چو عاشق مي شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد // ف |
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی بر آوردم د |
دي گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات كه رنج تو ز قانون شفا رفت //ه |
هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم
ز رهروان سفر کرده عذر خواهت بس ت |
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما ب |
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا س |
سرزنشم مکن اگر از همه پا کشیده ام
طبع لطیف آدمی با همه سر نمی کند // ش |
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد ل |
لاله ساغر گیر ونرگس مست وبر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم ز |
ز رقيب ديو سيرت به خداي خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را // م |
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما ز |
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم ت |
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهای و در آرزو ببست آ |
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
نا کسم گر به شکایت سوی بیگانه روم ن |
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست ط |
طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبریز
اینجا و آنجا ابر چون کفهای لغزنده رها بر آب l |
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت ه |
هر چند که از آینه بی رنگ تر است
از ظاهر غنچه ها دلم تنگ تر است ش |
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی ک |
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چون باشی م |
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد چ |
چشم بیمار مرا خواب نه در خور باشد
من له یقتل داء دنف کیف ینام ف |
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم // ی |
یتیمى كه ناكرده قرآن درست
كتب خانه ى چند ملت بشست ش |
شمشير کشيدي و بخونم ننشاندي
افسوس که آغاز تو انجام ندارد // س |
سالی همه شور است امسال
یك پارچه نور است امسال ب |
بهر امتحان ای دوست گر طلب کنب جان را
آنچنان برافشانم کز طلب خجل مانی // و |
وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد
غلام آصف ثانی جلال الحق و الدینم و |
وای چه خسته می کند تنگی این قفس مرا
پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا // و |
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش خ |
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد // ه |
هزار حیله بر انگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد ن |
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم // ت |
تا دم از شام سر زلف تو هرجا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست ب |
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی // ی |
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد چ |
چون گل و مل دمی از پرده بروی آی و درآ
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد ل |
لب که از هم میگشایی، سرخوشم چون کودکی که
خویش را در بین یک دکان قنادی ببیند! چ |
چه خوش صيد دلم كردي بنازم چشم مستت را |
من تو را تشنه ام،آن گونه که شب،فردا را
یا از آن گونه که خواب سحری،رویا را ب |
اکنون ساعت 06:32 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)