تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشی |
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روی تو و اشک چو پروین من است |
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو |
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت از دولت هجر تو کنون دور نماندست |
تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند
سرجمله اش فروخوان از میوه بهشتی |
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را |
تکراری بود;)
الا ای همنشين دل که يارانت برفت از ياد مرا روزی مباد آن دم که بی ياد تو بنشينم |
ما عشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی |
يا رب اين آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خليل |
لطیفه بمیان آر و خوش بخندانش
بنکته که دلش را بدان رضا باشد |
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد |
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را |
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بینهايت |
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلك شيوه او پرده دري بود |
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت |
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش |
شاهدان گر دلبری زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند |
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان همیشه تا که بود متصل مسا و صباح |
حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند |
در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد |
در نظربازی ما بیخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند |
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث در بهای بوسهای جانی طلب میکنند این دلستانان الغیاث |
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد |
دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی |
يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست |
تا دم از شام سر زلف تو هرجا نزند
با صبا گفت و شنودم سحري نيست كه نيست |
تا از نتيجه فلک و طور دور اوست
تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم خالی مباد کاخ جلالش ز سروران و از ساقيان سروقد گلعذار هم |
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم |
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظری بود |
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول |
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سينههای کباب |
بیا به میکده و چهره ارمغانی کن
مرو به صومعه کانجا سیاه کارانند |
دلم رفت و نديدم روی دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر |
رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند |
در گوشه اميد چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهادهايم |
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد |
دل از جواهر مهرت چو صيقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول |
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد |
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين |
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسله آموز صد مدرس شد |
اکنون ساعت 03:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)