داستان کوتاه
|
وکیل فرانتس کافکا |
آناي رنگ پريده هاينريش بل |
داستان کوتاه
|
مربای تمشک نویسنده : دونا تلرDonna Teller مترجم : شيرين معتمدی «انتظار می رود آخر هفته ای آفتابی همراه با وزش باد جنوبی در پيش باشد. از اين هوا حداکثر استفاده را ببريد.» |
پادشاهی که ......
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: "چرا اینقدر شاد هستی؟" آشپز جواب داد: "قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه اي حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم..." پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : "قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است." پادشاه با تعجب پرسید: "گروه 99 چیست؟؟؟" نخست وزیر جواب داد: "اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید اين کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!" پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: "قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد" سکه را از آن خود کنند!!! این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند! |
خواربار فروش و خدا
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
|
عشق بدون قید و شرط
::: عشق بدون قید و شرط :::
سرباز قبل از اينکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:((پدر و مادر عزيزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم.رفيقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بياورم.)) پدر و مادر او در پاسخ گفتند:((ما با کمال ميل مشتاقيم که او را ببينيم.)) پسر ادامه داد :((ولی موضوعی است که بايد در مورد او بدانيد؛او در جنگ بسيار آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يک دست و يک پای خود را از دست داده است و جايی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهيد او با ما زندگی کند.)) پدرش گفت:ما متاسفيم که اين مشکل برای دوست تو به وجود آمده است.ما کمک می کنيم تا او جايی برای زندگی در شهر پيدا کند.)) پسر گفت: ((نه؛من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند.)) آنها در جواب گفتند:((نه؛فردی با اين شرايط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستيم و اجازه نمی دهيم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.)) در اين هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او ديگر چيزی نشنيدند. چند روز بعد پليس نيويورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از يک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند. پدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورک پرواز کردند و برای شناسايی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با ديدن جسد؛قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.پسر آنها يک دست و پا نداشت. |
عشق بدون قید و شرط
::: عشق کوچولو :::
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد ديد دختر سه ساله اش گران ترين کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زينت يک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد بسيار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبيه کرد. دختر هم با گريه به بستر رفت و خوابيد. روز بعدوقتی که مرد از خواب بلند شد ديد که دخترش بالای سرش نشسته وميخواهد اين جعبه را به او هديه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است. با شرمندگی دختر کوچکش را بوسيد وجعبه را از او گرفت و باز کرد. اما متوجه شد که جعبه خاليست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبيه کرد . اما کودک درحاليکه گريه ميکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ريخته بودم و تو آنها را نديدی. مرد دوباره شرمنده شد وميگويند تاپايان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز ميکرد به طرز معجزه آسايی آرامش پيدا ميکردپدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورک پرواز کردند و برای شناسايی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با ديدن جسد؛قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.پسر آنها يک دست و پا نداشت. |
::: سنگ تراش ناراضی :::
در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان نیز ناچارند به حاکم احترام بگذارند. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قویتر می شدم. در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و آرزو کرد که سنگ باشد و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود و به هیبت و شکوه خود می نگریست، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! |
اکنون ساعت 08:19 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)