-
شعر
(
http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
behnam5555 |
12-13-2010 09:28 PM |
يک قصهی ساده برای دختران يتيم
ظلم است قطرهی شبنمی حتی
شب از حرف و حديث باد بترسد وُ
روز از گفتوگوی گُل!
گُل اشتباه کرده بود،
گُل نسبتی با شب و اين بادِ بیخبر نداشت،
خبر نداشت!
گُل به اين گمان
که هنوز گفتوگوی نور وُ
نمازِ آب وُ
هوای خوش ... با اوست،
هی رو به بادِ بیسواد
از حرف و حديثِ شب و
رويای روشنايی میگفت.
میگفت اينها همه حرف است
که حديثِ گريه از مُفتِ روزگار میگويند.
باد ساکت بود
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:29 PM |
امسال زمستان
در موردِ اين مسايلِ مشکل
من چيزِ چندانی نمیدانم،
نمیدانم اين ستارهی لرزانِ بیقرار
در خواب آب وُ
جُلبکِ اين حوضِ لابهلا چه میکند،
اما تو ... گُلَکِ بیخبر
اين وقتِ سال چرا به بارِ علاقه نشستهای؟
تو نگاهش کن!
میخواهی با اين همه غنچهی قشنگ
يک وقتی خيال میکنی که فاميلِ آفتاب وُ
اردیبهشتِ آيندهای؟
يعنی از بادهای بیدليلِ شبانگاهی نمیترسی؟
از طعنهی پُر تَف و توفِ اوايلِ دیماه چطور!؟
هی نيلوفرِ لرزانِ بیقرار!
حالا آفتابِ تنبل بیاردیبهشت
خيلی وقت است که از چشمِ آسمان افتاده،
رفته دارد پیِ گهوارههای اَبر
گريه میکند ...
...
راستی تو نمیدانی
من جای حروفِ افتادهی اين کلماتِ ترسيده چه بنويسم؟!
ادامهی همين ترانهی ناتمامِ خودم را میگويم
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:30 PM |
يک شب، يک جايی ...
آرامتر بخوان، میترسم!
يک وقتی ممکن است
باد بيايد و اتفاقی در خواب پرده بيفتد!
يا ديدی که قُمریهای بالایِ خُرمالو پريدند
رفتند يک طرفی دور از اين هوا،
هوا خوب است
اما من شک دارم
يکجوری ... چه میگويند، "تلواسه" سنگينست
نه بیقرار، همين اضطرابِ هميشگی ...!
اصلا از اينجا شروع میکنيم
ما خُمارِ نرگس و بوسه و آوازِ همين شبيم
ديگر از رفتنِ اين همه هوشِ خوش
چيزی به صبح و باز دويدنِ بیدليل ما نمانده است
تمامش کن، بلند بخوان!
قمریها آسمان را دارند
دارا ... انار
ما رفتنِ بیسوال ...!
همين يک شب است
بخوان و نرگس به روح آب،
يا بوسه در آوازِ احتياط!
تمامیِ هر ترانه در ناتمامیِ ماست،
ما هم عجب روزگاری داريم به خدا
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:31 PM |
قطار
غروب است
غروبِ پنجمِ فروردين
ما در حوالیِ ايستگاهِ دوری در اهوازيم
میگويند سرِ ساعتِ سهونيمِ بعدازظهر
قطاری از اينجا خواهد گذشت.
ولی غروب است
اعرابِ اهلِ اينجا را دوست میدارم
بوی ريحان رازيانه میدهند.
نخلهای سوختهی آن دورها را باد نمیفهمد
چه شرجیِ بیآزارِ عجيبی ...!
برادر بزرگترم میگويد
ما خيلی مراقبِ ماه و ترانه و کارون بوديم
ناهيد وقتی که بچه بود
از هر چه بالای سرمان میگذشت، میترسيد!
اعتماد ما به همين طاقهای شکسته بود
که حالا اين همه آسمان را دوست میداريم.
خيلی ممنون
چمدانم سنگين نيست!
عطرِ حواسِ آب آمده بود
تمامِ گريبانِ کهنهی تشنگی را گرفته بود.
پابهپا ... از سرِ انتظار قدم میزديم
آسمان ... آبیِ مايل به رنگِ خودش مینمود،
پس چرا من اين همه دلتنگم؟
پدرم خانه را فروخته بود
فقط پيشِ پايش را میديد
خانواده میگويد هی بیجهت گريه میکند.
داشت دير میشد
يکی گفت: يعنی وُلک نمیدانستيد شما؟
چمدانم سنگين بود
نشستم،
قطار رفته بود
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:31 PM |
بالاخره يک روز بايد به خانه برگردی!
به خدا اگر به قدرِ سر سوزنی
از سکوتِ باد بترسم!
سنجاقکهای خسته از خوابِ درخت کناره گرفتهاند
رفتهاند پشتِ پرچينِ باغ هلو
دگمه بر پيراهنِ شب و شکوفه میدوزند.
دارد دير میشود
تو هم بيا برويم خانهی خودمان،
بالشهای کهنهی اين مسافرخانه
پُر از زوزههای باد وُ
اضطرابِ بلدرچين است،
ما هم میتوانيم شبِ تبکردهی دريا را تحمل کنيم
عطرِ عجيبِ همين شکوفهها
خواهناخواه ... راه را بر عبور بادِ بیسواد خواهد بست.
بيا برويم خانهی خودمان
هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ
بالشهای کهنهی اين مسافرخانه است.
روی زمين میخوابيم
دفترِ ترانههای حافظ را زير سر خواهيم گذاشت،
صبح که از خوابِ فال و پياله برمیخيزيم
خانه پُر از بوی می و عطرِ شکوفه خواهد شد.
اين همان مطلبیست
که از سهمِ سادهی همين زندگی به ما خواهد رسيد.
حالا دست از دوختن اين دگمههای شکسته بردار،
برايت پيراهنِ خوشرنگِ قشنگی خريدهام،
وِل کن بيا برويم رو به نورِ چراغ بنشينيم
اينجا دعای روشن هيچ دختری برآورده نمیشود
به خدا خانهی خودمان خوب است،
خانهی خودمان خوب است
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:32 PM |
زندگی
پشت ويترينِ پُر غبارِ اين مغازه هنوز
دو تا عروسکِ جوانِ بیمشتری
سر در گوشِ هم از بغضِ شکستهی دختری میگويند
که روزی دور
گريه و گهواره به دوش
با سينی اسپندِ روشنش در دست
از خوابِ فال و دعای دريا آمده بود.
عروسکِ اول کنار آينه بود
عروسکِ دومی در آغوشِ اولی،
انگار يکيشان به آن يکی میگفت
ديگر از آن همه پَريخوانِ خيسِ بوسه و تشنگی
هيچ خواستگارِ خستهای
از خوابِ فال و دعای دريا نمیآيد،
ما بیجهت اينجا
هنوز چشم به راهِ شاهزادگانِ شهرزادِ قصهگو نشستهايم،
حالا سالهاست
که روسریهای کهنهی اين دَکهی پُر غبار
گيسو به دهانِ بیچفت و بَستِ اين گيره
از حراجِ باد میترسند.
آن سوتر، آنجا
کالسکهی شکستهای آنجاست
که ديگر از سنگفرش کوچه و
تَقتَقِ تَسمهی نقرهپوش
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:33 PM |
فردا صبح زود
خوابت میآيد، خستهای!
ديدم دير آمدی
نگرانِ حرف و حديثِ همسايهها شدم.
راست میگويند پاييندستِ آسمان
اَبرِ سنگينی گرفته است؟
میگويند هر لحظه ممکن است باران بيايد.
ديدم چتر و کلاه و چکمههای کهنهات اينجاست،
ديدم سيگار و دفتر و شناسنامهات را نبردهای،
يکی دوبار به درگاهِ دريا و گريه آمدم،
آسمان صاف بود و باز
همسايهها از احتمالِ باران ...
شام خوردهای؟
دير است ديگر
چراغِ پايين پله را خاموش نخواهم کرد
رَخت و لباسِ بچهها آمده است
چيزی از خوابِ اين خانه جا نخواهيم گذاشت
فقط همين چمدانِ بسته وُ
چند کتابِ کهنه و قاب عکسی کوچک ...!
گليم و گهواره و کليد خانه را
به مادر سپردهام،
گلدانها را کنار کوچه جا خواهيم گذاشت
همه خيال میکنند
ما زيارتِ دريا و گريه رفتهايم.
دير است ديگر، برو بخواب
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:34 PM |
باجهی تلفن
ها که حالمان خوب است!
ستاره بالای دار و درختِ هر آشيانه که باد.
اَلو ...!
فقط خرابِ همين خانه که ... ها، میفهمی!
بهتر شد؟
خَش دارد اين همه ... عزيزم که بیچراغ.
به راه که بيايی به احتياط و ... اَلو!
نه هر چه زبان به آمدِ آينه ...
(لا اله الا الله!)
سربسته بگو
آمد و رفت باد را
پایِ گشودهی پاييز گذاشتهاند.
شنيدهام کفشهای ستاره
برای چراغْبچهی کوچهی ما تنگ است،
رفتامدِ تندتندِ اين همه شعله هنوز
پایِ پروانه را میزند،
میزند که يکی نيست بگويد
دستِ بلندِ باد
بالای گونهی اين بيدِ شکسته چه میخواهد!؟
ها که ستاره
بالای دار و درختِ هر آشيانه که باد.
پس تو لااقل
دلواپسِ چطور و چگونههای هميشه نباش.
ما هر غربتِ بیکجايی که باشيم
باز با همين حروفِ بُريدهبُريده میفهميم
که احتمالِ يک ... تو بگو، ها عزيزم!
احوالِ خوبانِ سفرکردهی اين خانه خوش است،
ما هم، ای ...!
يک ذره مانده به هر شکستنِ دوباره
دوباره پيوسته میشويم،
يعنی يک هوايی دارد آنجا
آنجا که ...، چيزی نيست
خط روی خط از خَشِ همين هواست،
ستاره بالای دار و درختِ هر آشيانه که باد!
بهارخوابِ مهتاب و چلچله،
عطرِ عجيب نور،
چراغِ کوچه و جا و جاروی راه،
سرگشودنِ گريه، بوسيدنِ کتاب،
و چند نقطهچين ... اَلو!
خرابِ آن همه خاطره هنوز
درزِ کنار پرده وُ
حروفِ اَبجدِ فالِ سکه را از ياد نبردهام.
ها، يک چيز ديگر،
يک صبح دور،
ها که حالمان خوب است،
با کم و کَسر اين کوچه کنار میآييم
و با کم و کسرِ ... اصلا چيزی نيست،
نه، گريه نمیکنم، لکنت گرفتهام،
اَلو اَلو ...!
قطع شد
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:36 PM |
يک گفتگوی سادهی ديگر ...
يک جايی هست
يک جای خيلی دور
دورتر از اين خواب و اين حرف و اين حدود.
حدود، حدودِ عطرِ علف،
حروف، حرفِ قشنگِ سکوت،
و خواب، خوابِ عجيبِ نور.
حالا تو کوچکی بابا!
بعدا شبی
بعدا غروبی شايد
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ علف از نور وُ
نور از سکوت را خواهی فهميد.
حالا تو کوچک وُ
جهان بزرگ وُ
فاصله بسيار است!
به خدا برای اين سيدِ خسته خيلی سخت است که بگويد
گهوارهی کودکیهای نان و ترانه و آسودگی کجاست!
يک جايی هست، حدودِ همين حوالیِ نه خيلی دور،
که بوی بلوط و باران و خارِ شکسته میدهد.
زادرودِ انار و گندم و آهو،
مَرغا، اَندِکا، ايذه، m.i.s
دُرُست همانجا
که آن پرندهی روشنِ بیجُفت
رو به جنوبِ مايل به ماه نشسته است،
يک جايی هست
نزديکِ صبح زود،
زنگولههای کُنار،
بوی عرقچينِ آينه،
لبلرزههای نور،
نَمنَمِ هوا،
خطِ نَسخِ بيشهی نی،
و باد، بوريا، بیکسی ...
و شاعری بزرگ که هر صبح مِهگرفته میپرسد:
مگر بر پيشانیِ شکستهی اين چراغ چه نوشتهاند
که من از دوریِ آن همه چشمه هنوز
خواندنِ آسانِ تشنگی را نياموختهام!؟
حوصله کن دخترِ کوچکِ اين همه شبيهِ من!
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ ميان من و سکوت وُ
دوری از بوی خوشِ بابا را خواهی فهميد.
بیخود اين همه خوابهای نزديک به گريه را نگَرَد،
زادرودِ هفتسالگیهای من اينجا نيست،
دورم کردهاند بابا
دورم کردهاند از هر چه هوای بوسه و باران بود.
آنجا ... حدودِ همان نازکای آب وُ
خوابِ خدا و خندهی آهو ...
باغی آنجا بود
بالای خَم و پيچِ راهی از گِلِ تُراب،
که آلودهی عطرِ عَلف بود وُ
پايينِ پسينی ميان دو کوه و دو سايه، دو رود ...!
پايينتر از کَهکَهِ تيهو و ترانه،
و سرانگشتِ نعنای باد،
که از لمسِ بلوغِ بيد میلرزيد.
تمام جهان
حدودِ همان حاشيه بود
که هر پسين
پدر از عطرِ گندم و گيوه به خانه بازمیآمد
هوا پُر از مِشمِشِ ميش و قرصِ کامل ماه میشد.
هميشه حضرتِ حکيمِ ايل
همين که رو به من و رود و ستاره نگاه میکرد
باز از آسمانِ صافِ سفر سخن میگفت،
میگفت: عَلو ... يک آينه دارد، يک آسمانِ بلند،
و پيشانیِ شکستهاش ...
که پُر از خوابِ خدا و چراغِ روشن و رويای آدمیست
بعد از آن بود
که من آشنایِ شبِ ترانه وُ
رَمههای بیشبانِ رويا شدم.
حالا تو کوچکی دخترِ اينهمه شبيهِ من!
يک جايی بود آنجا
باد بود و بوريا،
باغی بزرگ،
رودی کبود،
و حلقههايی بلند از بوی دود وُ
طعمِ فَتير و فَهمِ بابونه.
و باز هزار هزار ستاره نمیدانم از روشنی
که برای بُردنِ ماه ... رو به پيالهی آب میآمدند،
و سَحر دوباره به خوابِ ابر و گهواره برمیگشتند.
هی هفتسالگیهای قندِ غليظ!
بوسههای برشتهی بسيار،
سينهريزِ انجير وُ
پَرپَر پرنده وَ
غبارِ کاه ...!
خانهای آنجا بود
خانهای بالای باغ وُ
چلچلهی کوچکی زيرِ سقفِ ساکتِ نی،
و صبح، سکوت، نَمنَمِ نور،
عطر علف، علاقه به انعکاس،
بوی ماندهی ماه در پيالهی آب،
و پدر که رفته بود کوهی دور
قدری شفای شبنم وُ
پيالهای شير آهو بياورد.
هنوز تا هفتسالگی ستاره،
يکیدو شب از سفرِ آسمان باقی بود،
که از اَلف ليل و ترکه و رويا،
خواندنِ خوابِ همهی کلماتِ ساده را آموختم،
و بعد که از روی دستِ دريا نوشتم: آب!
ديدم آسمان ابری شد،
و ديدم دانايی
فقط سرآغازِ يک اتفاقِ سادهی معمولیست،
و من به ياد آوردم
که نامی بر من نهادهاند.
دبستان ما دور بود و ما دور و اينجا دور ...
بعدها ... شبی
دفترِ دريا را ورق زدم،
ديدم چهل و چند چراغِ شکسته
از بَند و بَستِ آسمان آمدند،
مشقهای روشنِ مرا خط زدند
و هيچ از شبِ آن همه رويای بیسبب سخن نگفتند.
هنوز تو کوچکی نسيمایِ عينِ من!
بعدا شبی، غروبی، نزديکِ صبحِ زودی شايد ...
سرانجام تو هم فرقِ ميانِ من وُ
سکوت و دوری از دريا را خواهی فهميد،
حالا بخواب ...!
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:36 PM |
نامهای که برای چندمينبار ...
ديگر دلم جا نمیگيرد اينجا
بگيرم از رَدِ رويا به گريه اشاره کنم!
هی مثل اين که يک عده آدمی
با چِلِق چِلِق آدامسهايشان در دهان
از منِ خسته میپرسند:
تو کجا میروی اولِ صبح و ستاره،
که شبِ بیستاره و صبح ... برمیگردی!؟
میگويم تا دلتان بسوزد
میگويم میروم
میروم يک جای خيلی دور،
تا ماه
مقنعهی تاريکش را از خوفِ باد بردارد،
بيايد کنارِ آب و جوارِ خواب و هوای اشاره ...!
چه نُدرتِ بیباوری
چه کيفِ قشنگی
چه اتفاقِ عجيبی!
ولی دروغ گفتم،
ماهیها يکیيکی میآيند
حدودِ همين ساحلِ نزديک
اول به ماهِ غمگينِ بیخبر نگاه میکنند
بعد رو به آسمان ساکتِ بیبوسه
هورهورهور گريه میکنند
آنقدر که دلِ دريا
خُرده خُرده بشکند
برود بینام و آينه شود.
دارم دروغ میگويم.
باد میآيد!
باد میآيد و برای هر ماهیِ آشنا
يکی دو تکهی روشن از رويای آينه میآورد
آواز میخواند
میگويد شما هم آواز بخوانيد
شادمانی چيزیست
که فقط از نطفهی زنان به بوسهی باران خواهد رسيد.
راست میگويم
دريا دارد بالا میآيد
دريا دارد خُرده خُرده
خوابهای خود را برمیدارد
آينهها را میبوسد، میرود يک طرفی دور ...!
آن وقت من به خودم میگويم
تو بايد دوباره به خوابِ خانه برگردی
دلت آرام خواهد گرفت
دستهايت پُر از بوی پيراهن وُ
عطرِ مَرمَر و بوسههای ماه خواهد شد!
راست و دروغش با خداست!
تمامِ حکايتِ ما همين بود:
نه غَريبی آمد وُ
نه آشنايی رفت
|
اکنون ساعت 02:39 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)