بوي اول بارون |
گربه هاي اتوبان
1نمیدانم. هیچوقت هم نفهمیدم. مثلن همین دوشب پیش. نه من و نه آن زیبارویی که زیرم مانده بود و رانهایم توی رانهایش کشیده میشد، نفهمیدیم. دخترک چشمهاش بسته بود و دهانش باز و چانه اش را رو به فضای خالیی بالای سرش هل میداد که خیسیی قطرهها را روی صورتش حس کرد. او هم نفهمید. مثل خودم. لابد فکر میکرد توی آن لحظههای اوج، از فرط لذت است که مرد امشباش، دستهای لاغرش را دو طرف سرش ستون کرده، روی صورتش خم شده و توی تاریکی، خیسیی چشمهایش را روی گونههای او چکانده. خود من هم نفهمیدم. مثل همان زیبارو. شاید دلش برایم سوخت. اما نفهمید. میدانم. چندمین بار بود و هربار میخاستم که نشود و اینگونه نباشم و فراموش کنم. میخاستم مال او نباشد امشب این چشمها و گرمای نفس او نباشد که روی صورتم پخش میشود. میخاستم اینبار گریه نباشد. دوست داشتم مثلن به خندیدن گربهها در خیابانهای نیمه شب فکر کنم و نروم توی نخ آن دوتا تیله که باز توی سرم بچرخند و گرد شوند و از چشمهایم بیرون بریزند. خوب بود به گربهی آن شبی فکر کنم که نیم ساعت زل زدن و تکان نخوردن را تحمل کرد و خندهام را دید. نمیرفت. چشمهاش توی تاریکی برق میزد و نگاه میکرد و هی میگفت "چیه چرا گریه میکنی؟" گفتم برو و بعد افتادم به پهلو. نتوانستم. خودش را با ملافه پوشاند و روی سرم خم شد. می خاست دست توی موهام بکند که دستش را گرفتم. ترسید. این دستها مال من نبود. دستها...میگفت: "همیشه موهات بلند باشه. بخند. همیشه بخند تا رو گونهت چال بیفته. کمتر بکش. نگرانم نکن." |
قرار گاه متروكه |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2830%29.gif تا سیگارم تموم شد |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2841%29.gif پرواز |
|
با عشق، خدا»
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ » امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. » مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم با عشق ، خدا |
داستان كوتاه |
روزي پدري ثروتمند ، پسر و خانواده اش را براي گردش به يك دهكده ي كوچك برد تا به پسرش نشان دهد مردم فقير و زحمتكش چگونه زندگي مي كنند. آنها يك روز و يك شب در مزرعه ي خانواده اي بسيار فقير زندگي كردند . زماني كه از مسافرت بر مي گشتند پدر از پسر پرسيد : سفر چگونه بود ؟ ـ پسر : خيلي خوب بود پدر |
مردي پس از عمري تلاش و كوشش ثروت كلاني به دست مي آورد و اقدام به تاسيس يك شركت تجاري بزرگ مي كند . اما همين كه سن و سالي از او مي گذرد ، نگران ثروت و آينده ي شركت خود مي شود ، چون در دنيا فرزندي نداشت و به جز سه برادر زاده ي جوان خود فك و فاميل نزديكي نداشت . |
اکنون ساعت 02:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)