پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

starlight 10-24-2010 08:38 AM

يكي از بستگان خدا
 
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!

starlight 10-24-2010 08:48 AM

جراح قلب و تعميركار
 
روزی جراحی برای تعمير اتومبيلش آن را به تعميرگاهی برد.


تعميركار بعد از تعمير به جراح گفت:


من تمام اجزا ماشين را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را كامل باز می كنم و تعمير ميكنم. در حقيقت من آن را زنده می كنم. حال چطور درامد سالانه ی من يك صدم شماست.


جراح نگاهی به تعميركار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر شود اينبار سعی كن زمانی كه موتور در حال كار است آن را تعمير كنی!!!!

starlight 10-24-2010 08:51 AM

مي خواهم معجزه بخرم
 
وقتی سارا دخترك هشت ساله‌ای بود، شنید كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت می‌كنند. فهمید كه برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را در آورد. قلك را شكست، سكه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودكه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود
دخترك پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌كرد ولی داروساز توجهی نمی‌كرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه‌ها را محكم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه می‌خواهی؟
دخترك جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترك توضیح داد: برادر كوچك من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید كه فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من كجا می‌توانم معجزه بخرم؟
مردی كه گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترك پرسید چقدر پول داری؟
دخترك پولها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فكر می‌كنم این پول برای خرید معجزه برادرت كافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فكر می‌كنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت
پس از جراحی، پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم؟
دكتر لبخندی زد و گفت:‌ فقط پنج دلار

starlight 10-24-2010 08:53 AM

زنگ تفريح
 
يادمان باشد زنگ تفريح دنيا هميشگي نيست
زنگ بعد حساب داريم!!

starlight 10-24-2010 09:03 AM

گنجشك و خدا
 
روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می اید ، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشك گفت " لانه كوچكی داشتم، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ كجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمین مار پر گشودی . گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت " و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد....

starlight 10-24-2010 09:07 AM

حكايت گروه 99
 
حكايت گروه 99

پادشاهی كه یك كشور بزرگ را حكومت می كرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در كاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی كه از آشپزخانه عبور می كرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یك آشپز شد كه روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب كرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یك آشپز هستم، اما تلاش می كنم تا همسر و بچه ام را شاد كنم.
ما خانه ای حصیری تهیه كرده ایم و به اندازه كافی خوراك و پوشاك داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت كرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است كه مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید كه گروه 99 چیست،
باید این كار را انجام دهید: یك كیسه با 99 سكه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید كه گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یك كیسه با 99 سكه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام كارها به خانه باز گشت و در مقابل در كیسه را دید. با تعجب كیسه را به اتاق برد و باز كرد.
با دیدن سكه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سكه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سكه؟؟؟
آشپز فكر كرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سكه بود!!!
او تعجب كرد كه چرا تنها 99 سكه است و 100 سكه نیست!!!
فكر كرد كه یك سكه دیگر كجاست و شروع به جستجوی سكه صدم كرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو كرد؛
اما خسته و كوفته و ناامید به این كار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شكسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش كند تا یك سكه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یكصد سكه طلا برساند.
تا دیروقت كار كرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد كرد
كه چرا وی را بیدار نكرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان كار می كرد!!!
پادشاه نمی دانست كه چرا این كیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند.

behnam5555 10-24-2010 11:43 PM


حدیث دیگری از عشق

قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشت . که از تمام دنیا تنفر داشت . و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا راببینم:
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شدکه حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست


***
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت :
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

ابریشم 10-25-2010 12:09 AM

ارزشمندترین دارایی‏


بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.


به نظر شما اگر قضیه بر عکس بود، آقایان چه کار می کردند؟

فرانک 10-25-2010 04:59 AM

ملا نصرالدین همیشه اشتباه می‌کرد



ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد.





هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.


شرح حکایت ۱ (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کم‌تر و ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد. او از یک طرف هزینه کمتری به مردم تحمیل می‌کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می‌کند که به او پول بدهند .

«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»


شرح حکایت ۲ (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »


شرح حکایت ۳ (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود.
هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.


«اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد!. »

shokofe 10-25-2010 09:50 AM

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با
پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد داناییکه از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از
انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…

به کلیسا رفت وبه کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و ...گفت:


جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.


کشیش روی کاغذ پارهای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.

دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.

این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار
کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را از
گمراهی رها سازد، آماده کرد
.





اکنون ساعت 11:28 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)