نقطه اشتراک
هیچگاه بین من و مادرم تفاهمی وجود نداشت. هیچ نقطه اشتراکی بین ما نبود.
اما حالا بعد از چهل سال زندگی اولین نقطه ی مشترک ایجاد شد. حالا من هم مثل او مادر ندارم و هیچ کاری جز گریه از من بر نمی آید. |
|
در آب راه پلوار
کمی پس از ورود به آب**راه، از صخره*های طرف راست به پایین رفتیم و وارد سنگ*بُر شدیم، گذری سنگی با حدود دویست تا سیصد یارد درازا که پهنای آن به قدری است که فقط یک مرد با اسبش می*تواند از آن عبور کند. درحالی*که از این افتخار نمایان هنر صنعت مهندسی ایران باستان غرق حیرت بودم، صحنه*ای در ذهن من مجسم شد؛ "سوارانی که لباس باشکوهی بر تن دارند و با شتاب هرچه تمام*تر به اسب**هایشان مهمیز می*زنند، درحال حمل نامه به و یا از شاه بزرگ از گذر سنگ*بُر عبور می*کنند." در ذهن خود معابد سفید درخشان و تالارهای عظیم پاسارگاد را که اولین چیزی بود که به چشم*شان می*خورد، تصور کردم و آهی درونی کشیدم، هنگامی که به آن عظمت و شکوه از میان رفته اندیشیدم و واژگونی بخت که چطور مقبره*ی شخص کورش را به نام سلیمان می *کند. کمی پس از ترک سنگ*بُر، ظهور ناگهان چهار یا پنج سوار مسلح که از پشت صخره*ای بیرون پریدند و راه ما را بستند، مرا تکان داد و درواقع ترساند. اخباری که از ایالت آشوب*زده*ی فارس به گوشم رسیده بود و ناآرامی مردم آن و کارهای رضاخان، همه به ذهنم خطور کرد و هر لحظه انتظار داشتم که مال یا جانم را از دست بدهم. تا این*که درخواست متضراعانه*ی سخنگوی دسته به گوشم رسید: "خواهش می*کنم تفنگچی بدبختی که از راه*ها حراست می*کند را فراموش نکنید." من چنان احساس آرامش کردم که بی*درنگ آن*چه را می*خواست، به او دادم و فقط وقتی از آن*جا رد شدیم و نگهبانان صلح را دیدم که دوباره خود را در مخفی*گاه*شان پنهان می*کنند، کل جریان به نظرم مشکوک و مسخره آمد. |
لندن
انگار همه بیرون غذا می خوردند؛ اینجا پیشخدمتی در را باز می کرد تا خانم پیری که کفش سگک دار به پا کرده و سه پر شترمرغ بنفش به موهایش زده بود وارد شود. درها را برای خانم هایی می گشودند که خود را مثل مومیایی در شال هایی با گل هایی به رنگ های درخشان پیچیده بودند، و خانم هایی با سر برهنه. و در محلاتی که مردم طبقات بالا در آن زندگی می کردند و در جلوی خانه ها ستون های گچ کاری و باغچه دیده می شدند، زن هایی که شانه به سر زده و خود را کمی پیچیده بودند(قبلاٌ به بچه ها سر زده بودند)، می آمدند، مردها که مانتوهای نازک به تن داشتند انتظارشان را می کشیدند، و موتور را روشن می کردند. همه بیرون می رفتند. با این درها که باز می شد و آدم هایی که از پله ها پایین آمدند و اتومبیل هایی که استارت زده می شد، به نظر می آمد که همه ی مردم لندن به قایق های کوچکی که قبلاٌ به کناره ی رودخانه بسته شده بودند سوار می شوند و بر روی آب ها حرکت می کنند، گویی همگی به یک کارناوال می رفتند. |
نیکی را چه سود هنگامی که نیکان ، درجا سر کوب میشوند،هم آنان که دوستدار نیکانند؟آزادی را چه سود هنگامی که آزادگان ، باید میان اسیران زندگی کنند.؟ خرد را چه سود هنگامی که جاهل ،نانی به چنگ می آورد ،که همگان را بدان نیاز است؟ به جای خود نیک بودن ،بکوشید چنان سامانی دهید ،که نفس نیکی ممکن شود یا بهتر بکویم دیگر به آن نیاز نباشد. به جای خود آزاد بودن ،بکوشید چنان سامانی دهید ،که همگان آزاد باشند و به عشق ورزی به آزادی نیز نیازی نباشد. به جای خود خردمند بودن ،بکوشید چنان سامانی دهید ،که نابخردی برای همه و هر کس سودایی شود بی سود. (برتولت برشت –نیکی را چه سود؟) |
:)
نقل قول:
|
من حاضر نيستم حتي به بهاي گرفتن جان يك مار، به زندگي خود ادامه دهم. ترجيح مي دهم مرا بگزد تا او را بكشم...
گاندي |
هنگامي که خدا انسان را اندازه مي گيرد متر را دور "قلبش " مي گذارد نه دور سرش ....
گابريل گارسيا مارکز |
هنگامی که خدا تا لب پرتگاه بردت، بدون یا از پشت تو رو گرفته یا همون لحظه پرواز رو یادت می ده!
|
بعضی ادم ها مثل قطار شهر بازیند از بودن با انها لذت میبری اما به هیچ جا نمیرسی!
|
اکنون ساعت 07:40 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)