاصل نمي شود."
عده زيادي از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاکي پيوستند و شيوانا را به باد تمسخر گرفتند، اما استاد معرفت هيچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد. سپس وقتي جمعيت خسته شدند و سکوت کردند به آرامي گفت: " آيا در اين دهکده فرد ديگري هم هست که به جمع ما نپيوسته باشد!؟"
همان جوان معترض گفت:" بله! پيرمرد مست و شرابخواره اي است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پيش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده و ناشناختني را قبول ندارد."
شيوانا تبسمي کرد و گفت: " مرا نزد او ببريد! باران اين دهکده در دست اوست!"
جمعيت متعجب، پشت سر شيوانا به سمت خرابه اي که پيرمرد در آن مي زيست رفتند. در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي را ديدند که روي زمين نشسته و با بغض به آسمان خيره شده است. شيوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسيد:" آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوي او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمي کني!؟ "
پيرمرد لبخند تلخي زد و گفت:" همين آسمان روزي با خراب کردن اين خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سياه نشاند. تو چه مي گويي!؟ "
شيوانا دست به پشت پيرمرد زد و گفت:" قبول دارم که مردم دهکده در اين ده سال باتنها گذاشتن تو، خويش را مستحق قحطي و خشکسالي نموده اند، اما عزت تو در اين سرزمين نزد ناشناختني از همه، حتي از من شيوانا هم بيشتر است. به خاطر کودکان و زناني که از تشنگي و قحطي در عذابند، ناز کشيدن ناشناختني را قبول کن و درخواستي به سوي بارگاهش روانه ساز! "
پيرمرد با چشماني پر از اشک رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنـي گفت: "فکر نکن هميشه منت تو را مي کشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو مي خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه اين سرزمين ابرهايت را به سوي اين دهکده روانه کني! "
مي گويند هنوز کلام پيرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقي ظاهر شد و قطرات باران باريدن گرفتند.
شيوانا زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفي برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت: " دليل قحطي اين دهکده را فهميديد! در اين سال هاي باقيمانده سعي کنيد قدر اين پيرمرد و بقيه آسيب ديدگان زمين لرزه را بدانيد. او برکت روستاي شماست. سعي کنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد. "
سپس از کنار پيرمرد برخاست و به سوي جواني که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد: " صحنه اي که ديدي اسمش معرفت است. من به شاگردانم اين را آموزش مي دهم! "

--------------------------------------------
عشقي جدا از معشوق!

روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت كرد و اينكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است.
شاگرد گفت كه سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ كرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي كند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي كند.
شيوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترك چه ربطي به دخترك دارد!؟"
شاگرد با حيرت گفت:" ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟"
شيوانا با لبخند گفت:" چه كسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد. هركس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترك برود!
اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني . معشوق فرقي نمي كند چه كسي باشد! دخترك اگر رفت با رفتنش پيغام داد كه لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا كند! به همين سادگي!"

---------------------------------------
لیاقت اشک

زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.
شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت :
هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد.

--------------------------------------------
تمام لذت

شیوانا از روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد ... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟
می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری .... رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟
او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .
سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...
شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است ...
شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است.....
--------------------------------------------
ان یک نفر

در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"
جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"
شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.


شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"

---------------------------------------------
من اگر جای تو بودم

روزي شيوانا از نزديک مزرعه اي مي گذشت. مرد ميانسالي را ديد که کنار حوضچه نشسته و غمگين و افسرده به آن خيره شده است.شيوانا کنار مرد نشست و علت افسردگي اش را جويا شد. مرد گفت:”اين زمين را از پدرم به ارث گرفته ام. از جواني آرزو داشتم در اين جا ماهي پرورش دهم. همه چيز آماده است. فقط نيازمند سرمايه اي بودم که اين حوضچه را لايروبي و تميز کنم و فضاي سربسته مناسبي براي پرورش و نگهداري ماهي ايجاد کنم . اين آرزو را از همان ايام جواني داشتم و الان بيش از ده سال است که هنوز چنين سرمايه اي نصيبم نشده است .
بچه هايم در فقر و دست تنگي بزرگ مي شوند و آرزوي من براي رسيدن به سرمايه لازم براي آماده سازي اين حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر مي شود. اي کاش خالق هستي همراه اين حوض بزرگ به من سرمايه اي هم مي داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نياز خانواده ام را بيرون بکشم.”
شيوانا نگاهي به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگي کوچکي را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمي کني. هم کوچک و قابل نگهداري است و هم مي تواند دستگرمي خوبي براي شروع کار باشد.”
مرد ميانسال نگاهي نااميدانه به شيوانا انداخت و گفت: “من مي خواستم با اين حوض بزرگ شروع کنم تا به يک باره به ثروت عظيمي برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگي را به من پيشنهاد مي کنيد. آن را که همان ده سال پيش خودم به تنهايي مي توانستم راه بيندازم.”

شيوانا سري تکان داد و گفت: ” من اگر جاي تو بودم به جاي دست روي دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوي بزرگم را تمرين مي کردم تا کمرنگ نشود و از يادم نرود!”
مرد ميانسال آهي کشيد و نظر شيوانا را پذيرفت و به سوي حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند.
چند ماه بعد به شيوانا خبر دادند که مردي با يک گاري پر از خرچنگ خوراکي نزديک مدرسه ايستاده و مي گويد همه اين ها را به رايگان براي مدرسه هديه آورده است و مي خواهد شيوانا را ببيند.

شيوانا نزد مرد رفت و ديد او همان مرد ميانسالي است که آرزوي پرورش ماهي را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جوياي حالش شد. مرد ميانسال گفت: “شما گفتيد که اگر جاي من بوديد اول از حوضچه سنگي شروع مي کرديد. من هم تصميم گرفتم چنين کنم. وقتي به سراغ حوضچه سنگي رفتم متوجه شدم که آبي که حوضچه را پر مي کند از چشمه اي زير زميني و متفاوت مي آيد و املاح آن براي پرورش ماهي اصلاً مناسب نيست اما براي پرورش ميگو عالي است. به همين دليل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زيادي رسيدم. اي کاش همان ده سال پيش همين کار را مي کردم و اين قدر به خود و خانواده ام سختي نمي دادم.”
شيوانا تبسمي کرد و گفت:”حال مي خواهي چه کني؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از اين حوضچه سنگي و پرورش ميگو تمام خانواده مرا کفايت مي کند. مي خواهم از اين به بعد در راحتي و آسايش به پرورش ميگو در حوضچه سنگي کوچک بپردازم.” شيوانا تبسمي کرد و گفت: “من اگر جاي تو بودم با سرمايه اي که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ مي رفتم و در آن پرورش ماهي را هم شروع مي کردم. مردم اين دهکده و دهکده هاي اطراف به ماهي نياز دارند و حوض بزرگ تو مي تواند بسياري را از گرسنگي نجات دهد.”
---------------------------------------------
كلبه اي براي همه

روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت . ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم . من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم دادو اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود !همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد . با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود .هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند .روز ها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت . روز های اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند . اما کم کم همه چیز به حال عادی باز گشت و تقریبا هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد .یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت : نمی دانم چرا با وجودی که تما عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم !؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت : تو آرزویی بکن !پسر آشپز چشمانش را بست و گفت : اراده می گنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود ! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد !همان روز پسر آشپز به سراغ کا نیه تمام شاگرد قبلی رفت . اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند . حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد . کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد . روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت : شاگرداول موفق نشد خواسته اش را در زمان مققر سازد . چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود ! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد . هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفع دیگران را هم در نظر بگیریم . چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزو ها جامه عمل نخواهد پوشید !

------------------------------------
زيبايي شرط نيست

يكي از شاگردان شيوانا غمگين و افسرده كنار جويبار نشسته بود و با چوب به سطح آب مي زد. شيوانا كنارش نشست و احوالش را پرسيد.پسر جوان گفت:به دختري علاقه مند شده ام كه صاحب جمال است و معصوم و با شرم.اما همان طوري كه مي بينيد من بهره اي از زيبايي نبرده ام وپسران زيادي در اين دهكده هستند كه از من زيباترند.به همين خاطر خوب مي دانم كه هرگز جرات نخواهم كرد عشقم را به او ابراز كنم و بايد به خاطر زيبا نبودن او را فراموش كنم؟
شيوانا دستي به شانه جوان زد و گفت: اين احساس دلتنگي كه در نگاه و دل و صدايت موج مي زند،اسمش شور و عشق و دلدادگي است. مي بيني كه عشق،بدون توجه به چهره و جمال به قول خودت نه چندان زيبا،قلب تو را تصاحب كرده و اين يعني براي عاشق شدن حتما لازم نيست كه فرد زيبا باشد.براي عاشق بودن و عاشق ماندن هم همين طور.زيبايي فقط به درد نگاه اول مي خورد تا توجه را به سمت خود جلب كند. وقتي نگاه در نگاه تلاقي كرد و جرقه عشقي ظاهر نشد،آن رخ زيبا ديگر به درد نمي خورد. اما نگاه تو با يك هم نگاهي به شعله عشقي پرشور تبديل شده و اين نشانه خوبي است.
من جاي تو بودم به جاي كلنجار رفتن با خودم و چوب بر آب زدن گلي مي چيدم و به خواستگاره يار مي رفتم. فقط هميشه به خاطر بسپار كه در مرام عاشقي زيبايي شرط نيست.عشق با خودش زيبايي را مي آورد و همه چيز را زيبا مي سازد.
-----------------------------------------
چند كیلو امید داری

روزي پسري نزد شيوانا آمد و به او گفت که يکي از افسران امپراتوري مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوي آن ها را اذيت مي کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزي بسيار جنگاور است و در سراسر سرزمين امپراتوري کسي سريع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمي را اجرا نمي کند. به همين خاطر هيچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. اين افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمي را به سرعت اجرا مي کند که حتي قوي ترين رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم مي آورند. من چگونه مي توانم از خودم و حريم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!

شيوانا تبسمي کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه او را سرجايش بنشان!"


پسر جوان لبخند تلخي زد و گفت:" چه مي گوئيد؟! او "برق آسا" است و سريع تر از برق ضربات خود را وارد مي سازد. من چگونه مي توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"


شيوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه سر جايش بنشان! براي تمرين ضربه زني برق آسا هم فردا نزد من آي تا به تو راه سريع تر جنگيدن را بياموزم!"


فرداي آن روز پسر جوان لباس تمرين رزم به تن کرد و مقابل شيوانا ايستاد. شيوانا از جا برخاست به آهستگي دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهايش ژست مردي را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اينجا بود که شيوانا حرکت ضربه زني را با سرعتي فوق العاده کم و تقريبا صفر انجام داد. يک ضربه شيوانا به صورت پسر نزديک يک ساعت طول کشيد. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به اين بازي آهسته شيوانا خيره شد و سپس با بي تفاوتي در گوشه اي نشست. يک ساعت بعد وقتي نمايش ضربه زني شيوانا به اتمام رسيد. شيوانا از پسر خواست تا با سرعتي بسيار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.


پسر با اعتراض فرياد زد که حريف او سريع ترين مبارز سرزمين امپراتور است. آن وقت شيوانا با اين حرکات آهسته و لاک پشت وار مي خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شيوانا با اطمينان به پسر گفت که اين تنها راه مبارزه است و او چاره اي جز اطاعت را ندارد."


پسر به ناچار حرکات رزمي را با سرعتي فوق العاده کم اجرا نمود.


يک حرکت چرخيدن که در حالت عادي در کسري از ثانيه قابل انجام بود به دستور شيوانا در دو ساعت انجام شد. روزهاي بعد نيز شيوانا حرکات جديد را با همين شکل يعني اجراي حرکات چند ثانيه اي در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسيد. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ايستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگين بدون هيچ توضيحي دست به شمشير برد و به سوي پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حيرت زده سربازان و ساکنين دهکده پسر جوان با سرعتي باور نکردني سر و صورت افسر را زير ضربات خود گرفت و در يک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمين کوبيد.


همه حيرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گريخت. پسر جوان نزد شيوانا آمد و از او راز سرعت بالاي خود را پرسيد. او به شيوانا گفت:" اي استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعي اين قدر سريع عمل کردم؟"

شيوانا خنديد و گفت:" تک تک اجزاي وجود تو در تمرينات آهسته تمام جزئيات فرم هاي مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافي ريزه کاري هاي تک تک حرکات را براي خود تحليل کردند. به اين ترتيب هنگام رزم واقعي بدن تو فارغ از همه چيز دقيقا مي دانست چه حرکتي را به چه شکل درستي بايد انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجراي حرکات تو به خاطر تمرين آهسته آن بود. هرچه تمرين آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرايط واقعي بيشتر است. در زندگي هم اگر مي خواهي بهترين باشي بايد عجله و شتاب را کنار بگذاري و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوي. فقط با صبر و حوصله و سرعت پايين است که مي توان به سريع ترين و پيچيده ترين امور زندگي مسلط شد. راز موفقيت آنها که سريع ترين هستند همين است. تمرين در سرعت پايين. به همين سادگي!"
---------------------------------------
راز معرفت

روزي مردي جوان نزد شيوانا، استاد معرفت آمد و از او خواست تا راز معرفت را برايش بازگو کند. شيوانا در جمع مريدانش مشغول تدريس بود. به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از يارانش خواست تا قاشقي چوبي و تخت را همراه ظرفي روغن مايع براي او بياورند. سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغ مدرسه حرکت کند و هر آن چه مي بيند را به خاطر بسپارد و دوباره نزد آن ها برگردد. فقط بايد مواظب باشد که حتي يک قطره روغن نيز روي زمين نريزد که در غير اين صورت از معرفت و راز معرفت ديگر خبري نخواهد بود.
مرد جوان قاشق را با دقت و تمرکز زياد در دست گرفت و با قدم هاي آهسته و دقيق در حالي که يک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمي داشت ساختمان مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر باغ دوباره به جمع شيوانا و شاگردانش بازگشت. شيوانا نگاهي به قاشق روغن انداخت و ديد که صحيح و سالم است. آن گاه از مرد جوان پرسيد: خوب! اکنون براي حاضرين تعريف کن که از ساختمان مدرسه و باغ چه ديدي؟!
مرد جوان مات و متحير به جمع خيره شد و با شرمندگي اعتراف کرد که در تمام طول مسير حواسش به قاشق و روغن آن بوده است و اصلا به شکل ساختمان و باغ دقت نکرده است. شيوانا دوباره همان قاشق را از روغن پر کرد و از او خواست دوباره همان تمرين را تکرار کند. اين بار مرد جوان مات و مبهوت به زيبايي و سادگي در و ديوار مدرسه خيره شد و بي توجه به اينکه روغن از قاشق ريخته است، تمام زواياي باغ را با دقت تماشا کرد. وقتي نزد شيوانا و جمع برگشت، با شرمندگي متوجه شد که هيچ روغني در قاشق نمانده است و قاشق خالي است. با اعتراض به شيوانا گفت که مي تواند دقيق و روشن تمام زواياي مدرسه و باغ را براي جمع تشريح کند.
اما شيوانا تبسمي کرد و گفت: شرح زيبايي ها بايد با ريخته نشدن روغن از قاشق همراه مي شد. تو راز معرفت را پرسيدي و اکنون بايد خودت آن را دريافته باشي! راز معرفت يعني زندگي در اين دنيا و مشاهده و استفاده و حظ بردن از تمام زيبايي هاي آن بدون اين که حتي قطره اي از روغن صداقت و پاکدامني و خلوص و صفاي باطني خود را در اين مسير از دست بدهي. اين دو با هم عجين هستند و بدون داشتن همزمان اين دو هرگز نمي تواني راز معرفت را دريابي!
-------------------------------------
به خاطر هیچ شیوانایی

روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.
عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"
ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!
سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!
شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"
می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند.

--------------------------------------
وفاداری یك مرد

روزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشد. شيوانا از زن پرسيد :"آيا مرد نگران سلامتي او و خانواده اش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهي را فراهم مي کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آري در رفع نياز هاي ما سنگ تمام مي گذارد و از هيچ چيز کوتاهي نمي کند! " شيوانا تبسمي کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خيال آسوده به زندگيت ادامه بده !!!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت : "به مرد زندگي اش مشکوک شده است . او بعضي از شب ها به منزل نمي آيد و با ارباب جديدش که زني جوان ، پولدار و بيوه است صميمي شده است . زن به شيوانا گفت که مي ترسد مردش را از دست بدهد.شيوانا از زن در خواست کرد که بي خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتي خسته از سر کار آمده و کسي را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلي همه را دعوا کرده که چرا بي خبر منزل را ترک کرده اند .
شيوانا تبسمي کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامي که نگران شماست به شما تعلق دارد ."
شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:"اي کاش پيش شما نمي آمدم و همان روز اول جلوي شوهرم را مي گرفتم .او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه اين است که او ديگر زن و زندگي را ترک گفته و قصد زندگي با آن زن بيوه را دارد ." زن به شدت مي گريست و از بي وفايي شوهرش زمين و زمان را دشنام مي داد . شيوانا دستي به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فاميل را صدا بزن و بي مقدمه به منزل آن زن بيوه برويد.حتما بلايي بر سر شوهرت آمده است."
زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگي به اتفاق شيوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بيوه از شوهر زن احساس بي اطلاعي کرد.اما وقتي سماجت شيوانا در وارسي منزل را ديد تسليم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهي در داخل باغ ارباب پيدا کردند .او را در حالي که بسيار ضعيف و در مانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اين که از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتي او را بدهند که نگران نباشند .شيوانا لبخندي زد و گفت:"اين مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بيوه هر چه تلاش کرده که مرد را فريب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداري مرد او را درون چاه زنداني کرده بود .


ابریشم 10-10-2010 05:12 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif دانشمند فيزيك(داستان بسيار جالب)
"توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده ازيک فشارسنج ارتفاع يک آسمان خراش اندازه گرفت؟"

سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود.
يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه ي طول فشارسنج خواهد بود."
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.
نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.
دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.
قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."
دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"
"روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."
"ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."
"آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."
"ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."
"ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"
دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود.


ابریشم 10-10-2010 05:13 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif ولي اينجا سلف سرويس است !!!
شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند. شب‌هاپس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرونمی‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهبرمی‌گشت، به خانه‌ی خودش که آن را هم دزد زده بود.
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. دادوستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیش‌تری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند.به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.
دزدها می‌آمدند، چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.
اوضاع از این قرار بود تا این‌که اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل این‌کارها نبود. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کم‌تر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود.. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری، وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آن‌هایی که شب‌های بیش‌تری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیش‌تری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضع‌شان روزبه‌روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.
به این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیش‌تری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به تدریج، آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروت‌شان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که "چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از... . اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند.
عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آن‌ها می‌دزدی
شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند. شب‌هاپس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرونمی‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهبرمی‌گشت، به خانه‌ی خودش که آن را هم دزد زده بود.

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. دادوستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیش‌تری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند.به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.

دزدها می‌آمدند، چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.
اوضاع از این قرار بود تا این‌که اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل این‌کارها نبود. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کم‌تر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود.. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری، وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آن‌هایی که شب‌های بیش‌تری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیش‌تری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضع‌شان روزبه‌روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.
به این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیش‌تری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به تدریج، آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروت‌شان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که "چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از... . اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند.
عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آن‌ها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموال‌شان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره‌ی پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مُرد.
دند. فکر
«امت فاکس» نويسنده و فيلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمريکا براي اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرويس رفت ...


وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت که از او پذيرايي شود.


اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت.

از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!

وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت:


«من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي شوند؟!»





مرد با تعجب گفت:« ولي اينجا سلف سرويس است !!!»


سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:


« به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد...! »


امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت.


اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است :


همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم ...؟!!


در حالی که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم...


از کتاب: شما عظيم تر از آني هستيد که مي انديشيد/مسعود لعلي
ی به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموال‌شان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره‌ی پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مُرد.

ابریشم 10-12-2010 05:27 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2810%29.gif کولر گازی!!
مي‌گن يه روز جبرئيل مي‌ره پيش خدا گلايه مي‌کنه که:‌آخه خدا؟ اين چه وضعيه آخه؟ما يه مشت ايروني داريم توي بهشت که فکر مي‌کنن اومدن خونه باباشون!

بجاي لباس و رداي سفيد، همشون لباسهاي مارک‌دار و آنچناني مي‌پوشن!

هيچکدومشون از بالهاشون استفاده نمي‌کنن، مي‌گن بدون بنز و بي‌ام‌و جايي نمي‌رن!
اون بوق و کرناي من هم گم شده، يکي از همين‌ها دو ماه پيش قرض گرفتش و ديگه ازش خبري نشد!
آقا من خسته شدم از بس جلوي دروازه بهشت رو جارو کردم.امروز تميز مي‌کنم،
فردا دوباره پره از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه!
من حتي ديدم بعضي‌هاشون کاسبي مي‌کنن و هاله هاي بالاسرشون رو به بقيه مي‌فروشن!
خدا ميگه:‌ اي جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه،‌ فرزندان من هستن و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره.
اين‌ها هم که گفتي خيلي بد نيست! برو يه زنگي به شيطان بزن تا بفهمي مشکل واقعي يعني چي!
جبرييل زنگ ميزنه به جناب شيطان. دو سه بار مي‌ره روي پيغامگير تا بالاخره
شيطان نفس نفس زنان جواب مي‌ده: جهنم. بفرماييد؟;جبرييل ميگه:انگار! سرت خيلي شلوغه آقا‌ >شيطان آهي مي‌کشه ميگه:‌ نگو که دلم خونه. اين ايراني‌ها اشک منو در آوردن به خدا!
شب و روز برام نزاشتن! تا روم رو مي‌کنم اينطرف، يه آتيشي اون‌طرف به پا مي‌کنن!
تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوري بود و آتيش بازي!…
حالا هم که …. اي داد!!! آقا نکن! جبرييل جان من برم… اينها دارن آتش جهنم رو خاموش مي‌کنن
که جاش کولر گازي نصب کنن!!!


ابریشم 10-12-2010 05:28 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif قسمت آخر و جالب خاطره دهقان فداکار که در کتاب های درسی نیامده است!
به گزارش پیمانه به نقل از فارس از ابهر، ريزعلي خواجوي صبح امروز در جمع تعدادي از دانش‌آموزان اين شهرستان با بيان اينكه فداكارى و از جان گذشتگى بخش جدايي‌ناپذيري فرهنگ ملت ايران اسلامى است، اظهار داشت: در طول تاريخ ايران به ويژه در سال‌هاى اخير بسيارى از جوانان ميهن اسلامى براى نجات هموطنان خود خون‌ها داده و جان‌ها قربانى كرده‌اند.

وي افزود: فداكاران واقعي معلمان و نيروهاي انتظامي هستند كه بخش مهمي از پيشرفت‌ها و موفقيت‌هاي علمي امروز ايران مرهون تلاش‌هاي معلمان و دلسوزان عرصه تعليم و تربيت است.

دهقان فداكار در ادامه با تشريح ماجراي نجات جان 800 نفر از مسافران قطار تبريز ـ تهران در سال 1339 بيان داشت: به خاطر دارم كه ۴۵ روز از پاييز گذشته و يك شب بارانى و سرد بود و من به منظور همراهي يكي از بستگان كه قصد بازگشت به تهران را داشت ناچار شدم تا ايستگاه قطار او را همراهي كنم.

وي با بيان اينكه به دليل محيط و فضاي آن دوران يك فانوس و يك اسلحه شكارى با خود به همراه داشتم، تصريح كرد: در مسير قطار حومه ميانه، دو تونل به فاصله ۵۰ متر از همديگر وجود دارد كه به تونل ۱۸ معروف است و زمانى كه از كنار اين منطقه عبور مي كردم تا به منزل بازگردم متوجه شدم كوه ريزش كرده و فاصله بين اين دو تونل مسدود شده است، كه ناگهان ياد ده‌ها مسافر بي‌گناه و كودكان معصوم داخل قطار افتادم.

ريزعلي خواجوي افزود: به سرعت به طرف ايستگاه دويدم اما قطار حركت كرده بود و اگر وارد تونل مى‌‌شد راننده بدون ديد كافى به طور حتم با سنگ‌هاى انباشته شده بر روى ريل برخورد مى‌كرد و فاجعه‌اى بزرگ به بار مى‌آمد كه در آن شب باراني كُت خود را درآورده و به زحمت آتش زدم ولي پرسنل قطار با تصور ايجاد مزاحمت از سوي من به شدت مرا كتك زدند.

وي با اشاره به پيامدهاي اين واقعه گفت: همه كاركنان و پرسنل قطار با اين فكر كه قصد آزار و اذيت و ايجاد مزاحمت براي قطار را داشتم به شدت مرا كتك زده و مجروح كردند و پس از آنكه از كتك زدن من خسته شدند، رئيس قطار از من در باره علت كارى كه كرده‌ام توضيح خواست كه من نيز با حال و روز نامناسبى كه داشتم، ماجرا را تعريف كردم كه با ديدن صحنه ريزش كوه، همه مسافران و مسئولان قطار شوكه شده و شروع به عذرخواهي از من كردند.

دهقان فداكار با بيان اينكه الطاف الهى و همكاري صميمانه شريك زندگى خود را در تحمل همه شرايط سخت فراموش نمى‌كند، گفت: همسرم همواره در طول اين ۴۰ سال يار و ياورم بوده و همه مشكلات را تحمل كرده است.

وى با اشاره به بهبود تدريجي زندگي خود پس از نزديك به نيم قرن زندگي در انزوا اظهار داشت: خوشبختانه با برقرارى حقوق از سوى وزارت راه و ترابري، اهداى يك واحد مسكونى از سوى دولت، روزگار سخت گذشته در سال‌هاى پيرى بسيار بهتر شده است.

فرانک 10-13-2010 12:47 PM


مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب ميراندند.آنها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواش تر برو، من مي ترسم.
مرد جوان: نه، اينجوري خيلي بهتره.
زن: خواهش ميکنم ، من خيلي مي ترسم.
مرد: خوب، اما اول بايد بگي که دوستم داري.
زن: دوستت دارم، حالا ميشه يواش تر بروني.
مرد: منو محکم بگير.
زن: خوب حالا ميشه يواش تر بري.
مرد جوان: باشه به شرط اينکه کلاه کاسکت منو برداري وروي سر خودت بذاري، آخه نميتونم راحت برونم، اذيتم ميکنه.
روزبعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سيکلت با ساختمان حادثه آفريد.در اين سانحه که به دليل بريدن ترمز موتورسيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زندهماند و ديگري درگذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود. پس بدون اينکهزن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت را بر سراو گذاشت و خواست تا برايآخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمي ميآيد و بازدمي ميرود. اما زندگي غير از اين است و ارزش آن در لحظاتي تجلي مي يابدکه نفس آدمي را مي برد

ابریشم 10-13-2010 11:27 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif در یک سحر گاه سرد ماه ژانویه....
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.
از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد.
از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد.
خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد.
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.
در طول مدت 30 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند.
بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد.
وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد.
نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان”جاشوا بل” یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، میباشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟
لحظه ای برای قدردانی از آن توقف میکنیم؟
آیا نبوغ و شگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره میتوانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟

ابریشم 10-13-2010 11:28 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif داستان جالب :زن ها واقعا خیلی حیرت انگیزند
قلب زنان جهان را میچرخاند!(خانمها بخونید و افتخار کنید..)!!!

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود.
شش روز می گذشت ….
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:
چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از
جایش بلند شد ناپدید شود.
قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا
قلب شکسته، درمان کند.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی…..
را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با
یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی
که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی
زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،
تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید
چون زن ها “واقعا” حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند..
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی
دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند
چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و
بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید:چه عیبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره ... !!

http://www.blogfa.com/photo/b/bia2del.gif

http://deborah1.persiangig.com/69/ax...%20%282%29.gif


ابریشم 10-13-2010 11:29 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif عجب خوش شانسي!
پير مرد روستا زاده اي بود که يک پسر و يک اسب داشت. روزي اسب پيرمرد فرار کرد، همه همسايه ها براي دلداري به خانه پير مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدي آوردي که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پير جواب داد: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ همسايه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که اين از بد شانسيه!

هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پي مرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت. اين بار همسايه ها براي تبريک نزد پيرمرد آمدند: عجب اقبال بلندي داشتي که اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه بر گشت!

پير مرد بار ديگر در جواب گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ فرداي آن روز پسر پيرمرد در ميان اسب هاي وحشي، زمين خورد و پايش شکست. همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدي! وکشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ وچند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه که از بد شانسيه تو بوده پيرمرد کودن!

چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را براي جنگ در سرزميني دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پير به خاطر پاي شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسايه ها بار ديگر براي تبريک به خانه پيرمرد رفتند: عجب شانسي آوردي که پسرت معاف شد! و کشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که...؟





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
http://www.tacklesevvom.com/media/im...ddasht/est.jpg



اکنون ساعت 03:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)