پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

alidehban 04-10-2010 08:33 AM

بشارت....
 
اي دل بشارت مي‌دهم خوش روزگاري مي‌رسد
يا درد و غم طي مي‌شود، يا شهرياري مي‌رسد
گر كارگردان جهان، باشد خداي مهربان
اين كشتي طوفان زده هم بر كناري مي‌رسد
انديشه از سرما مكن سر مي‌شود دورانِ وي
شب را سحر باشد ز پي‌، آخر بهاري مي‌رسد
اي منتظر! غمگين مشو قدري تحمّل بيشتر
گردي بپا شد در افق، گوئي سواري مي‌رسد!
يار همايون منظرم آخر درآيد از درماميد
خوش مي‌پرورم زين نخل باري مي‌رسد
كي بوده است و كي شود ملك غزل بي‌جكمران
هر دوره آن‌را خواجه‌اي يا شهرياري مي‌رسد
«مفتون» منال از يار خود گر با تو گاهي تلخ شد
كز گل بدان لطف و صفا گه نيش و خاري مي‌رسد...

مفتون اميني

فرگل 04-10-2010 09:36 AM

گفتمش آغاز درد عشق چيست؟
گفت آغازش سراسر بندگيست
گفتمش پايان آن را هم بگو
گفت پايانش همه شرمندگيست
گفتمش درمان دردم را بگو
گفت درماني ندارد، بي دواست
گفتمش يک اندکي تسکين آن
گفت تسکينش همه سوز و فناست

فرگل 04-10-2010 09:50 AM

عشق با غرور زيباست ولي اگر عشق را به قيمت فرو ريختن ديوار غرور گدايي كني... آن وقت است كه ديگر عشق نيست صدقه است

فرگل 04-10-2010 09:54 AM

می گفت عاشقم, دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم...
او رفت, تنها ماند... زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد.
از او پرسیدم از عشق چه می دانی؟ برایم از عشق بگو...
گفت:عشق اتفاق است باید بنشینی تا بیفتد
گفت:عشق آسودگیست,خیال است... خیالی خوش.
گفت:ماندن است، فرو رفتن در خود است.
گفت:خواستن و تملک است, گرفتن است.
گفت: عشق سادست, همین جاست دم دست و دنیا پر شده از عشق های زودگذر
عشق های سادهء اینجایی و عشق های نزدیک و لحظه ای.
گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی.....
گفتم:عشق یک ماجراست, ماجرایی که باید آن را بسازی.
گفتم:عشق درد است درد تولدی نو، عشق تولد است به دست خویشتن.
گفتم:عشق رفتن است عبور است, نبودن است.
گفتم:عشق جستجوست, نرسیدن است, نداشتن و بخشیدن است.
گفتم:عشق درد است, دیر است و سخت است.
گفتم:عشق زیستن است از نوعی دیگر...
به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام...
گفتم عشق راز است، راز بین من و توست، بر ملا نمی شود و پایان نمی یابد، مگر به مرگ...


Omid7 04-11-2010 11:36 PM

در خانه دل ما را جز یار نمی گنجد
چون خلوت یار اینجاست اغیار نمی گنجد

در کار دو عالم ما چون دل به یکی دادیم
جز دست یکی ما را در کار نمی گنجد

مستیم و در این مستی بیخود شده از هستی
در محفل ما مستان هشیار نمی گنجد

اسرار دل پاکان با پاک دلان گویید
کاندر دل نامحرم اسرار نمی گنجد

گر عاشق دلداری با غیر چه دل داری
کان دل که در او غیر است دلدار نمی گنجد

از بخل و حسد بگذر در ما و تویی منگر
با مساله توحید این چار نمی گنجد

گر انس به حق داری از خلق گریزان شو
کآدم چو بهشتی شد در نار نمی گنجد

انسان چو موحد شد در شرک نمی ماند
آری گل این بستان با خار نمی گنجد

گفتار فواد آری در پرده بود لیکن
آنجا که بود کردار گفتار نمی گنجد

T I N A 04-12-2010 07:26 AM

تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری میکشد انکس که انسان است و از احساس سر شار است

ساقي 04-12-2010 10:03 PM

من زندگی را با رنگین كمان بال پروانه‌ها می‌سرایم

روشنایی بود

كه میل بودنم بخشید

اكنون به دل آتش می‌روم!

شعله می‌شوم

و بدین‌سان جاودانه روشنایی می‌شوم...

..
..
.

nae 04-12-2010 11:56 PM

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

T I N A 04-13-2010 07:46 AM

حال من دست خودم نيست

ديگه آروم نمي گيرم...

دلم از کسي گرقته که مي خوام براش بميرم...

باز سرنوشت و انتهاي آشنايي

باز لحظه هاي غم انگيز جدايي

باز لحظه هاي ناگزير دل بريدن

بازم آخر راه و حس تلخ نرسيدن

پاي دنياي تو موندن

مث عاشق هاي عالم

تا منو ببخشي آخر

تا دلت بسوزه کم کم

مثل آيينه روبرومه حس با تو بودن من

دارم ازدست تو مي رم

عاشقي کن منو نشکن

باز سرنوشت و انتهاي آشنايي

باز لحظه هاي غم انگيز جدايي

باز لحظه هاي ناگزير دل بريدن

بازم آخر راه

و

حس تلخ

نرسيدن

نرسيدن...

behnam5555 04-13-2010 05:48 PM



دانم اكنون از آن خانه دور
شادي زندگي پر گرفته
دانم اكنون كه طفلي به زاري

ماتم از هجر
مادر گرفته
هر زمان مي دود در خيالم

نقشي از بستري خالي و سرد

نقش دستي
كه كاويده نوميد
پيكري را در آن با غم و درد

بينم آنجا كنار بخاري

سايه
قامتي سست و لرزان
سايه بازواني كه گويي

زندگي را رها كرده آسان

دورتر
كودكي خفته غمگين
در بر دايه خسته و پير

بر سر نقش گلهاي قالي

سرنگون
گشته فنجاني از شير
پنجره باز و در سايه آن

رنگ گلها به زردي كشيده

پرده افتاده بر شانه در

آب گلدان به آخر رسيده

گربه با ديده اي سرد و
بي نور
نرم و سنگين قدم ميگذارد
شمع در آخرين شعله خويش
ره به سوي عدم ميسپارد
دانم اكنون كز آن خانه دور
شادي زندگي پر گرفته
دانم اكنون كه طفلي به زاري
ماتم از هجر مادر گرفته
ليك من خسته جان و پريشان
مي سپارم ره آرزو را
بار من شعر و دلدار من شعر
مي روم تا بدست آرم او را
...


ته شعر از فروغ فرخزاد


اکنون ساعت 12:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)