جز درغم تو قدم نداریم غم دار تواییم وغم نداریم
درعالم اگرچه سست خیزی بر کوچگه رحیل تیزیم |
جز درغم تو قدم نداریم غم دار تواییم وغم نداریم
درعالم اگرچه سست خیزیم بر کوچگه رحیل تیزیم املا تصحیح شد |
شمعیم و خوانده ایم خط سرنوشت خویش
مارا برای سوزو گداز آفریده اند |
شمع پس از کشتن پروانه گریست
قاتل از گریه بیجا گنهش پاک نشد |
شمع اگر پروانه را سوزاند خیر از خود ندید
آه عاشق زود گیرد دامن معشوق را |
خاطرم نیست تو از بارانی،
یا که از نسل نسیم؟ هر چه هستی گذرا نیست هوایت، بویت، فقط آهسته بگو: با دلم می مانی؟.. |
عشق از من و نگاه تو تشکیل میشود گاهی تمام من به تو تبدیل میشود وقتی به داستان نگاه تو میرسم یکباره شعر وارد تمثیل میشود ای عابر بزرگ که با گامهای تو ... از انتظار پنجره تجلیل میشود تا کی سکوت و خلوت این کوچههای سرد بر چشم های پنجره تحمیل میشود؟ آیا دوباره مثل همان سالهای پیش امسال هم بدون تو تحویل میشود؟ بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو بازار وزن و قافیه تعطیل میشود آن روز هفت سین اهورایی بهار موعود! با سلام تو تکمیل میشود (زهرا بیدکی) |
دل من دیر زمانی است که می پندارد دوستی نیز گلی است مثل نیلوفر و ناز ساقه ترد و ظریفی دارد بی گمان سنگدل است آنکه روا میدارد جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد در ضمیری که ضمیر من و توست از نخستین دیدار هر سخن هر رفتار دانه هائی است که می افشانیم برگ و باری است که می رویانیم آب و خورشید و نسیمش (مهر)است گر بدانگونه که بایست به بار آید زندگی را به قشنگترین چهره بیاراید آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف که تمنای وجودت همه او باشد و بس بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز عطر جان پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز دانه ها را باید از نو کاشت آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان خرج می باید کرد رنج می باید برد دوست می باید داشت با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد با سلامی که در آن نور ببارد لبخند دست یکدیگر را بفشاریم به مهر جام دل هامان را مالامال از یاری غمخواری بسپاریم به هم بسرائیم به آواز بلند شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست تازه عطر افشان گلباران باد //فریدون مشیری |
به پرستو، به گل، به سبزه درود
به پرستو، به گل، به سبزه درود بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاکشاخههای شسته ، باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید ، عطر نرگس ، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک میرسد اینک بهار با همین دیدگان اشکآلود از همین روزن گشوده به دود به پرستو، به گل، به سبزه درود به شکوفه، به صبحدم به نسیم به بهاری که میرسد از راه چند روز دگر به ساز و سرود ما که دلهایمان زمستان است، ما که خورشیدمان نمیخندد، ما که باغ و بهارمان پژمرد، ما که پای امیدمان فرسود، ما که در پیش چشممان رقصید این همه دود زیر چرخ کبود سر راه شکوفههای بهار گریه سر میدهیم با دل شاد گریه شوق با تمام وجود… |
صدایت می کنم امشب مرا از عمق دل بنگر جوابم ده تو نجوا کن شود حالم از این بهتر صدایت می کنم بشنو که من بی تو نمی مانم بیا یارم تو خورشیدی که بی تو رنگ شب خوانم صدایت می کنم بر گرد که تنها تو شدی یارم بیا ای عشق نا فرجام به تو مدیون بد هکارم صدایت می کنم شاید شوی یک لحظه مهمانم در آن لحظه تو را گویم چه اندازه پریشانم صدایت می کنم اما چرا چیزی نمی گویی از این قلب پر از حسرت چرا مهرم نمی جویی صدایت می کنم باز آ برس امشب به داد من تمام خواستنی ها را تو از بر کن به یاد من صدایت می کنم از دل تو هم امشب صدایم کن تو مغروری غرورت را فقط امشب فدایم کن |
درد تنهایم را به که گویم؟
به که گویم در این جامعه ی خالی از عشق! همه در تاب و خروشند همه چون سرو به بالا می نگرند. و به فغان از غم هستی که تواند مرا یاد کند؟ و صدای نفسم را ببرد تا که رسد بر دل یاران. من که خواهم ولی افسوس که نتوانم از اینجا روم. چون که بر دست و به پایم بتنیدند گلی از گل ریحان. من به سان گلی از باغ گلی از یاس بدم که ندانم چگونه به شکوفایی خود شاد شوم که تواند که مرا شاد کند؟ و دل غم زده ام را به سرود غم هستی بسراید؟ |
همه جا مي گردم، آسمان ،دره و كوه!!! تا بيايم مهرباني!... تا بپرسم از او، كه براي چه كسي مي تپند اين قلبها در زمانيكه قروني است كه عشق، اين دليل طپش و هستي دل!!! با همه كرده وداع!... وكنون اين انسان! نيست لايق كه دگر هيچ دلي..! از برايش به طپش در آيد!... در سرش فكر عجيب طغيان، در دلش قلب كه نيست!!! تكه اي سنگ سياه،... و دگر هيچ دلي در ميان نيست كه بايد بتپد!!!... پس فغان... واي به ما... ما چرا زنده بمانيم؟... در اينجا كه دلي نيست و دلداري نيست، به حسادت ز شقايق؟...يا به تقليد زميني پر ز گندم؟!ه چه شوق؟.! من وتو اندر اين عصر سياه، كه به جاي گل قاصد... موشك و جت به هواست!... آسمان ابر ندارد ديگر...بركه و رود پر از آب دو چشمان شماست!... هر كلاغ شده خواننده سر شاخه ئ بيد...و دگر نسل كبوتر به فناست...!!! چرا زنده بمانيم؟؟!!! و كنون آن جمله سهرا ب كه فرمود: مرگ پايان كبوتر ها نيست، ...شده يك افسانه!!!ديگر حتي با شقايق هم ... زندگي بي معناست...! تا شقايق هست زندگي بايد كرد!!! محو از خاطره هاست!.. سيب نيست ... ايمان نيست.... مهرباني؟!!! واي ! جايش خاليست!!! زندگي مرثيه ثانيه هاست!...زندگي بي دل،چه بگويم كه خطاست!... چون قرونيست كه عشق، اين دليل طپش و هستي دل،... با همه كرده وداع!!! ما چرا زنده بمانيم،.؟! زندگي بي دل ، دل بي عشق خطاست. همه جا مي گردم آسمان ،دره و كوه..!! تا بيابم مهرباني تا بپرسم از او ما چرا زنده بمانيم ؟؟!! حيف او جايي نيست...! مهربانی جایش در میان همه دلها خالیست!!! |
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بیصورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید از خواجه آن خانه نشانی بنمایید یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایید |
یك سبد پر ز ستاره با ماست |
باید فراموشت کنم / چندیست تمرین می کنم |
♠♠♠ شعر زیبای حمید مصدق و جواب فروغ فرخزاد به او ♠♠♠
*تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت " جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق" من به تو خنديدم[IMG]http://*************/files/uocf8xyssd80uzf6p7ji.jpg[/IMG] چون كه مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حيرت و بغض تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت __________________ |
فریدون مشیری
روزی که آمد , من پرواز نمی دانستم. من سیمرغی هستم که عاشقانه می خواهد به قاف پرواز کند.. کار من پرواز به قاف نیست.. یعنی عادتش را ندارم... اما دلم می خواهد و این پرواز را دوست دارم.. به قله نزدیک می شوم.. خستگی , فرتوتم می کند .. با تلنگری بالها را می بندم .. سقوط می کنم. این پرواز مدتهاست ادامه دارد.. از ارتفاع بسیار پایین شروع کردیم.. و من هی یاد گرفتم بالاتر بپرم.. سرانجام روزی یاد خواهم گرفت چطور به قله که رسیدم در آن اتراق کنم و از هرآنچه می بینم, لذت ببرم. |
درس معلم در کلاس روزگار درسهای گونه گونه هست درس دست یافتن به آب و نان درس زیستن کنار این و آن درس مهر درس قهر درس آشنا شدن درس با سرشک غم ز هم جدا شدن در کنار این معلمان و درسها در کنار نمره های صفر و نمره های بیست یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه ها تمام عمر در کلاس هست و در کلاس نیست نام اوست : مرگ و آنچه را که درس می دهد زندگی است |
سحر آموختگان
سحر آموختگان
مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز چشم در راه تو، صاحب نظرانند هنوز لالهها، شعله كش از سینه داغند به دشت در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز از سراپرده غیبت خبری باز فرست كه خبر یافتگان، بیخبرانند هنوز! آتشی را بزن آبی به رخ سوختگان كه صدف سوز جهان، بد گهرانند هنوز پرده بردار! كه بیگانه نبیند آن روی غافل از آینه، این بیبصرانند هنوز! رهروان در سفر بادیه، حیران تواند با تو آن عهد كه بستند، بر آنند هنوز ذرّهها در طلب طلعت رویت، با مهر همچنان تاخته چون نو سفرانند هنوز سحر آموختگانند، كه با رایت صبح مشعل افروز شب بیسحرانند هنوز طاقت از دست شد، ای مردمك دیده! دمی پرده بگشای! كه مردم نگرانند هنوز مشفق كاشانی |
افـســانـه چه خوش افسانه میگویی به افسونهای خاموشی مــرا از یــاد خـــود بسـتــان بـدیــن خـــواب فـراموشی ز مـوج چشــم مـستـت چـون دل سـرگشتـه بـر گیـرم که من خود غرقـه خواهم شد دریـن دریای مدهوشی سـخــنهـا داشـتــم دور از فـریــب چـشـــم غـمـــازت چــو زلـفــت گـر مــرا بــودی مـجــال حــرف درگـوشـی مـی از جــام مــودت نــوش و در کــار مـحـبــت کــوش به مستی، بیخمـارست این مـی نوشیـن اگر نوشی نمـیسنجــد و مـیرنجنــد ازیــن زیـبــا سـخـن سایـه بـیــا تـا گـم کـنـم خـود را به خلــوتهـای خــامـوشـی ه. ا. سایه |
شـاه خـرابـات ای کــه در کـــوی خـرابـــات مـقـامـی داری جــم وقت خـودی ار دسـت به جـامی داری ای کـه با زلـف و رخ يــار گـذاری شـب و روز فرصتتباد که خوش صبحی و شامی داری ای صبـــا سـوختگـان برسـر ره مـنـتــظــرنـد گــر از آن يــار سفــر کــرده پـيــــامـی داری بـوی جــان از لـب خنـدان قــدح میشنـــوم بشنـو ای خواجـه اگر زانکه مشـامی داری نــام نيــک ار طلبـد از تـو غـريبـی چـهشــود تـويـی امــروز در ايـن شهـر کـه نامـی داری حافظ |
دیـــوانـه دســت کـوتــاه مـن و دامــن آن ســرو بـلنــد سـایـهی سـوختــه دل ایــن طمع خام مبنــد دولــت وصــل تـو ای مــاه نـصیــب کـه شــود تـا از آن چشـم خـورد باده وزان لـب گـل قنـد خوشتر از نقش توام نیست در آیینهی چشم چشـم بد دور زهی نقش و زهی نقشپسند مـن دیـــوانـه کـه صـدسلسلــه بگسیختــهام تـا سـر زلـف تــو باشـد نـکشــم سـر زکـمنـد ه. ا. سایه |
شـاه خـرابـات ای کــه در کـــوی خـرابـــات مـقـامـی داری جــم وقت خـودی ار دسـت به جـامی داری ای کـه با زلـف و رخ يــار گـذاری شـب و روز فرصتتباد که خوش صبحی و شامی داری ای صبـــا سـوختگـان برسـر ره مـنـتــظــرنـد گــر از آن يــار سفــر کــرده پـيــــامـی داری بـوی جــان از لـب خنـدان قــدح میشنـــوم بشنـو ای خواجـه اگر زانکه مشـامی داری نــام نيــک ار طلبـد از تـو غـريبـی چـهشــود تـويـی امــروز در ايـن شهـر کـه نامـی داری حافظ |
ساز و آواز آن سـو مــرو ایــن سـو بیــا ای گلبـن خنــدان من کـز روی تـو روشـن شـود شـب پیش رهبانـان من هفــت آسمـــان را بــر درم وز هفــت دریــا بگـذرم چـــون دلـبــرانـه بنـگــری در جــان سـرگـردان من تـــا آمــدی انــدر بــرم شـد کـفــر و ایمـان چاکـرم ای دیـــدن تــو دیــن مـن وی روی تــو ایـمـــان من یکلحظه داغم میکشی یکدم بهباغم میکشی پیـش چـراغـم میکشی تـا واشود چشمــان من از لطـف تو جـان شـدم وز خویشتـن پنهـان شـدم ای هسـت تـو پنهان شـده در هستی پنهـان من بــر یـــاد روی مـــاه مــن بـاشـد فـغــــان و آه من بـر بـوی شـاهنشـاه مـن هر لحظـهای ویــرانه من گل جامـهدر از دست تو وی چشـم نرگس مست ای شـاخـههـا آبـسـت تـو وی بــاغ بـیپـایـان من مـولانـا |
راه و ماه چو شـب به راه تو مانـدم که مـاه من باشی چــراغ خلــوت ایـن عاشـــق کــهــــن باشی به ســان سبـزه پریشـان سرگـذشت شـبم نیـامــدی تـو کـه مهتـــاب این چمـــن باشی تو یـار خواجـه نگشتــی به صـد هنــر هیهات کــه بـــر مـــــراد دل بـیقـــــرار مـــن باشی وصـــال آن لـب شیـریـن به خســروان دادند تـو را نصیـب همیــن بـس که کوهکـن باشی دلــم ز نازکـی خود شکست در غـم عشــق و گـر نـه از تـو نیــایــد که دلشـکـــن باشی ز چــاه غصــه رهـایـی نبـاشــدت هــر چنــد بـه حُســن یوسـف و تـدبیــر تـهمتــن باشی خمــوش سایـه که فریــاد بلبـل از خامیست چو شمع سوخته آن به که بیسخن باشی ه. ا. سایه |
همیشه کسی هست
کسی که تو را دوست دارد ودر اوج تنهایی تو قدم می گذارد همیشه کسی هست کسی که گل امید زندگی را به هر شاخه داده همیشه کسی هست کسی تازه تر از شکوفه پر از رنگ پر از عطر کسی آسمانی که دریاست آینه ی کوچک او |
خورشید جاودانی
در صبح آشنایی شیرین مان ، تو را
گفتم که مرد عشق نیی ، باورت نبود در این غروب تلخ جدایی ، هنوز هم می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود! می خواستی به خاطر سوگند های خویش در بزم عشق بر سر من جام نشکنی می خواستی به پاس صفای سرشک من اینگونه دلشکسته به خاکم نیفکنی پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟ پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز در تنگنای سینه فراموش می شود؟ تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور من شب چراغ عشق تو را نیز می برم عشق تو ، نور عشق تو ، عشق بزرگ تو است خورشید جاودانی دنیای دیگرم فریدون مشیری سلام جناب مدیر سرچ کردم مطلب تکراری نباشه فکر کنم نبود اولین پست منه و شعریه از فریدون مشیری که این روزا خیلی باهام دمسازه |
هر چند از اين دوري و چشمان قشنگت گله داريم، تا لحظهء خوبي كه بيايي، من و دل حوصله داريم. گفتي من و تو، قسمت يك پنجره باشيم .قبول است. هر چند به اندازهء پرواز و قفس، فاصله داريم. يادت که نرفته است عزيزم، اگر درد سري هست، از خندهء آن روز، از آن كوچه، از آن يك بله داريم. ديگر همه را گردن اين قسمت و تـقدير نينداز. تـقدير كدام است؟ ببين، ما خودمان مسئله داريم! عيب از خودمان نيست؟ كه تا پاي قراري به ميان است، هي صحبت كمبود زمان مي شود و مشغله داريم؟ |
به سراغ تو شبی می آیم.. با دوصد بوسه ناز.. با دو صد راز و نیاز. . .. به سراغ تو شبی می آیم... با دلی خسته ز درد، با غم با غصه زیاد مثل شبنم كه نشیند بر گل چو حبابی كه نشیند بر آب مثل بارون روی گلبرگ درخت همچو دیدار تو با من در خواب به سراغ تو شبی می آیم من به دیدار تو باز می آیم... با نسیمی آرام پر از عطر بهار من به دیدار تو باز می آیم... با دلی خسته ز درد، دور از نیرنگ و ریا می دهم دل به دل قصه تو قصه غصه تنهایی تو می كشم بار غم تو بر دوش خسته از دوری و تنهایی تو به سراغ تو شبی می آیم |
يك نفر گفت به من خانه دوست كجاست من نگاهش كردم گفتمش چشم شماست؟ خنده اي كرد و گذشت آنطرف تر ايستاد بر تن باد نوشت خانه اش قلب شماست |
شاعر گمنام
|
|
شب وداع
سالها میگذرد از شب تلخ وداع
از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی تو نمیدانستی تو نمی فهمیدی که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن رفتی و از دل من روشنایی ها رفت لیک بعد از ان شب هر شبم را شمعی روشنی می بخشید بر غمم می افزود جای خالی تو را میدیدم می کشیدم آهی از سر حسرت و درد و می خندیدم به وفای دل تو و به خوش باوری این دل بیچاره خود ناگهان یاد تو می افتادم باز می لرزیدم گریه سر می دادم خواب می دیدم من که تو بر میگردی تا سر انجام شبی سرد و بلند اشک چشمان سیاهم خشکید آتش عشق تو خا کستر شد یاد تو در دل من پرپر شد اندکی بعد گذشت اینک این من...تنها...دستهایم سرد است قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم گر چه تنها هستم نه به دنبال توام نه تو را می جویم حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب کاش می دانستم عشق تو می گذرد تو چه آسان گفتی دوستت دارم را و چه آسان رفتی... کاش می فهمیدی وسعت حرفت را آه...افسوس چه سود قصه ای بود و نبود ... |
تو را دوست دارم
نه فقط بخاطر آنچه كه هست بلكه به خاطر آنچه كه هستم وقتي كه با تو هستم دوستت دارم بخاطر بخشي از وجودم كه تو با عشقت پروراندي بدون تماس بدون حرف بدون نشانه تنها با حضورت با اين كه بودي خودت بودي و اين معناي راستين عشق است |
وای چه خسته می کند تنگی این قفس مرا * پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا پای به دام جسم و دل همره کاروان جان * آه چه حسرت آورد زمزمه جرس مرا گرگ درنده ای به من تاخت به نام زندگی * پنجه که در جگر زندنام نهد نفس مرا طوطی هند عالم قدسم و طبع قند جو * وه که به گند خاکیان ساخته چون مگس مرا من که به شاخ سرو و گل پا ننهادمی کنون * دست نصیب بین که پر دوخت به خار و خس مرا آب و هوای خاکیان نیست به عشق سازگار * آتش آه گو بسوز آن چه به دل هوس مرا جز غم بی کسی در این سفله سرای نا کسی * من نشناختم کسی گو مشناس کس مرا ناله شهریار از این چاه به در نمی شود * ور نه کمند مو هلد ماه به دسترس مرا |
سرا پا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خوردهایم اگر داغ دل بود ما دیدهایم اگر خون دل بود ما خوردهایم اگر دل دلیل است آوردهایم اگر داغ شرط است ما بردهایم اگر دشنه دشمنان، گردنیم اگر خنجر دوستان، گردهایم گواهی بخواهید: اینک گواه همین زخمهایی که نشمردهایم دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر بردهایم قيصر امين پور |
خدايا عاشقان را با غم عشق آشنا کن ز غمهاي دگر غير از غم عشقت رها کن تو خود گفتي که در قلب شکسته خانه داري شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن خدايا بي پناهم، ز تو جز تو نخواهم اگر عشقت گناهست ببين غرق گناهم دو دست دعا فرا بردهام بسوي آسمانها که تا پر کشم به باغ غمت رها در کهکشانها چو نيلوفر عاشقانه چونان ميپيچم به پاي تو که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هواي تو بدست ياری اگر که نگيری تو دست دلم را دگر که بگيرد ؟! به آه و زاری اگر نپذيری شکست دلم را دگر که پذيرد ؟! |
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت رفتی و فراموش شدی از دل دنیا چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد بیدادگری آمد و فریادرسی رفت این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت |
کفشهایم کو،
چه کسی بود صدا زد سهراب؟! آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ بوی هجرت میآید: باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند. یک نفر باز صدا زد: سهراب کفش هایم کو؟! |
بی تو دنیـــا بر ســـرم آوار شد *بیـن ما هــر پنجره ، دیوار شد درد مـــا در بودن ما ریشه داشت *رفتن و مردن ، علاج کــار شد آشنایی های خوش آغاز ما *ابتدا نفرت ، سپس انکار شد آنـــکه اول نوشـــدارو می نمود* بر لب ما ، زهـــر نیش مار شد عیب از مـا بود ، از یـــاران نبود *تــا که یاری یار شد ، بیزار شد عاقبت بــا حیلة ســـــوداگران* عشق هم کالای هر بـــازار شد آب یکجا مانده ام ، دریا کجاست ؟* مُردَم از بس زندگی ، تکرار شد |
اکنون ساعت 09:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)